دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان مینیمالیستی» ثبت شده است

با هم بودیم باز.
این بار را اما نه کنار ِهم. آن هم نه به دلیل ِ خاصی. سوار اتوبوس که شدیم جُز آن دو صندلی ِ دور از هم، صندلی ِ خالی ِ دیگری نبود و ما ناگزیر، برای نخستین بار، نتوانستیم کنار هم بنشینیم.
ما که نشستیم و اتوبوس که راه افتاد، ناگهان در آینه‌ی بزرگ جلوی اتوبوس سر و صورت ِ او را ‌دیدم. او هم سر و صورت ِ من را می‌دید. به هم لبخند زدیم.
مثل همیشه با هم بودیم و این بار دور از هم: هرچند پشت ِ او به من، اما در آینه رو به روی هم. فقط در آینه.
ناگهان حس کردم این طور بهتر است. خیلی بهتر. خیلی خیلی بهتر. و احساس ِ راحتی کردم. و بعد حس کردم که او هم فهمیده که این‌طور بهتر است.
فهمیده بود. او هم این‌طور راحت‌تر بود.
به هم زل زده بودیم و هر دو از آن‌چه کشف کرده بودیم لذت می‌بردیم. هر دو لبخند بر لب داشتیم و سعی می‌کردیم دیگری متوجه نشود.
دیگر می‌دانستم چه خواهد شد. او هم می‌دانست.
همان هم شد.
اتوبوس که ایستاد و پیاده که شدیم، او رفت. من هم رفتم. این بار را اما نه با هم.
او با خودش.
من هم با خودم.
در همین زمینه 
  • اسماعیل

از لای ماگ‌ها و انارهای شب یلدا و گل و بته‌ها و کاکتوس‌ها و کاسه کوزه‌ها و کوسن‌ها و دفتر دستک‌ها رد شدم و خودم را به قفسۀ‌ کتاب‌ها رساندم. کتاب‌فروشی خلوت بود. درواقع کسی نبود جز من و کتاب‌فروش.‌ آقای کتاب‌فروش، خودش را کنارم رساند، گلویی صاف کرد و پرسید چه کتابی می‌خواهم.

  • اسماعیل

در یکی از جلسات انجمن راجع به اینکه داستان کوتاه چقدر کوتاه است صحبت شد. من به شخصه معیار نوع اثر را تعداد کلمات آن نمی‌دانم. از نظر من سه نوع داستانی اصلی وجود دارد به نام مینیمال، داستان کوتاه و رمان. انواع فرعی دیگر مانند داستان بلند یا رمان کوتاه یا هر چه که دوست دارید نام‌گذاری کنید در نهایت به یکی از این سه دستۀ اصلی تعلق دارد.

  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات