دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ایرانی» ثبت شده است

احمد آقایی دربارهٔ نخستین دیدار خود با احمد محمود می‌گوید:

اولین بار که دیدمش، اگر اشتباه نکنم، تابستان ۱۳۲۹ بود. پسین‌گاهِ دیری بود، اما همچنان هُرم گرما از کف خیابان برمی‌خاست. من در آن زمان که نوجوانی چهارده ساله بودم، همراه دوست صمیمی و همکلاسم زنده‌یاد حسن ناجی که پسرخالهٔ احمد بود برای انجام کاری به خانهٔ خاله‌اش رفته بودیم. در آنجا بود که من احمد را در دکان نانوایی که نزدیک منزلشان در خیابان گشتاسب بود، سرگرم کار دیدم. فرز و چابک نان به تنور می‌زد و کتاب می‌خواند. کتاب را گذاشته بود بالای تنور و هرازچندگاهی نگاهی به آن می‌انداخت و یا ورق می‌زد. سال‌ها بعد روزی به من گفت: اولین کتابی که بالای تنور خواندم رباعیات خیام بود. اکنون که ۵۳ سال از آن روز می‌گذرد، هنوز نقش آن خاطره در گوشه‌ای از ذهنم جای گرفته است.

منبع: احمد آقایی (۱۳۸۳). بیدار دلان در آینه: معرفی و نقد آثار احمد محمود‌. چاپ اوّل. تهران: به‌نگار. صفحهٔ ۸.

در همین زمینه

  • اسماعیل

اولین نامۀ عاشقانه را در یازده سالگی یا چیزی در همان حدود گرفتم. پسری هم سن و سال خودم که در ساختمان روبه‌روی ما زندگی می‌کرد، روزی با اضطراب به من نزدیک شد و کاغذی را به دست من داد و پا به فرار گذاشت.

یادم نمی‌آید نامه‌ را خواندم یا نه، حتی دقیق یادم نمی‌آید چرا این تصمیم را گرفتم اما با عجله وارد ساختمان خودمان شدم از پله‌ها بالا رفتم کشوی آشپزخانه را باز کردم و یک بسته کبریت برداشتم.

رفتم دم پنجره، او هم همان‌جا منتظر بود و به پنجرۀ اتاق من زل زده بود.

با حوصله کاغذ را صاف کردم بعد کبریت را کشیدم و گرفتم زیر کاغذ، کاغذ شعله گرفت و من با خون‌سردی تمام زل زده بودم به صورتش.

کاغذ که سوخت آن را رها کردم و پنجره را بستم. هنوز هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا این کار را کردم و واقعاً برایم سؤال است که اصلاً این چه عکس‌العملی بود! شاید یکی دو سال بعد بود که آن‌ها از آن خانه اسباب کشی کردند.

چند سال گذشت. من در هنرستان درس می‌خواندم و هنوز خانۀ ما در همان محله بود. هم‌کلاسی و دوستی صمیمی داشتم که با هم هم‌محله‌‌ای هم بودیم.

یک شب که قرار بود با هم وقت بگذرانیم به من گفت ما امشب مراسم ختمی دعوت هستیم، با مادرم می‌رویم و خیلی کوتاه آنجا می‌مانیم، تو هم با ما بیا، زود بر می‌گردیم و به برنامۀ خودمان می‌رسیم.

من هم با آنها راهی شدم و به خانه‌ای که در آن مراسم برگزار بود رسیدیم. ساختمان سه‌طبقه‌ای بود در محلۀ خودمان، رفتیم داخل، دورتادور پذیرایی صندلی چیده بودند و همه نشسته بودند. چشمم چرخید تا رسید به تصویر متوفی؛ تصویر همان پسری بود که یک روزی به من آن نامه را داده بود با روبانی سیاه گوشۀ عکس قاب شده‌اش روی طاق‌چه بود. می‌خورد چند سال از من بزرگ‌تر باشد.

برعکس همۀ مراسم‌های عزاداری، اتاق تقریباً ساکت بود و خیلی صدای شیون و گریه نمی‌آمد. احتمالا به تبعیت از مادر خانواده که بسیار ساکت بود و فقط هر از چندگاهی اشک‌هایش را از گوشه‌ی چشمش جمع می‌کرد و دستمال کاغذی را در دستش مشت می‌کرد، بقیه هم شیون نمی‌کردند.

آن روز بدون اینکه در جریان باشم در مراسم ختم همان پسری شرکت کرده بود که چند سال پیش به من نامه‌ای عاشقانه داده بود و من بدون اینکه حتی به خودم زحمت خواندنش را بدهم نامه را سوزانده بودم. دست بر قضا صندلی من دقیقاً جایی بود که روبه‌روی طاقچه نشسته بودم و متوفی مثل همان روزی که پشت پنجره ایستاده بود؛ به من زل زده بود.

این اتفاق برای من خیلی سنگین بود. یادم می‌آید که به هر ترتیبی نخواستم برایم فاش بشود که او چگونه مرده است؛ پس هیچ چیزی نپرسیدم. کسی هم چیزی نگفت و من هم این خاطره را برای کسانی که با آنها به مراسم رفته بودم تعریف نکردم و به هیچ کس دیگر هم نگفتم.

نویسنده: نگین عطاییه

در همین زمینه:

 

  • اسماعیل
با هم بودیم باز.
این بار را اما نه کنار ِهم. آن هم نه به دلیل ِ خاصی. سوار اتوبوس که شدیم جُز آن دو صندلی ِ دور از هم، صندلی ِ خالی ِ دیگری نبود و ما ناگزیر، برای نخستین بار، نتوانستیم کنار هم بنشینیم.
ما که نشستیم و اتوبوس که راه افتاد، ناگهان در آینه‌ی بزرگ جلوی اتوبوس سر و صورت ِ او را ‌دیدم. او هم سر و صورت ِ من را می‌دید. به هم لبخند زدیم.
مثل همیشه با هم بودیم و این بار دور از هم: هرچند پشت ِ او به من، اما در آینه رو به روی هم. فقط در آینه.
ناگهان حس کردم این طور بهتر است. خیلی بهتر. خیلی خیلی بهتر. و احساس ِ راحتی کردم. و بعد حس کردم که او هم فهمیده که این‌طور بهتر است.
فهمیده بود. او هم این‌طور راحت‌تر بود.
به هم زل زده بودیم و هر دو از آن‌چه کشف کرده بودیم لذت می‌بردیم. هر دو لبخند بر لب داشتیم و سعی می‌کردیم دیگری متوجه نشود.
دیگر می‌دانستم چه خواهد شد. او هم می‌دانست.
همان هم شد.
اتوبوس که ایستاد و پیاده که شدیم، او رفت. من هم رفتم. این بار را اما نه با هم.
او با خودش.
من هم با خودم.
در همین زمینه 
  • اسماعیل

به گزارش خبرآنلاین ساعاتی پیش ایرنا نوشت: محمد کلباسی، یکی از مؤسسان جریان داستان نویسیِ جُنگ اصفهان، امروز در بیمارستان خورشید این شهر درگذشت.
از این نویسنده تنها یک مجموعه به نام «سرباز کوچک» در پیش از انقلاب منتشر شد و مجموعه داستان‌های «صورت ببر» و «نوروز آقای اسدی» نیز از دیگر آثار او در بعد از انقلاب است. همچنین ترجمه کتاب «ادبیات و سنت‌های کلاسیک» از دیگر آثار او به‌شمار می‌رود. او مدتی نیز برای تدریس و زندگی به استرالیا رفت.
اطلاعات کامل را در خبرآنلاین بخوانید: متن خبر

در همین زمینه:

  • اسماعیل

علی‌اصغر شیرزادی ادبیات را حاصل تخیل قدرتمند و قریحه ابداع می‌داند و معتقد است تا زمانی که انسان در جست‌وجوی معنا و کشف مناسبات پیچیده انسانی است، ادبیات هم هست.

این داستان‌نویس در گفت‌وگو با ایسنا درباره آینده بدون ادبیات و تأثیری که هوش مصنوعی ممکن است بر آینده ادبیات بگذارد، با تأکید بر این‌که اظهارنظر دقیق در این زمینه کار یک متخصص است و همچنین اطلاعات وسیعی از هوش مصنوعی به ما داده نشده است، اظهار کرد: کار هوش مصنوعی و امکان‌هایی نظیر آن، داده‌پردازی است. در واقع بر حسب اطلاعات و داده‌هایی که به آن داده می‌شود، می‌تواند فعالیت کند یا درباره موضوعی نظر بدهد؛ درحالی‌که ادبیات به معنای راستینش، به‌هیچ‌وجه نیازی به این مقوله ندارد. فکر نمی‌کنم ادبیات از هوش مصنوعی تأثیر بپذیرد مگر نویسنده‌ای بخواهد اطلاعاتی درباره یک تاریخ مشخص در گوشه‌ای از داستان‌هایش بیاورد و به رایانه مراجعه کند.

  • اسماعیل

ابراهیم گلستان نویسندۀ پرحاشیۀ ایرانی چندی پیش (31 مرداد 1402) درود حیات را بدرود گفت و به تمام داستان‌هایی که پیرامون خود داشت پایان داد. اما هنوز هستند افرادی که دوست دارند در اطراف و اکناف زندگی این نویسنده به حواشی تقریباً بی‌اهمیت زندگی او بپردازند. قبلاً در یادداشتی تحت عنوان زندگی خصوصی شاملو و فروغ ادبیات نیست به این موضوع پرداخته بودم که ادبیات شامل آثاری است که نویسنده از خود به جای می‌گذارد و وارد شدن به حیطۀ زندگی خصوصی او چیزی جز بطلان وقت و انرژی و به گمراهی کشاندن نسل‌های جوانتر جامعه نیست.

  • اسماعیل

حمام خانۀ سازمانی صدقه سری وزارت اقتصاد و دارایی، یک مستطیل دو در یک بود با در چوبی قهوه‌ای رنگی که ربع پایینش در طول سالهای پرالتهاب دهه‌های پنجاه و شصت، حسابی نم کشیده بود و تخته سه‌لایی‌اش عینهو دفتر چهل برگی که چای رویش ریخته باشد ورآمده بود و همیشه هم یکی دو تا سوسک که بال‌های قهوه‌ای-عسلی رنگ نیمه شفافشان بخار گرفته بود و قطره‌های مینیاتوری درخشان روی شش تا پای شکنندۀ خاردارشان تشکیل شده بود خودشان را بر کناره‌هایش استتار می‌کردند و حتی وقتی در با صدای غیژغیژ لولاهای زنگ‌زده‌اش باز می‌شد، جم نمی‌خوردند و فقط شاخک‌های دراز خیسشان که به در چوبی چسبیده بود با حرکت مارگونۀ تنبلی قدری جابه‌جا می‌شد، بی آنکه از سطح نمناک در جدا شود.

  • اسماعیل

نوشته‌: خالد رسول‌پور

۱

خانم! پناهم بده!

۲

بعد از ظهر ِ این بلوک، به شب ِ قبرستان می‌مانَد بس که خلوت است. همان اولش هم به بهروز گفتم چند میلیون بیش‌تر بدهیم و از آن بلوک شش، یک واحد بخریم اما مگر بهروز حرف حساب گوش می‌کند؟ می‌گفت یک میلیون هم یک میلیون است؛ انگار موبایل را هم روی آپارتمان خریده باشیم و تازه چه فرقی می‌کند این بلوک با آن یکی؟ همه‌ش ده قدم از هم دورند. در هفت ماهی که این‌جا آمده‌ایم و از همان اوایل فقط ما بودیم و این غربتی‌های پایین، کس دیگری نیامد این‌جا، امّا آن یکی بلوک‌ها انگار خشتشان از طلاست و آن‌ یک میلیون تا حالا شده شش میلیون. اما بهروز انگار نه انگار. می‌گوید این‌جا خلوت‌تر است، بهتر است، کسی بیاید نیاید به درک. بهروز فکرِ من را نمی‌کند. فکر تنهایی‌هایم را در آپارتمانی که همه‌ی‌ پنجره‌هایش به دامنه‌ و تنه‌ی این تپه‌ی لعنتی باز می شود.

  • اسماعیل

یک

پدرم مرد. و ما او را در بهشت زهرا توی همان قبری که خودش قبل از مرگ خریده بود دفن کردیم. رابطه‌ی عاطفی من و پدرم خیلی خوب بود. برای همین هم مرگ او تاثیر دراز مدتی روی من داشت. هر هفته بر سرمزارش می‌رفتم. هنوز هم بعد از این همه سال هر هفته همین کار را می‌کنم.

همیشه یک بسته خرما، یک دیس حلوا و چند شاخه گل با خودم می‌بردم و سر مزار می‌گذاشتم. پدر گل محمدی دوست داشت. مادر هم

هر هفته می‌آمد. او هم گل محمدی با خود می‌آورد. آن زمان پدربزرگ و مادربزرگ هنوز زنده بودند و آن‌ها هم با خود گل می‌آوردند. توی کل بهشت زهرا به خاطر این همه گلی که روی هم گذاشته شده بودند، سنگ قبر پدر از دور هویدا بود.

  • اسماعیل

از لای ماگ‌ها و انارهای شب یلدا و گل و بته‌ها و کاکتوس‌ها و کاسه کوزه‌ها و کوسن‌ها و دفتر دستک‌ها رد شدم و خودم را به قفسۀ‌ کتاب‌ها رساندم. کتاب‌فروشی خلوت بود. درواقع کسی نبود جز من و کتاب‌فروش.‌ آقای کتاب‌فروش، خودش را کنارم رساند، گلویی صاف کرد و پرسید چه کتابی می‌خواهم.

  • اسماعیل

سپیده‌دم ایرانی نوشتهٔ امیرحسن چهلتن رمانی است که نخستین بار در سال ۱۳۸۴ منتشر شد. (اطلاعات بیشتر در ویکی‌پدیا). امیرحسین چهل‌تن رمان‌نویس شهیر ایرانی در این رمان به وقایع قبل و بعد از انقلاب اسلامی سال 57 می‌پردازد. (وب‌سایت امیرحسین چهل‌تن). در این نوشته به بررسی پیرنگ و خط سیر حوادث این رمان می‌پردازیم.

نگاهی به رمان سپیده‌دم ایرانی

رمان «سپیده‌دم ایرانی» از اینجا آغاز می‌شود که ایرج بیرشگ پس از بیست‌وهشت سال دوری از وطن، جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۵۷، یعنی درست پنج روز بعد از پیروزی انقلاب، به ایران برمی‌گردد. با مرور خاطرات ایرج به سال‌های آخر دهۀ بیست برمی‌گردیم و متوجه می‌شویم که او عضو حزب توده بوده و در ترور نافرجام شاه در سال ۱۳۲۷ دست داشته است و برای ناصر فخرآرایی، ضارب او، اسلحه تهیه کرده است. سرهنگ بیرشگ، پدر ایرج، که دوست و رئیس‌دفتر نخست‌وزیرِ وقت، رزم‌آراست، بعد از اطلاع از ماجرای پسرش، به دفتر نخست‌وزیر می‌رود و از او می‌خواهد که به حرمت دوستی‌شان دست از تعقیب پسرش بردارد. رزم‌آرا در پاسخ به درخواست سرهنگ، از رابطۀ همجنس‌گرایانۀ او با

  • اسماعیل

بزرگ علوی رمان «سالاری‌ها» را در سال ۱۳۵۴ در برلین نوشت و در سال ۱۳۵۷ در تهران منتشر کرد. ماجراهای این رمان در دورانی تقریباً بیست‌ساله، از اواخر حکومت احمدشاه قاجار تا اواخر حکومت رضاشاه اتفاق می‌افتد. جنگ جهانی اول در جریان است و قحطی و گرانی و گرسنگی و ناامنی کل کشور را فراگرفته‌است. لرهای لرستان به انبارهای گندم هجوم برده‌اند و آن‌ها را غارت کرده‌اند. خان سالار که از یک خانوادۀ قجری و اصالتاً بروجردی است، از طرف حکومت مأمور می‌شود تا به ناآرامی‌های لرستان خاتمه دهد. او پیش‌ازاین موفق شده آشوب‌های کردستان و ترکمن‌صحرا را فروبنشاند و کاردانی و کفایت خود را به حکومت مرکزی ثابت کند. خان سالار وارد بروجرد می‌شود و دستور می‌دهد که پانزده دار برپا کنند تا تعدادی از آشوبگران را به دار بکشد و از این طریق از همه زهرچشم بگیرد. رئیس نظمیه، سرهنگ قزاق‌ها و نایب ژاندارمری به خان سالار می‌گویند که اصلاً این تعداد مجرم در زندان‌ها نیست که بتوان به دارشان آویخت، اما خان سالار دستور می‌دهد هر طوری که شده باید این تعداد مجرم را فراهم کنند.

 

  • اسماعیل

در داستان‌ ایرانی بسیار دیده‌ام که نویسنده از نام‌های خیالی یا بسیار کمیاب استفاده می‌کند. به نظر شما علت این کار چیست؟

Photo by Dustin Lee on Unsplash

  • ۲ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۰۲
  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات