دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

طبق تجربه من، مهم‌ترین کاری که ما در مدیریت زمان می‌توانیم انجام دهیم این است که تمام آشفتگی‌های زندگیمان را بگذاریم کنار، به هیچ کدام از نقاط منفی وضع فعلی زندگیمان فکر نکنیم و مهم‌ترین کاری که باید در حال حاضر انجام دهیم را در نظر بگیریم. همان یک کار را به سرانجام برسانیم. بعد برویم سراغ دومین کار مهمی که مدت‌هاست عقب افتاده است و بعد برویم سراغ سومین کار مهمی که مدت‌هاست پشت گوش انداخته‌ایم. و به همین ترتیب، هر بار در یک دوره ۳ تا ۶ ماهه، پروژه‌های بزرگ‌تری که در زندگیمان عقب افتاده را انجام می‌دهیم.

مدیریت زمان یعنی واقع‌گرایی. هیچ فرد ایده‌آلیست و پرفکشنیستی نمی‌تواند در مدیریت زمان موفق باشد.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۳۵
  • اسماعیل

یک آپدیت بهتون بدم از جریان قرص ملاتونین و تنظیم خواب شبانه‌ای که توی پست قبلی (لینک) براتون تعریف کردم. 

شب اول دو تا قرص ملاتونین ۳ خوردم و نیم ساعت بعدش خوابم برد. ولی کلاً ۴ ساعت ۵ ساعت بیشتر نخوابیدم، ساعت‌های ۲ یا ۲:۳۰ بیدار شدم و به کارام مشغول شدم. دوباره فرداش ساعت ۱۰ خوابم برد تا ساعت ۱ بعد از ظهر. 

روز اول خیلی تجربه موفقی نبود، ولی از اونجایی که اسمش روشه: روز اول، ادامه دادم و به این مسئله توجه نکردم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۲۰
  • اسماعیل

بالاخره تصمیم گرفتم بعد از یک مدت طولانی دست و پنجه نرم کردن با داستان تنظیم ساعت خواب از قرص ملاتونین استفاده کنم. 

ساعت‌های ۹ و نیم ۱۰ بود که دو تا قرص ملاتونین ۳ رو خوردم و گوشی و تبلت و همه چیزم کنار گذاشتم، کتابی برداشتم بخونم که دیگه خوابم ببره. اثر قرص سریع خودشو نشون داد. در یک خواب آلودگی خاص ساعت ۱۱ نشده خوابم برد. انتظار داشتم که تا صبح قشنگ ۸ ساعت خوابمو تکمیل کنم. وسط تاریکی شب از خواب بیدار شدم. امیدوار بودم که ساعت ۵ یا ۶ صبح باشه ولی طبق تجربه‌های قبلی، یک حسی قوی به من می‌گفت که احتمالاً الان ساعت هنوز ۲ هم نشده باشه. از ترس اینکه ساعت هنوز 5 هم نشده باشه، دوست نداشتم گوشی رو چک کنم. ولی بالاخره بر تنبلی خودم غلبه کردم و ساعت گوشی رو یه نگاهی انداختم. بله ساعت یک و نیم نصف شبه و من فقط سه چهار ساعت خوابیدم.

هرچی توی تاریکی اتاق این پهلو اون پهلو کردم که شاید دوباره خوابم ببره افاقه‌ای نکرد. الانم ساعت ۴:۳۵ است که دارم این مطالب رو می‌نویسم. 

مشکل این نیست که من الان ۴ ساعت یا ۴ ساعت و نیم خوابیدم و حالا بیدار که بیدار شدم به کارام می‌رسم و تا شب بیدارم و بعدش می‌خوابم. وطبیعتاً بعد از چند روز یا مثلاً بعد از چند هفته خوابم تنظیم می‌شه.

مسئله اینه که من چندین و چند بار این وضعیت رو تجربه کردم و می‌دونم داستان از چه قرار خواهد بود! الان سرحالم، می‌رسه ساعت 8 یا 9 دوباره یک حالت خواب آلودگی به من دست میده شبیه کسی که ۷۲ ساعت نخوابیده. 

داستان هرچی هست برمی‌گرده به هورمون‌های درون ریز بدن. هورمون‌هایی که مربوط به خواب هستند حالا یا ملاتونین یا هرچی. در اثر نزدیک به یک دهه کار طولانی با لپ تاپ و تبلت و گوشی، وضعیت خواب من به این شکل دراومده که تا 4 یا 5 صبح بیدارم و بعدش می‌خوابم. ساعت بدن من همینجوری عادت کرده، یعنی حتی اگر ساعت‌های خیلی زیادی از شب رو هم بخوابم (که بارها برای من اتفاق افتاده ساعت ۱۲ خوابیدم ۶ بیدار شدم) دوباره از ساعت ۷ به بعد یک خواب آلودگی وحشتناک منو می‌گیره و تا نخوابم حالم مساعد نمی‌شه. این ترشح ملاتونین از ساعت ۷ تا ۱۲ ظهر بزرگترین مشکل منه. 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۰۵:۰۲
  • اسماعیل

الف) فیلم سینمایی «مودیلیانی»

این فیلم به کارگردانی میک دیویس، داستان زندگی نقاش ایتالیایی، آمادئو مودیلیانی را به تصویر می‌کشد. این فیلم که در پاریس سال ۱۹۱۹ اتفاق می‌افتد، بر آخرین روزهای زندگی مودیلیانی و رقابت او با پابلو پیکاسو تمرکز دارد. 

مودیلیانی، مردی فقیر، دائم‌الخمر و شوربخت، عاشق دختری جوان و زیبا به نام ژان می‌شود. آنها صاحب فرزندی می‌شوند، اما خانواده ژان با این رابطه مخالفند و فرزندشان را به صومعه‌ای دور می‌فرستند. مودیلیانی برای نجات و بزرگ کردن فرزندش به پول نیاز دارد و تنها راه پیش روی او، شرکت در مسابقه هنری سالانه پاریس است.

اندی گارسیا نقش مودیلیانی و امید جلیلی نیز نقش پابلو پیکاسو را در این فیلم ایفا می‌کنند.

«مودیلیانی» با وجود بازی خوب گارسیا، با نقدهای متفاوتی روبرو شد و برخی منتقدان، فیلم را به دلیل پرداختن بیش از حد به جنبه‌های احساسی زندگی مودیلیانی و نادیده گرفتن جنبه‌های هنری آن، مورد انتقاد قرار دادند.

ب) نگاهی کوتاه به زندگی آمادئو مودیلیانی (۱۹۲۰ - ۱۸۸۴)

آمادئو مودیلیانی، نقاش و مجسمه‌ساز ایتالیایی، در تاریخ ۱۲ ژوئیه ۱۸۸۴ در در خانواده‌ای یهودی در لیورنو ایتالیا به دنیا آمد و در تاریخ ۲۴ ژانویه ۱۹۲۰ در سن ۳۵ سالگی در پاریس فرانسه درگذشت.

  • اسماعیل

به مناسبت آغاز سال تحصیلی، محصولات آموزشی زیر با تخفیف ارائه می‌شوند:

لازم به ذکر است که کد تخفیفی که بعد از خرید هر محصول دریافت می‌کنید هم فعال است و علاوه بر تخفیف‌های بالا از آن کد هم می‌توانید برای خریدهای بعدی خود استفاده کنید.

شاد و سلامت باشید

  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۰۳:۱۸
  • اسماعیل
هر کی هم باشی، یک روز می‌میری و هر چقدر هم که خوشگل یا باهوش یا پولدار و قدرتمند و یا معروف باشی؛ کرم‌ها بدن گندیده‌ات رو می‌خورن و بعد از مدتی تجزیه می‌شی و چیزی ازت باقی نمی‌مونه. چیزی نمی‌گذره که آخرین نفری هم که تو رو به یادش می‌اومد هم فوت می‌کنه و به این ترتیب به فراموشی ابدی سپرده می‌شی.
این یک واقعیت تلخ و مسلمه که مرگ بر همه چیز چیره خواهد شد. همین که روزی یکی دو بار این موضوع به ذهنم میاد باعث می‌شه برای خیلی چرندیات که ممکنه برای خیلی‌ها اهمیت زیادی داشته باشه هیچ وقعی ننهم!
  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۷
  • اسماعیل

راجع به رابطۀ دختر و پسری که می‌خواهند با هم آشنا شوند تا شاید ازدواجی سر بگیرد، خیلی صحبت نمی‌شود. ما یا از اساس راجع به رابطه حرف نمی‌زنیم، یا حرف‌هایی که می‌زنیم زیادی قاعده‌دار و ترسناک است!

تمام تلاش گروهی این است که اصل و اساس را بر بدبینی و فریب‌خوردگی بگذارند. بنابراین تمام قاعده‌ها و صحبت‌هایی که مطرح می‌شود بیشتر آموزش بهانه‌گرفتن برای رد کردن است تا روش درست آشنایی.

این نوشته در خصوص این است که وقتی وارد یک رابطه شده‌ایم از چه چیزهایی پرهیز کنیم تا بعداً در موقعیت خسران و چه بسا تحقیرشدگی و آسیب روحی و عاطفی نباشیم.

تجربۀ من و کتاب‌ها و مقاله‌هایی که خوانده‌ام می‌گوید که اگر دچار یکی از این 6 حالت نشوید در این صورت تنها چیزی که می‌تواند به رابطه آسیب بزند مرگ یکی از طرفین است. دلیل من برای این ادعا خیلی ساده است: این 6 مورد، بنیادهایی اساسی‌تر در شخصیت فرد دارند. اگر فردی دچار یکی از این خصلت‌های بد نباشد، یعنی احتمالاً خیلی خصلت‌های بد دیگر را هم نخواهد داشت.

ویژگی‌های یک رابطۀ موفق

بنابراین برای داشتن یک رابطۀ موفق:

  • ۱ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۳۰
  • اسماعیل

نه خشم و نه نفرت، هیچ کدام ما را به تجربه واقعی رشد و شکوفایی و شادی رهنمون نخواهد کرد. خلاصه قانون «راز» این است: آنچه را که بیشتر از همه به آن می‌اندیشیم، به سمت خود جذب می‌کنیم.

زمانی مهربانی، شکوفایی و شادی را جذب می‌کنیم که فکرمان را به این‌ها اختصاص دهیم. نه از کسی کینه داشته باشیم. نه به نفرت و انتقام فکر کنیم.

زندگی آنقدر کوتاه است که ارزش این را ندارد که عمر خود را صرف چیزهایی کنیم که خودمان آن‌ها در لیست آرزوهای خود قرار نداده‌ایم. زمانی که به خشم، نفرت و انتقام می‌پردازیم در واقع، این کسان دیگری هستند که ما را کنترل می‌کنند.

لیست آرزوهای ما چیست؟ آیا هر روزه آن‌ها را می‌خوانیم؟ آیا فعالیت‌های اصلی ما در طول روز در جهت رسیدن به آن آرزوهاست؟

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۵
  • اسماعیل

هر کدام از ما با شمعی در دورن به دنیا می‌آییم. ما مسئول شمع درونمانیم. می‌توانیم آن را آنقدر درخشان و گرم کنیم که خورشیدی شود که هزاران هزار جرم در اطراف آن بچرخند و تحت تأثیر جاذبه و نور و گرمای آن حیات بر روی آنها شکل بگیرد و یا می توانیم آنقدر آنرا تاریک و تاریک‌تر و سرد و سردتر کنیم که سرانجام به سیاه‌چاله‌ای مخوف بدل گردد که هر چیزی را به دورن خود ببلعد.

پیامی که ما به دنیای اطراف خود می‌فرستیم به میزان نور و گرمای این شمع وابسته است. تا حالا فکر کرده‌اید که چه پیامی به دنیای اطرافت ارسال می‌کنید؟

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۰
  • اسماعیل

رمان «سپیده‌دم ایرانی» از این‌جا آغاز می‌شود که ایرج بیرشگ پس از بیست‌وهشت سال دوری از وطن، جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۵۷، یعنی درست پنج روز بعد از پیروزی انقلاب، به ایران برمی‌گردد. با مرور خاطرات ایرج به سال‌های آخر دهۀ بیست برمی‌گردیم و متوجّه می‌شویم که او عضو حزب توده بوده و در ترور نافرجام شاه در سال ۱۳۲۷ دست داشته است و برای ناصر فخرآرایی، ضارب او، اسلحه تهیّه کرده است. سرهنگ بیرشگ، پدر ایرج، که دوست و رئیس‌دفتر رزم‌آراست، بعد از اطّلاع از ماجرای پسرش، به دفتر نخست‌وزیر می‌رود و از او می‌خواهد که به حرمت دوستی‌شان دست از تعقیب قضایی پسرش بردارد. رزم‌آرا در پاسخ به درخواست سرهنگ، از رابطۀ هم‌جنس‌گرایانۀ او با ستوانی جوان پرده برمی‌دارد تا به او بفهماند که از زندگی شخصی و نقطه‌ضعف‌هایش به‌خوبی آگاه است و بهتر آن است که دیگر چنین درخواستی را مطرح نکند. سرهنگ، مدّتی بعد، خلعِ لباس و از نظام اخراج می‌شود. ملیحه، همسر سرهنگ بیرشگ، سال‌ها پیش وقتی ایرج ده سال داشته و پری خواهرش تازه متولّد شده، مُرده است. سرهنگ بیرشگ ـ که به اصرار پدرش ازدواج کرده و به‌دلیل هم‌جنس‌گرا بودن، هرگز میل و کششی به زنان نداشته است ـ بعد از مرگِ ملیحه دیگر ازدواج نمی‌کند و عمرش را صرف بزرگ کردن ایرج و پری می‌کند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۲۷
  • اسماعیل

۱

غذا حاضر است، بابا غایب است. مدرسه من دیر شده است خودم را با عجله به سرویس می‌رسانم. 

۲

مدیر نام غایبان دیروز را می‌خواند و بیرونشان می‌کشاند. مشق‌هایم را ننوشته‌ام. میلاد غایب است نمی‌توانم از روی دفترش جواب‌ها را بنویسم. 

۳

بابا کنار بخاری خوابیده. مامان خانه نیست. غذا هم حاضر نیست. کسی هم نیست که پتو را روی بابا بکشد. اتاق سرد است می‌ترسم بخاری را بلندتر کنم. 

۴

میلاد را امروز بردند دفتر و حسابی کتک زدند. خجالت کشیدم دفترش را بخواهم. مدیر آمد گفت امروز معلممان غایب است. احتمالاً مدیر فردا او را کتک می‌زند. 

۵

بابا خانه نیست. مامان هم رفت بیرون. بخاری خاموش است. قدم نمی‌رسد پتو را بردارم. غذا هم حاضر نیست. 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۲۶
  • اسماعیل

دو روز بیشتر از تابستان نگذشته اما آن پنکۀ دستی که جعفرخان از ینگۀ دنیا آورده، کم‌کم دارد از نفس می‌افتد. از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنم‌ زمین انگار مثل یک بستنی قیفی در دست بچه‌ای است که نم‌نم آب می‌شود و لیزاب چسبناک و لزجش شُره می‌کند. از وقتی که سرهنگ با آن ماشین قرمز به سمت پادگان می‌رفت تا وقتی که به خانه بر می‌گشت دلم هزار جا می‌رفت. همان روز که سرهنگ رفت و دوباره هفت سال بعد پیداش شد، آقا نصرت چرخی مثل همیشه با لهجۀ ترکی توی خیابان داد می‌زد و سیب گلاب می‌فروخت. حتما سرهنگ کنار گاری آقا نصرت روی ترمز زده و ازش چند کیلو سیب خریده بود. عادت داشت دست خالی به پادگان نرود. همیشه می‌گفت که سربازهایی که به اجباری می‌آیند مثل بچۀ خودم هستند. چشم‌شان به دست من است. بچه که نداشتیم. یعنی داشتیم اما عمرش به دنیا نبود. سرهنگ تازه آن شورلت ایمپالای کرم رنگ را خریده بود. در سرازیری گردنۀ هزار چم ترمزش برید و بچه به بیرون پرتاب شد. کار خدا بود که من و سرهنگ جان به در بردیم اما هر چه گشتیم بچه را پیدا نکردیم. فکر نکنید که این حرف‌ها را از خودم در می‌آورم یا به‌خاطر همان قرص‌هاست که برادرم جعفرخان از ینگه دنیا برایم آورده. حتی از ژاندارمری هم یک‌کرور آدم فرستادند و هفت‌شبانه روز وجب‌به‌وجب، تمام دره را گشتند اما چیزی پیدا نکردند. آخرش باران تندی گرفت و یک جیپ‌ ژاندارمری را هم به ته دره برد و همان شد که پرونده را بستند. وقتی که تنها می‌شویم سرهنگ دهانش را به گوشم نزدیک می‌‌کند و می‌گوید که به چشم خودش دیده که بچه همان لحظۀ آخری که ماشین به صخره خورد و ایستاد، از توی ماشین پرواز کرده، از بالای قلۀ هزار چم رد شده و به سمت دماوند رفته. می‌گوید که جایش خوب است. حتی دهقانانی که به سمت مزرعه می‌رفتند، دیده‌اند که پسر بچه‌ای توی آسمان دارد بال‌بال می‌زند تا خودش را به بالای کوه برساند. می‌گویم پس خودت این‌همه سال کجا بودی؟ سگرمه‌هایش توی هم می‌رود و با کج‌خلقی می‌گوید: صدبار گفتم باز تو باور نمی‌کنی...توی پادگان بودم. مخفی شده بودم. چه‌کار باید می‌کردم؟ اگر با آن لباس و واکسیل و قپه‌ها بر می‌گشتم و دست انقلابی‌ها می‌افتادم. همان‌جا سینه دیوار می‌گذاشتند و تیربارانم می‌کردند! می‌گویم بس کن اسدلله خان، آخر مگر می‌شود کسی هفت‌سال آزگار توی توالت پادگان خودش را پنهان کند و گیر این‌ها نیفتند. حتما پای یک زن در میان بوده... 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۸
  • اسماعیل

من نوشتن با مداد رو خیلی دوست دارم. نوشتن با مداد حسی داره که با چیز دیگری نمی‌شه تجربه‌اش کرد:

بوی چوب مداد، صدای لغزیدن ذغال روی کاغذ دفتر، دست‌خطی که اول نازکه و بعد ضخیم‌تر می‌شه و تراشیدن مدادی که نوکش تموم شده. اینها همه منحصر به فرد هستن.

اما جدای از حس نوشتن، مداد به خودی خودش هم برای اهمیت ویژه‌ای. مداد از معدود چیزهایی هست که من رو به گذشته متصل می‌کنه. یا در واقع حسی رو در من زنده نگه می‌داره که چیزی شبیه امید هست. گذشته‌ای که می‌توانست باشد و گذشته‌ای که بود با هم فرق داشتن، خیلی فرق داشتن. مداد یکی از معدود چیزهاییه که به من این فرصت رو می‌ده تا تا ارتباطم رو با چیزهایی خوبی که در گذشته موندن و چیزهایی که می‌تونستن باشن حفظ کنم. 

🟧 پی‌نوشت: هر بار که گذرم به لوازم‌التحریری می‌خوره به احتمال زیاد یک مدل مداد جدید می‌خرم 😉

  • ۱ نظر
  • ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۳
  • اسماعیل

جغد برای یونانیان باستان پرنده‌ای خاص بود

یونانیان باستان جغد را از نزدیک با خرد پیوند می‌دادند، به ویژه از طریق ارتباط آن با الهه آتنا. اما چرا آنها معتقد بودند که این پرنده شکاری تجسم حکمت است؟ جغد چه چیزی را به نماد عقل تبدیل کرده است و چه جنبه‌هایی از فرهنگ یونانی به این احترام کمک کرده است؟

جغد در سراسر جهان

نمادهای جغد در فرهنگ‌های مختلف به طور گسترده‌ای متفاوت است و تفاسیر متنوعی از این پرنده شبانه را منعکس می‌کند. در فرهنگ بومیان آمریکا، جغد معانی مختلفی داشت. برای هوپی، نماد مرگ بود، در حالی که برای مردم پوئبلو، محافظ و نماد خرد بود.

آنها معتقد بودند جغد به دلیل ماهیت شبانه‌اش می‌تواند حقایق پنهان را ببیند. در چین باستان، جغد اغلب ترسیده بود و به عنوان منادی بدبختی دیده می‌شد. با این حال، همان طور که در ظروف جغد برنزی سلسله شانگ دیده می‌شود، به دلیل ارتباطش با دنیای معنوی نیز مورد احترام بود.

در مصر باستان، جغد نه با خرد، بلکه با مرگ و زندگی پس از مرگ مرتبط بود. مصریان جغد را در هیروگلیف‌ها و هنر مقبره‌ها گنجانده بودند و آن را به جنبه‌های ناشناخته و مرموز مرگ مرتبط می‌کردند. به طور مشابه، جغد با دنیای زیرین و تاریکی در بین النهرین مرتبط بود.

«ملکه شب»، نقش برجسته معروف بابلی، الهه ای را با ویژگی های جغد مانند به تصویر می‌کشد که نشان دهنده ارتباط جغد با شب و ماوراء طبیعی است.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۲۰
  • اسماعیل
«خیلی خوشحالم که رفته‌ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد. سعی نکن زیاد شعر بگویی. فریفته‌ی هیجان و شدت نشو. بگذار همه چیز در ذهنت ته‌نشین شود. آنقدر ته‌نشین شود که فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده، زندگی کن تا از یکنواختی بیرون بیایی. اوضاع ادبیات، همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به هم می‌خورد و تا آنجا که بتوانم سعی می‌کنم خودم را از شعاع این مقیاس‌ها و هدف‌های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به دنیا فکر می‌کنم، هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر است، اما خوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط چهار در دو و این حوض کرم‌ها نجات می‌دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بدبختانه رد شده است، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده‌اش خواهد گرفت.»

برگرفته از شماره اول «دفترهای زمانه»

فروغ فرخزاد
احمدرضا احمدی
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۵۹
  • اسماعیل

گاهی هم دیگر چیزی برای نوشتن نیست یعنی هست اما تا می‌خواهی روی کاغذ بیاوری در غبار ملال و کسالت گم می‌شود. گاهی باید چند صفحه‌ای بنویسی، اصلاً تو بگو چند خط کج و معوج و آخر سر هم کاغذها را پاره کنی و در سکوت بنشینی و از پشت پنجره آدم‌ها را تماشا کنی. گاهی باید خودت را لای هوای دم کرده مرداد بالا بیاوری و دوباره دنبال خودت بگردی ... لابه‌لای کلمات ... کلماتی که گاهی عطر خاک جنگل، گاهی بوی شوره‌زار و بیابان و گاهی بوی مه و بخار دریاهای دور را می‌دهند. آن‌جا که ناخدایی بی‌پروا در تاریکی شب، قایقش را به آب می‌سپارد و خودش را به احتمال سخاوت امواج، آن‌جا که دریا با خندهٔ کف‌آلودش مثل آدم‌های مست، بطری‌های سرگردان و جنازه‌های غریق را روی شن‌های داغ جزیره‌های متروک تف می‌کند. آنجا که دیگر مثل هیچ کجای این دنیا نیست. آن‌جا که دیگر هیچ واژه‌ای برای نوشتن کافی نیست...

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۸
  • اسماعیل

«نویسنده: کسی که همه‌چیز برایش جالب است.»
سوزان سانتاگ

«آن‌که خانه‌ای ندارد در نوشتن خانه می‌کند.»

تئودور آدورنو

«نمی‌توان نوشت اما باید نوشت؛ نمی‌توان ادامه داد اما باید ادامه داد.»

ساموئل بکت

«برای نویسنده‌شدن نیست که می‌نویسم. می‌نویسم تا در سکوت به آن عشق که شبیه به هیچ عشقی نیست دست یابم.»

کریستین بوبن

«بهترین توصیه به کسی که می‌خواهد نویسنده‌ی بهتری شود: نوشته‌ای را که تحسین می‌کنید یا چیزی که فکر می‌کنید خیلی زیبا نوشته شده را بردارید و کلمه به کلمه آن را رونویسی کنید.»

بنجامین دریر

«نوشتن، تمرین زندگی است.»

مارگریت دوراس

«می‌نویسم تا به زندگی خودم طرحی بخشیده باشم. تا یک نفر دیگر را جای خودم طراحی کنم. چهره‌ی دیگری را زیر چهره‌ی خود، ترسیم کنم.»

آلبا د سس‌پدس

«بهترین زمان برای فکر کردن به ایده‌ی نگارش یک کتاب، وقت ظرف شستن است.»

آگاتا کریستی

«ترسناک‌ترین چیزی که در زندگی با آن روبه‌رو شده‌ام، نوشتن است.»

ارنست همینگوی

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۳۰
  • اسماعیل

«من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کمِ بعدازظهر عاشق شدم. تلخی‌ها و زهرِ هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید این طور نمی‌شد...»

این سرآغاز یکی از مشهورترین رمان‌های منتشر شده در ایران است.

دایی جان ناپلئون، رمانی طنزآمیز حدود 115000 کلمه، اثری از ایرج پزشک‌زاد است. این رمان در 1349 نوشته شد و زمان و مکان وقوع حوادث تهران، در سال های 1319و 1320 را به تصویر می کشد. سعیــد راوی داستان در یک ظهر گرم تابستان که مصادف با سیزده سالگی اوست، عاشق دختر دایی‌اش لیلــی می‌شود که تقریبا هم سن و سال اوست و هر دو در یک باغ زندگی می‌کنند، اما این همسایگی به جای اینکه سبب شادی و دوستی باشد، سبب بروز دردسرهایی می شود. دایی جان (پدر لیلی)، شخصیتی دُن کیشوت‌وار دارد و در عالم خیال به جنگ‌های ناکردهٔ خود شاخ و برگ می‌دهد و کم‌کم آنها را باور می‌کند و به جایی می‌رسد که خود را همتای ناپلئون می‌پندارد.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۲
  • اسماعیل

بعدازظهر یک روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس که به ‎‏تنهایی رانندگی می‌کرد، اتومبیل کرایه‌‎اش در راه بارسلون توی بیابان مونه گروس خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل  مکزیک و زیبا و متفکر بود که چند سال پیش، در نقش بازیگر تئاتر، اندک شهرتی به‎هم زده بود. او با یک شعیبده باز کاباره ازدواج کرده بود و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یک ساعتی وحشت‌زده به اتومبیل‎ها و کامیون‌ها علامت می‎داد و آنها توی آن کامیون به سرعت از کنارش می‎گذشتند. تا این که سرانجام رانندۀ یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد که راه خیلی دور نمی‎رود.

ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا کنم.»

واقعیت داشت و تلفن را هم از این رو ضروری می‎دانست که شوهرش بداند قبل از ساعت هفت نمی‎تواند پیش او باشد. او با آن کت دانشجویی و کفشهای کتانی در ماه آوریل به پرندۀ کوچک ژولیده‎ای شباهت داشت و به دنبال آن بدبیاری، خاطرش آنقدر آشفته شد که فراموش کرد کلید اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی کنار راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برای او جا باز کرد. ماریا سر و صورت بارانی‎اش را پاک کرد و سپس نشست، پتو را دور خود پیچید و سعی کرد سیگاری روشن کند، اما کبریتها مرطوب بود. زنی که با او روی یک صندلی نشسته بود سیگاری را روشن کرد و خواست که یکی از سیگارهایش را که هنوز خشک بود به او بدهد. سیگار که می‎کشیدند، ماریا هوس کرد درِ دلش را باز کند و صدایش را از صدای باران و سر و صدای اتوبوس بلندتر کرد. زن انگشترش را روی لبها گذاشت و حرفش را قطع کرد.

زیر لب گفت: «خوابن.»

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۹
  • اسماعیل

شوفر سومی که تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چیزی نگفته بود کاکا سیاه براق گنده‌ای بود که گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپ‌هایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با کهزاد که پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر کرده بودند و هر چه کرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.

سیاه مانند عروسک مومی که واکسش زده باشند با چهرة فرسودة رنجبرده اش کنار منقل وافور و بتر عرق چرت می‌زد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانه‌های فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرک و لجن گرفته بودند.

صدای ریزش باران که شلاق کش روی چادر کلفت آب پس ندة کامیون می‌خورد مانند دهل توی گوششان می‌خورد. هر سه تو لک رفته بودند، کلافه بودند. آن دوتای دیگر هم که با هم حرف می‌زدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وکور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۵
  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات