دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

بعدازظهر یک روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس که به ‎‏تنهایی رانندگی می‌کرد، اتومبیل کرایه‌‎اش در راه بارسلون توی بیابان مونه گروس خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل  مکزیک و زیبا و متفکر بود که چند سال پیش، در نقش بازیگر تئاتر، اندک شهرتی به‎هم زده بود. او با یک شعیبده باز کاباره ازدواج کرده بود و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یک ساعتی وحشت‌زده به اتومبیل‎ها و کامیون‌ها علامت می‎داد و آنها توی آن کامیون به سرعت از کنارش می‎گذشتند. تا این که سرانجام رانندۀ یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد که راه خیلی دور نمی‎رود.

ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا کنم.»

واقعیت داشت و تلفن را هم از این رو ضروری می‎دانست که شوهرش بداند قبل از ساعت هفت نمی‎تواند پیش او باشد. او با آن کت دانشجویی و کفشهای کتانی در ماه آوریل به پرندۀ کوچک ژولیده‎ای شباهت داشت و به دنبال آن بدبیاری، خاطرش آنقدر آشفته شد که فراموش کرد کلید اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی کنار راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برای او جا باز کرد. ماریا سر و صورت بارانی‎اش را پاک کرد و سپس نشست، پتو را دور خود پیچید و سعی کرد سیگاری روشن کند، اما کبریتها مرطوب بود. زنی که با او روی یک صندلی نشسته بود سیگاری را روشن کرد و خواست که یکی از سیگارهایش را که هنوز خشک بود به او بدهد. سیگار که می‎کشیدند، ماریا هوس کرد درِ دلش را باز کند و صدایش را از صدای باران و سر و صدای اتوبوس بلندتر کرد. زن انگشترش را روی لبها گذاشت و حرفش را قطع کرد.

زیر لب گفت: «خوابن.»

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۹
  • اسماعیل

شوفر سومی که تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چیزی نگفته بود کاکا سیاه براق گنده‌ای بود که گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپ‌هایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با کهزاد که پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر کرده بودند و هر چه کرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.

سیاه مانند عروسک مومی که واکسش زده باشند با چهرة فرسودة رنجبرده اش کنار منقل وافور و بتر عرق چرت می‌زد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانه‌های فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرک و لجن گرفته بودند.

صدای ریزش باران که شلاق کش روی چادر کلفت آب پس ندة کامیون می‌خورد مانند دهل توی گوششان می‌خورد. هر سه تو لک رفته بودند، کلافه بودند. آن دوتای دیگر هم که با هم حرف می‌زدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وکور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۵
  • اسماعیل

اولین نامۀ عاشقانه را در یازده سالگی یا چیزی در همان حدود گرفتم. پسری هم سن و سال خودم که در ساختمان روبه‌روی ما زندگی می‌کرد، روزی با اضطراب به من نزدیک شد و کاغذی را به دست من داد و پا به فرار گذاشت.

یادم نمی‌آید نامه‌ را خواندم یا نه، حتی دقیق یادم نمی‌آید چرا این تصمیم را گرفتم اما با عجله وارد ساختمان خودمان شدم از پله‌ها بالا رفتم کشوی آشپزخانه را باز کردم و یک بسته کبریت برداشتم.

رفتم دم پنجره، او هم همان‌جا منتظر بود و به پنجرۀ اتاق من زل زده بود.

با حوصله کاغذ را صاف کردم بعد کبریت را کشیدم و گرفتم زیر کاغذ، کاغذ شعله گرفت و من با خون‌سردی تمام زل زده بودم به صورتش.

کاغذ که سوخت آن را رها کردم و پنجره را بستم. هنوز هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا این کار را کردم و واقعاً برایم سؤال است که اصلاً این چه عکس‌العملی بود! شاید یکی دو سال بعد بود که آن‌ها از آن خانه اسباب کشی کردند.

چند سال گذشت. من در هنرستان درس می‌خواندم و هنوز خانۀ ما در همان محله بود. هم‌کلاسی و دوستی صمیمی داشتم که با هم هم‌محله‌‌ای هم بودیم.

یک شب که قرار بود با هم وقت بگذرانیم به من گفت ما امشب مراسم ختمی دعوت هستیم، با مادرم می‌رویم و خیلی کوتاه آنجا می‌مانیم، تو هم با ما بیا، زود بر می‌گردیم و به برنامۀ خودمان می‌رسیم.

من هم با آنها راهی شدم و به خانه‌ای که در آن مراسم برگزار بود رسیدیم. ساختمان سه‌طبقه‌ای بود در محلۀ خودمان، رفتیم داخل، دورتادور پذیرایی صندلی چیده بودند و همه نشسته بودند. چشمم چرخید تا رسید به تصویر متوفی؛ تصویر همان پسری بود که یک روزی به من آن نامه را داده بود با روبانی سیاه گوشۀ عکس قاب شده‌اش روی طاق‌چه بود. می‌خورد چند سال از من بزرگ‌تر باشد.

برعکس همۀ مراسم‌های عزاداری، اتاق تقریباً ساکت بود و خیلی صدای شیون و گریه نمی‌آمد. احتمالا به تبعیت از مادر خانواده که بسیار ساکت بود و فقط هر از چندگاهی اشک‌هایش را از گوشه‌ی چشمش جمع می‌کرد و دستمال کاغذی را در دستش مشت می‌کرد، بقیه هم شیون نمی‌کردند.

آن روز بدون اینکه در جریان باشم در مراسم ختم همان پسری شرکت کرده بود که چند سال پیش به من نامه‌ای عاشقانه داده بود و من بدون اینکه حتی به خودم زحمت خواندنش را بدهم نامه را سوزانده بودم. دست بر قضا صندلی من دقیقاً جایی بود که روبه‌روی طاقچه نشسته بودم و متوفی مثل همان روزی که پشت پنجره ایستاده بود؛ به من زل زده بود.

این اتفاق برای من خیلی سنگین بود. یادم می‌آید که به هر ترتیبی نخواستم برایم فاش بشود که او چگونه مرده است؛ پس هیچ چیزی نپرسیدم. کسی هم چیزی نگفت و من هم این خاطره را برای کسانی که با آنها به مراسم رفته بودم تعریف نکردم و به هیچ کس دیگر هم نگفتم.

نویسنده: نگین عطاییه

در همین زمینه:

 

  • اسماعیل

به گزارش خبرآنلاین ساعاتی پیش ایرنا نوشت: محمد کلباسی، یکی از مؤسسان جریان داستان نویسیِ جُنگ اصفهان، امروز در بیمارستان خورشید این شهر درگذشت.
از این نویسنده تنها یک مجموعه به نام «سرباز کوچک» در پیش از انقلاب منتشر شد و مجموعه داستان‌های «صورت ببر» و «نوروز آقای اسدی» نیز از دیگر آثار او در بعد از انقلاب است. همچنین ترجمه کتاب «ادبیات و سنت‌های کلاسیک» از دیگر آثار او به‌شمار می‌رود. او مدتی نیز برای تدریس و زندگی به استرالیا رفت.
اطلاعات کامل را در خبرآنلاین بخوانید: متن خبر

در همین زمینه:

  • اسماعیل

یک

پدرم مرد. و ما او را در بهشت زهرا توی همان قبری که خودش قبل از مرگ خریده بود دفن کردیم. رابطه‌ی عاطفی من و پدرم خیلی خوب بود. برای همین هم مرگ او تاثیر دراز مدتی روی من داشت. هر هفته بر سرمزارش می‌رفتم. هنوز هم بعد از این همه سال هر هفته همین کار را می‌کنم.

همیشه یک بسته خرما، یک دیس حلوا و چند شاخه گل با خودم می‌بردم و سر مزار می‌گذاشتم. پدر گل محمدی دوست داشت. مادر هم

هر هفته می‌آمد. او هم گل محمدی با خود می‌آورد. آن زمان پدربزرگ و مادربزرگ هنوز زنده بودند و آن‌ها هم با خود گل می‌آوردند. توی کل بهشت زهرا به خاطر این همه گلی که روی هم گذاشته شده بودند، سنگ قبر پدر از دور هویدا بود.

  • اسماعیل

از لای ماگ‌ها و انارهای شب یلدا و گل و بته‌ها و کاکتوس‌ها و کاسه کوزه‌ها و کوسن‌ها و دفتر دستک‌ها رد شدم و خودم را به قفسۀ‌ کتاب‌ها رساندم. کتاب‌فروشی خلوت بود. درواقع کسی نبود جز من و کتاب‌فروش.‌ آقای کتاب‌فروش، خودش را کنارم رساند، گلویی صاف کرد و پرسید چه کتابی می‌خواهم.

  • اسماعیل

در یکی از جلسات انجمن راجع به اینکه داستان کوتاه چقدر کوتاه است صحبت شد. من به شخصه معیار نوع اثر را تعداد کلمات آن نمی‌دانم. از نظر من سه نوع داستانی اصلی وجود دارد به نام مینیمال، داستان کوتاه و رمان. انواع فرعی دیگر مانند داستان بلند یا رمان کوتاه یا هر چه که دوست دارید نام‌گذاری کنید در نهایت به یکی از این سه دستۀ اصلی تعلق دارد.

  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات