با هم بودیم باز.
این بار را اما نه کنار ِهم. آن هم نه به دلیل ِ خاصی. سوار اتوبوس که شدیم جُز آن دو صندلی ِ دور از هم، صندلی ِ خالی ِ دیگری نبود و ما ناگزیر، برای نخستین بار، نتوانستیم کنار هم بنشینیم.
ما که نشستیم و اتوبوس که راه افتاد، ناگهان در آینهی بزرگ جلوی اتوبوس سر و صورت ِ او را دیدم. او هم سر و صورت ِ من را میدید. به هم لبخند زدیم.
مثل همیشه با هم بودیم و این بار دور از هم: هرچند پشت ِ او به من، اما در آینه رو به روی هم. فقط در آینه.
ناگهان حس کردم این طور بهتر است. خیلی بهتر. خیلی خیلی بهتر. و احساس ِ راحتی کردم. و بعد حس کردم که او هم فهمیده که اینطور بهتر است.
فهمیده بود. او هم اینطور راحتتر بود.
به هم زل زده بودیم و هر دو از آنچه کشف کرده بودیم لذت میبردیم. هر دو لبخند بر لب داشتیم و سعی میکردیم دیگری متوجه نشود.
دیگر میدانستم چه خواهد شد. او هم میدانست.
همان هم شد.
اتوبوس که ایستاد و پیاده که شدیم، او رفت. من هم رفتم. این بار را اما نه با هم.
او با خودش.
من هم با خودم.
منبع: فیسبوک خالد رسولپور
در همین زمینه
- ۰ نظر
- ۱۵ آبان ۰۲ ، ۱۸:۱۸