دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

شهر دزدها، ایتالو کالوینو

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ق.ظ

این داستان را از این جهت این‌جا و در این وبلاگ ذکر می‌کنیم که نمونه‌ی بارز یک طنز ساده و روان است کمه ضمن اشارات مستقیمی که به موضوعات مبتلابه جوامع دارد اما به دلیل مهارت نویسنده شکل داستانی خود را حفظ کرده است و خواننده را تا به انتها به همراه خود می‌کشد. نکته‌ی دیگر، بی‌زمان و بی‌مکان بودن داستان است. این یک نکته‌ی قوت محسوب می‌شود چرا که وقتی راجع به زمان و مکان خاصی می‌نویسید، در این صورت نوشته‌ی شما بیشتر روح ژورنالیستی دارد و تو گویی گزارشی است و یا تحلیلی است در یکی از صفحات داخلی یک روزنامه‌ی همان جامعه و مایِ خواننده الان داریم یک آرشیو از روزنامه‌های آن زمان را ورق می‌زنیم. این دو به این دلیل مهم با هم فرق دارند.

کل داستان در چندصد کلمه جمع و جور شده و دیگر دارزگویی نشده است، در عین حال تحلیل، ساختاری است. بررسی ساختاری موضوعات در ادبیات و هنر راهبردی است. پرداختن به مسائل از زوایه شخصی و تقلیل مسائل و مشکلات یک جامعه به اشخاص شاخص! عموماً رفع مسئولیت از تمامی ارکان ساختاری و تمام انسان‌های آن جامعه است.

عموماً افرادی که این داستان را می‌خوانند سریع همه‌ی مسائل مطرح شده در این نوشته را تأویل می‌دهند به جامعه‌ای که در آن می‌زیند و افرادی که در اطراف خود می‌بینند. یکی از آفاتی که به ادبیات و هنر آسیب می‌زند «تأویل گرایی» است. نویسنده و هنرمند اثری را خلق نمی‌کنند تا در ظرف زمان و مکان محدود شوند و شما را متوجه چند شخصیت کنند. تمام تلاش یک رمان‌نویس یا طنزپرداز این است که به مخاطب بگوید که چگونه بعضی مسائل مبتلابه بشر، خاصِ یک دوره‌ی تاریخی و یک حوزه‌ی جغرافیایی خاص نیستند و بلکه جهانشمول هستند، و هم اینکه چگونه کلیت یک جامعه و تک تک افراد آن جامعه با افکار، شیوه‌ی زیست و رفتارهای روزمره‌ی خود (که ممکن است خیلی حق به جانب و توأم با خودخواهی و منفعت طلبی باشد) یک وضعیت را به وجود آورده و به آن شکل می‌دهند و چگونه حتی در ظاهر می‌خواند همه چیز را اصلاح کنند اما در اصل به آن دامن می‌زنند. اینکه رمانی در آمریکای جنوبی نوشته می‌شود و در چندین کشور دنیا و در میان مردم غیرنویسنده اقبال چند صد میلیون تیراژی به خود می‌گیرید از همین جا ناشی می‌شود. از همین نکته که آثار داستانی فراتر از زمان و مکان به بحث و بررسی مسائل می‌پردازند. داستان را با هم بخوانیم.

شهر دزدها، ایتالو کالوینو

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند.شب‌ها پس از صرف شام هر کس دسته کلید بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد برای دستبرد زدن به خانه‌ی همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه‌ی خودش که آن را هم دزد زده بود .

به این ترتیب همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند، چون هر کسی از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدها هم به همین صورت انجام می‌گرفت، هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش‌شان این بود که سر دولت شیره بمالند و نم پس ندهند. به این ترتیب در این شهر همه چیز به آرامی سپری می‌شد، نه کسی خیلی فقیر بود و نه کسی ثروتمند.

روزی، چطورش را نمی‌دانیم، مرد درستکاری گذرش به این شهر افتاد و آن را برای اقامت خود انتخاب کرد، شب‌ها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند، چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه‌وارد توضیح بدهند که، اگر چه خودش اهل این کارها نیست اما حق ندارد که مزاحم کار دیگران شود. هرشب که او در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سر بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارند.

بدین ترتیب مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب او هم از خانه بیرون می‌زد و همان طور که از او خواسته بودند حوالی صبح برمی‌گشت، ولی دست به دزدی نمی‌زد، آخر او فردی درستکار بود و اهل این کارها نبود. او هر شب می‌رفت روی پله های شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعدش هم که به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. او در کمتر از یک هفته دار و ندارش را از دست داد و چیزی هم برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل که این نبود چرا که این مشکل البته تقصیر خود او بود، نه؟! مشکل چیز دیگری بود، قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود که دار و ندارش را بدزدند بدون اینکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه وقتی به خانه خودش وارد می شد می‌دید که خانه‌اش دست نخورده است ( خانه‌ای که مرد درستکار می‌بایست به آن دستبرد می‌زد) به هر حال بعد از مدتی به تدریج آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار ( که حالا دیگر چیزی در آن وجود ندارد) می‌رفتند روز به روز وضع‌شان بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند. به این ترتیب آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام بروند روی پل برای گردش و تفریح.

این ماجرا اوضاع آشفته شهر را آشفته‌تر می‌کرد، چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمند تر و بقیه هم فقیر تر می شدند . به تدریج آنهایی که وضع مالیشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آورده بودند متوجه شدند که اگر به این کار ادامه بدهند به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده‌ای از این آدم‌های فقیر پولی بدهند تا به جای آنها هم بروند دزدی!! قراردادها بسته شد و پورسانت‌ها تعیین گردید البته آنها هنوز دزد بودند و سعی می‌کردند که در این قرار مدارها باز هم سر هم کلاه بگذارند اما همانطور که رسم این گونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر و تهی‌دستها هم عموما فقیرتر می شدند.

خلاصه عده‌ای هم از اهالی شهر آنقدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برای آنها بروند دزدی. اما اگر دست از دزدی می‌کشیدند فقیر می‌شدند چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند، فکری به خاطرشان رسید، آمدند فقیرترین‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها محافظت کنند. اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرف نمی‌زدند حالا دیگر حرف بر سر دارا و ندار بود. اما در واقع هنوز دزد بودند. تنها فرد درستکار همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم که برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد. 

-------------------------------------------------------------

ایتالو کالوینو (15 اکتبر 1923 - 19 سپتامبر 1985) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده است. او نیسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده است او را یکی از مهم‌ترین داستان‌نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند. 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات