نامه ای به طالبان
مطلبی که در اینجا می خوانید از صفحه فیسبوک آقای نادر موسوی برگزیده شده است.
زمستان سال 1385 مسابقه ی نامه نویسی را در چند موضوع میان دانش آموزان مکاتب خودگردان برگزار کردم. یکی از آن موضوعات نامه ای به طالبان بود که بچه ها بیشترین نامه را برای این بخش نوشته بودند. بچه ها جمعا نزدیک 7 هزار نامه نوشته بودند. نامه هایی را که برای طالبان نوشته شده بود جدا کرده و یکی یکی خواندم. نامه هایی که با زبان کودکانه اما بسیار دردمندانه نوشته شده بودند. نامه هایی که بخش کوچکی از درد و رنجی را که کودکان افغانستان از جنگ و کشتار و ترس و آوارگی می کشیدند نشان می داد و می شد در این نامه ها دید و خواند. هنگام خواندن نامه ها بارها گریستم بر بیچارگی و بی پناهی کودکان افغانستان و کودکی های خودم که در میان جنگ و ترس برخاسته از آن گذشته بود.
از میان نزدیک دو هزار نامه، صد نامه را برگزیده و در این کتاب آوردم. سال 1394 هم مجوز چاپ گرفته و کتاب نامه ای به طالبان چاپ شد.
این روزها که طالبان با لبهای خندان وارد همه ی شهرها شده و مردم با آنها دارند عکسهای سلفی می گیرند یاد این کتاب و نوشته های بچه ها افتادم.
امیدوارم با همه ی درد و رنج هایی که این جنگها و طالبان بر مردم تحمیل کردند، سرانجام همگی به این نتیجه رسیده باشند که جنگ و نفرت را پایانی نیست و هیچ جنگی برنده ای ندارد.
این هم نامه ی یکی از بچه ها برگرفته از این کتاب:
مگر شما پدر و مادر ندارید؟ مگر شما فرزند ندارید؟ چرا به جنگ پایان نمی دهید؟ اگر روزی از فرزندتان دور باشید دلتان برایشان تنگ نمی شود؟ چرا ما را از عزیزانمان دور کردید؟ چرا نمی گذارید ما کنار هم باشیم؟ مگر شما آرامش را دوست ندارید؟ مگر شما بچه ندارید؟ مگر نمی خواهید فرزندتان با سواد شود؟ مگر شما دل ندارید؟ پس چرا به فکر ما نیستید؟ پس چرا ما را آواره کردید؟
ریحانه غلامی، 14 ساله.