دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

سرش را بالا آورد و گفت: من یک آدم غیر قابل پیش‌بینی هستم! همگی خندیدند. بعد خنده‌ها تبدیل به سکسکه شد و آرام گرفتند. شاگرد قهوه‌چی سینی چای را آورد و جلوی کسانی که دور میز بودند یک استکان چایی گذاشت. در میان دودی که از دهان‌ها بیرون می‌آمد بالای صندلی فلزی ایستاد. نور شبرنگ مغازه روی پیشانی‌ مسی‌رنگش افتاده بود. دست‌هایش را از هم باز کرد و قبل از این‌که صدای خنده‌ها بالا بگیرد از روی صندلی پرید. چند ثانیه‌ای بین زمین و هوا آویزان شد. پاهایش لرزید و گردنش کمی کج شد. از آن روز دیگر کسی حرفی از او نزد. هر کسی هم که سراغی از او می‌گرفت. می‌گفتند: از روی صندلی پرید اما پایین نیامد...

  • اسماعیل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات