دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

معرّفی کتاب دل کور اسماعیل فصیح

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ
  • نوبت چاپ: پنجم
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: نشر نو
  • سال چاپ: ۱۳۷۲
  • تعداد صفحات: ۲۷۱

«دل‌کور» دومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۱ منتشر کرد. روایت اصلی رمان در شبی از شب‌های سرد زمستانِ ۱۳۴۵ در تهران اتفاق می‌افتد. ماجرا از اینجا آغاز می‌شود که صادق آریان که پزشک است و سی و دو سال دارد، نیمه‌شب خواب می‎بیند که بازارچۀ درخونگاه، محله‌ای که سال‌های کودکی‌اش را در آنجا گذرانده، مردابی از خون شده است. در همین هنگام، تلفنِ خانه‌ زنگ می‌زند و زهره، همسرش، گوشی را برمی‌دارد. فرهاد و ملیحه، برادرزاده‌های صادق، به او اطلاع می‌دهند که برادرش حاج مختار آریان مرده و جنازه‌اش در پزشکی قانونی است. با شنیدن این خبر، خاطرات گذشته در ذهن صادق جان می‌گیرد و ما از دریچۀ ذهن او با گذشتۀ خودش، خانواده‌اش و به‌ویژه برادرش حاج مختار آریان آشنا می‌شویم.

ارباب حسن آریان، پدر صادق، دو زن و چهارده فرزند دارد. زن اصلیش کوکب خانم نام دارد و از زن صیغه‌ای‌اش در طول رمان اسمی برده نمی‌شود. از چهارده فرزند او نیز فقط به نُه تن ‌آ‌ن‌ها ازجمله مختار، علی، رسول، اشرف، عشرت، بهجت، شوکت، فیروزه و صادق اشاره می‌شود و از سرنوشت بقیه خبری نیست.

مختار پسر بزرگ ارباب حسن و کوکب خانم است. او به شدت تُخس، کودن، قلدر، کثیف، شلخته، بداخلاق، حسود، پول‌پرست و خسیس است. نقطۀ مقابل مختار، پسر دیگر خانواده یعنی رسول است که نماد مهربانی بی‌قیدوشرط است. رسول قصد دارد به فرانسه برود و پزشکی بخواند. او همه را دوست دارد، حتی مختار را که اغلب اعضای خانواده از او متنفرند. صادق، راوی داستان نیز چهاردهمین و آخرین بچۀ خانوادۀ آریان است.

اولین تصویری که صادق از مختار در ذهن دارد به بیست و هشت سال پیش، سال ۱۳۱۷، برمی‌گردد، یعنی زمانی که صادق چهارساله بوده و مختار در حوض‌خانه پیش چشم او به گل مریم، للۀ غشی و افلیجشان، تجاوز کرده است. مختار آن زمان بیست و چهار پنج سال داشته و گل مریم سی و چهار پنج سال.

گذشتۀ گل مریم بسیار تلخ و دردناک است. او دختر بابک خان و نوۀ داور میرزای باغبان‌باشی، شوهر اول گلین خانم، مادربزرگ مادریِ بچه‌هاست. مادرِ گل مریم که مریم نامش بوده، سر زا می‌میرد و گل مریم در خانۀ گلین خانم بزرگ می‌شود. گلین از شوهر اولش، داور میرزا، پسری به نام یدالله و از شوهر دومش هم پسری به نام اکبر دارد که برادر تنی کوکب خانم و دایی بچه‌هاست. داور میرزا منشی امجدالدوله و خود امجدالدوله از همراهان ناصرالدین شاه در سفر به انگلستان بوده است که بعدها در فعالیت‌های مشروطه‌خواهانه کشته می‌شود. گلین خانم بعد از مرگ همسر دومش، پیش دخترش کوکب زندگی می‌کند. او در سال چهارم سلطنت احمدشاه، گل مریم را به کوچۀ شیخ کرنا و محلۀ درخونگاه می‌آورد. گل مریم این زمان ده یازده سال دارد ، لال و فلج است و جای زخم شمشیری روی صورتش خودنمایی می‌کند. پدر او، بابک خان، افسر قزاقی بوده که در روز به توپ بستن مجلس به مردم می‎پیوندد و به حکومت پشت می‌کند و بر اثر شلیک توپ به قلب مشروطه‌خواهان کشته می‌شود. گل مریم با دیدن جنازۀ پدرش در بین کشته‌ها شوکه می‌شود و قدرت تکلمش را از دست می‌دهد و زخم روی صورتش هم جای ضربۀ شمشیر قزاقی است که در همان روز بر صورتش فرود می‌آورد.

مختار بعد از تجاوز به گل مریم، از ترس ارباب حسن، از خانه می‌گریزد و برای سه ماه هیچ خبری از او نمی‌شود. بعدها روشن می‌شود که او در طول این مدت به ورامین رفته و با زنی دهاتی به نام جیران روی هم ریخته، با او خوابیده و به او کمک کرده تا شوهرش را به قتل برساند. بعد از این ماجرا مختار دستگیر و به دلیل تبانی در قتل به یک سال حبس محکوم می‌شود. 

چند ماه بعد، گل مریم دختربچه‌اش را به دنیا می‌آورد، اما برای حفظ آبروی خانوادۀ آریان، او را پنهانی جلویِ درِ خانۀ امجدالدوله می‌گذارد. منیر اعظم، خواهرزادۀ امجدالدوله که بچه‌ای ندارد، این بچه را هدیه‌ای از طرف خدا می‌داند و او را به فرزندی می‌پذیرد و اسمش را فرشته می‌گذارد.

سال بعد مختار از زندان آزاد می‌شود و به درخونگاه برمی‌گردد و چندی نمی‌گذرد که گل مریم دوباره آبستن می‌شود، البته این بار بچه مرده به دنیا می‌آید. ارباب حسن که رو به مرگ است، برای مختار دکانی دایر می‌کند و فرخنده، دختر مدیر نوشیروان، را برایش می‌گیرد تا قبل از مرگ، عروسی‌اش را ببیند. از طرف دیگر جیران که از مختار باردار شده، بعد از آزادی از زندان به درخونگاه می‌آید و به کارگری و کُلْفَتی مشغول می‌شود و بعد از مدتی هم می‌میرد و پسرش قدیر که از تخم و ترکۀ مختار است آوارۀ کوچه و محله‌های اطراف می‌شود.

چندی بعد ارباب حسن می‌میرد. مرگ ارباب حسن مصادف است با حملۀ متفقین به ایران در جنگ جهانی دوم و بمباران شهرها و قحطی و گرسنگی و شیوع تیفوس و حصبه و دیگری بیماری‌های واگیر. در این وضعیت، شهرستانی‌ها به تهران پناه می‎آورند و تعدادی هم ساکن درخونگاه می‌شوند. با مردن ارباب حسن، مختار به عنوان پسر بزرگ خانواده همه چیز را در سیطرۀ خود می‌گیرد. خواهرها را یکی‌یکی به زور شوهر می‌دهد. حیاط و اتاق‌های خانه را به آواره‌های شهرستانی اجاره می‌دهد و چون می‌بیند که تهران روز به روز وسعت می‌یابد، زمین‌های زیادی در اطراف تهران می‌خرد.

گلین خانم و گل مریم ـ به دلیل این‌که مختار اتاق‌ها را به شهرستانی‌های آواره اجاره داده ـ  ناگزیر از خانوادۀ آریان جدا می‌شوند و خانه‌ای در همان کوچۀ شیخ کرنا در محلۀ درخونگاه اجاره می‌کنند. صادق و رسول که می‌دانند قدیر فرزند مختار است، او را در خانۀ جدید گلین و گل مریم جا می‌دهند تا از آوارگی نجاتش بدهند. چندی بعد گلین خانم می‌میرد و گل مریم با پیرمردی به نام مُرده قلی‌خان که از شهرستانی‌هایی است که به دلیل جنگ به تهران پناهنده شده، ازدواج می‌کند.

یک روز مختار که از محبوبیت رسول در بین اعضای خانواده دل خوشی ندارد، با او دعوایش می‌شود و در این زدوخورد سر رسول به پله‌های سنگی زیرزمین می‌خورد و مشاعرش را از دست می‌دهد. مختار هر روز حریص‌تر و طمّاع‌تر می‌شود، دیگر به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی‌کند. دکان‌های ارباب حسن را از چنگ مادرش بیرون می‌کشد و از او کاغذ می‌گیرد که هیچ ادعایی دربارۀ ارث و میراث ارباب حسن نداشته باشد. او حتی می‌خواهد خانۀ پدری را هم از آن خود کند و کوکب خانم را بیرون کند، اما در روزی که کوکب خانم قصد دارد سند خانه را برای مختار امضا کند، رسول رگ گردن خودش را روی کاغذ می‌زند تا با مرگش مانع از آوارگی مادرش شود.

پنج سال از مرگ رسول می‌گذرد. دایی اکبر به درخونگاه می‌آید و خانه‌ای می‌خرد و صادق به زهره، دختردایی‌اش، علاقه پیدا می‌کند. فرشتۀ امجد دختر گل مریم و مختار هم که در خانۀ امجدالدوله بزرگ شده، حالا برای خودش دختری زیبا، فرهیخته، کتاب‌خوان و شاعر شده است. او فهمیده که دختر امجدالدوله‌ها نیست. از طرف دیگر قدیر نیز فهمیده که گل مریم و مرده قلی‌خان پدر و مادرش نیستند. گل مریم و مرده قلی‌خان به امام‌زاده عبدالله می‌روند و درخونگاه را ترک می‌کنند، اما قدیر همین‌جا می‌ماند. صادق از مختار می‌خواهد که دست قدیر را بگیرد تا او هم لقمۀ نانی درآورد و از آوارگی نجات یابد، اما مختار این کار را نمی‌کند.

در همین روزهاست که دولت مصدق با کودتا سرنگون می‌شود و زاهدی روی کار می‌آید. نامۀ پذیرش صادق از دانشگاه نبراسکا می‌آید و برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ پزشکی به آمریکا مهاجرت می‌کند. تحصیل صادق در آمریکا نُه سال طول می‌کشد و در سال ۱۳۴۱ به کشور برمی‌گردد. اوضاع بسیار تغییر کرده است. حالا مختار به یکی از پولدارترین آدم‌های تهران بدل شده است و حاج مختار صدایش می‌زنند. او صاحب چهار بچه به اسم‌های مجتبی و ملیحه و رضا و فرهاد است. زهره، دخترداییِ صادق، شوهر کرده و ساکن آبادان است. قدیر هم که نام خودش را به کامران تهرانی‌فر تغییر داده، بعد از این که از فرشته خواستگاری کرده و پاسخ منفی شنیده، به صورتش اسید پاشیده است. فرشته در بیمارستان بستری است و با وجود آسیبی که از قدیر دیده، از او کینه‌ای به دل ندارد و معتقد است باید بیشتر قدیر را دوست می‌داشت تا او اقدام به چنین کاری نمی‌کرد. فرشته در نهایت لوله‌های اکسیژن را از خودش جدا می‌کند و به زندگی‌اش پایان می‌دهد. او از نظر اخلاقی بسیار شبیه رسول است و او را باید ادامۀ اخلاقِ مسیح‌وار رسول دانست، همچنان که قدیر را هم باید ادامۀ مختار به شمار آورد.

قدیر به کمک شوهر فیروزه، برای دیدن دوره در فولکس کمپانی به آلمان می‌رود تا بعد از دیدن آموزش‌های لازم برگردد و در نمایندگی این شرکت در ایران مشغول به کار شود. صادق هم برای دیدن زهره به آبادان می‌رود. زهره پرستار بیمارستان شرکت نفت است. او هفت ماه و نیم است که آبستن است و شوهرش بر اثر دعوایی که کرده به کویت گریخته است. چند ماه می‌گذرد، بچۀ زهره به دنیا می‌آید، اما چون مشکل تنفسی دارد، بعد از مدتی می‌میرد. صادق برای بار دوم به نبراسکا برمی‌گردد تا دورۀ انترنی را بگذراند و در آنجا به صورت غیابی با زهره ازدواج می‌کند و زهره هم به او می‌پیوندد. 

چندی بعد کوکب خانم می‌میرد و مختار حاضر نمی‌شود مخارج کفن و دفن مادرش را بپردازد و سی و شش ساعت جنازه روی زمین می‌ماند و در نهایت قدیر است که از این و آن پول قرض می‌کند و پیرزن را دفن می‌کند. سال ۱۳۴۷ فرامی‌رسد، صادق و زهره به ایران برمی‌گردند. صادق مطب باز می‌کند و به طبابت مشغول می‌شود. این بار قدیر از ملیحه، دختر مختار، خوشش آمده و البته نمی‌داند که خواهر ناتنی‌اش است.

مختار راضی به این ازدواج نمی‌شود و بعد از مشاجره با قدیر توی دکانش و پشت میزش سکته می‌کند و جنازه‌اش را به پزشکی قانونی منتقل می‌کنند و خبرش را به صادق می‌دهند. بعد از مرگ مختار، صادق به سراغ قدیر می‌رود و همۀ ماجرا را برای او تعریف می‌کند و به او می‌گوید که هم فرشته و هم ملیحه، دو دختری که عاشقشان بوده، هر دو خواهر او بوده‌اند. رمان با به خاک سپردن مختار به پایان می‌رسد.

از نظر من رمان دل‌کور چند ضعف دارد: نخست این‌که نویسنده در ذکر تاریخ وقایع دچار اشتباهاتی شده که من در یادداشتی جداگانه به آن خواهم پرداخت. دوم این‌که ما از دلیل رفتارهای نابهنجار مختار و تا این حد متفاوت بودن او از دیگر بچه‌های ارباب حسن آریان آگاه نمی‌شویم، هیچ دلیل روشنی هم در طول رمان برای آن ذکر نمی‌شود. سوم این‌که رفتار برخی شخصیت‌های رمان باورپذیر نیست، مثلاً رسول با وجود این‌که می‌داند مختار عامل هر بلا و بدبختی‌ای است که به سر خودش و خانواده‌اش آمده، اما باز هم دوستش دارد و در پایان رمان هم که به خواب صادق می‌آید او را دل‌کور می‌داند، زیرا نتوانسته برادرش را آن‌گونه که بایسته و شایسته است دوست بدارد! همین امر در مورد فرشته هم صدق می‌کند، او هم آن‌قدر خوب است که نمی‌توانیم این‌قدر خوب بودنش را باور کنیم. چگونه ممکن است آدم کسی را که به صورتش اسید پاشیده‌، دوست بدارد و مقصر این اسیدپاشی را خودش بداند که در دوست داشتن و مهرورزی کم گذاشته است؟ چهارم این‌که به تعدادی از شخصیت‌های رمان اصلاً پرداخته نمی‌شود و فقط اسمی از آن‌ها برده می‌شود. حضور این شخصیت‌ها جز شلوغ کردن ذهن مخاطب هیچ فایدۀ دیگری ندارد، مثلاً بسیاری از دخترهای ارباب حسن و کوکب خانم تنها اسمی دارند و از ازدواج و بچه‌دار شدنشان ذکری می‌شود و دیگر هیچ. یا این که ما از زن دوم ارباب حسن و پنج فرزند دیگرش هیچ چیزی نمی‌بینیم و نمی‌شنویم. به راستی اگر این شخصیت‌ها نبودند، چه اتفاقی می‌افتاد و رمان چه لطمه‌ای می‌دید؟

در همین زمینه

  • اسماعیل

نظرات (۱)

🙏🙏

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات