آنجا که دیگر هیچ واژهای برای نوشتن کافی نیست
گاهی هم دیگر چیزی برای نوشتن نیست یعنی هست اما تا میخواهی روی کاغذ بیاوری در غبار ملال و کسالت گم میشود. گاهی باید چند صفحهای بنویسی، اصلاً تو بگو چند خط کج و معوج و آخر سر هم کاغذها را پاره کنی و در سکوت بنشینی و از پشت پنجره آدمها را تماشا کنی. گاهی باید خودت را لای هوای دم کرده مرداد بالا بیاوری و دوباره دنبال خودت بگردی ... لابهلای کلمات ... کلماتی که گاهی عطر خاک جنگل، گاهی بوی شورهزار و بیابان و گاهی بوی مه و بخار دریاهای دور را میدهند. آنجا که ناخدایی بیپروا در تاریکی شب، قایقش را به آب میسپارد و خودش را به احتمال سخاوت امواج، آنجا که دریا با خندهٔ کفآلودش مثل آدمهای مست، بطریهای سرگردان و جنازههای غریق را روی شنهای داغ جزیرههای متروک تف میکند. آنجا که دیگر مثل هیچ کجای این دنیا نیست. آنجا که دیگر هیچ واژهای برای نوشتن کافی نیست...
- ۰۳/۰۵/۱۹
دیگه نمیشه هیچ چی نوشت، زمونه- اش گذشته انگاری!
توی هوا دیگه گرده- هاش نیست توی غذا فیبرش نیست بین آدما حسش نیس! نمیشه نوشت هیچ- جوره