اولین نامۀ عاشقانه را در یازده سالگی یا چیزی در همان حدود گرفتم. پسری هم سن و سال خودم که در ساختمان روبهروی ما زندگی میکرد، روزی با اضطراب به من نزدیک شد و کاغذی را به دست من داد و پا به فرار گذاشت.
یادم نمیآید نامه را خواندم یا نه، حتی دقیق یادم نمیآید چرا این تصمیم را گرفتم اما با عجله وارد ساختمان خودمان شدم از پلهها بالا رفتم کشوی آشپزخانه را باز کردم و یک بسته کبریت برداشتم.
رفتم دم پنجره، او هم همانجا منتظر بود و به پنجرۀ اتاق من زل زده بود.
با حوصله کاغذ را صاف کردم بعد کبریت را کشیدم و گرفتم زیر کاغذ، کاغذ شعله گرفت و من با خونسردی تمام زل زده بودم به صورتش.
کاغذ که سوخت آن را رها کردم و پنجره را بستم. هنوز هرچه فکر میکنم نمیفهمم چرا این کار را کردم و واقعاً برایم سؤال است که اصلاً این چه عکسالعملی بود! شاید یکی دو سال بعد بود که آنها از آن خانه اسباب کشی کردند.
چند سال گذشت. من در هنرستان درس میخواندم و هنوز خانۀ ما در همان محله بود. همکلاسی و دوستی صمیمی داشتم که با هم هممحلهای هم بودیم.
یک شب که قرار بود با هم وقت بگذرانیم به من گفت ما امشب مراسم ختمی دعوت هستیم، با مادرم میرویم و خیلی کوتاه آنجا میمانیم، تو هم با ما بیا، زود بر میگردیم و به برنامۀ خودمان میرسیم.
من هم با آنها راهی شدم و به خانهای که در آن مراسم برگزار بود رسیدیم. ساختمان سهطبقهای بود در محلۀ خودمان، رفتیم داخل، دورتادور پذیرایی صندلی چیده بودند و همه نشسته بودند. چشمم چرخید تا رسید به تصویر متوفی؛ تصویر همان پسری بود که یک روزی به من آن نامه را داده بود با روبانی سیاه گوشۀ عکس قاب شدهاش روی طاقچه بود. میخورد چند سال از من بزرگتر باشد.
برعکس همۀ مراسمهای عزاداری، اتاق تقریباً ساکت بود و خیلی صدای شیون و گریه نمیآمد. احتمالا به تبعیت از مادر خانواده که بسیار ساکت بود و فقط هر از چندگاهی اشکهایش را از گوشهی چشمش جمع میکرد و دستمال کاغذی را در دستش مشت میکرد، بقیه هم شیون نمیکردند.
آن روز بدون اینکه در جریان باشم در مراسم ختم همان پسری شرکت کرده بود که چند سال پیش به من نامهای عاشقانه داده بود و من بدون اینکه حتی به خودم زحمت خواندنش را بدهم نامه را سوزانده بودم. دست بر قضا صندلی من دقیقاً جایی بود که روبهروی طاقچه نشسته بودم و متوفی مثل همان روزی که پشت پنجره ایستاده بود؛ به من زل زده بود.
این اتفاق برای من خیلی سنگین بود. یادم میآید که به هر ترتیبی نخواستم برایم فاش بشود که او چگونه مرده است؛ پس هیچ چیزی نپرسیدم. کسی هم چیزی نگفت و من هم این خاطره را برای کسانی که با آنها به مراسم رفته بودم تعریف نکردم و به هیچ کس دیگر هم نگفتم.
نویسنده: نگین عطاییه
در همین زمینه: