دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

این چند خط را روزی که دقیقاً یادم نمی‌آید کی بود! برای کسی نوشتم که دوستش دارم. این اولین بار است که آن را به طورعمومی نشر می‌دهم. امید که به دل همه بنشیند. 

دوست داشتم همیشه بهار باشد و هیچ وقت نه پاییز، نه زمستان و نه حتی جهنم تابستان بر سر این گلهای قشنگ شبیخون نزند. حیف نیست این همه رنگ و این همه بوی خوش همه در کوتاه زمانی نیست شود و جای آن را یک هیچ تهی، یک خالی طولانی در افق دید من و تو بگیرد؟ دوست داشتم عمرم یک روز بود. یک روز طولانی بهاری. آنقدر طولانی که من بتوانم تمام گلهای جهان را برایت بچینم و آنقدر دستهایم دراز بود که همه را یک دسته میکردم و توی بقلم جا میدادم. و تو یک دامن خیلی بزرگ داشتی، آنقدر بزرگ که همه گلهای جهان را توی آن میریختم. و تو که دامنت روی تمام سطح زمین پهن شده وقتی گلها را میبینی حیران بمانی و از دیدن آن همه گل خوشحال شوی و وقتی سرت را بعد از درنگی طولانی از روی هیمه گلها بلند کردی و مرا دیدی به دستهای درازم بخندی و بعد که خوشحالی تو را دیدم دیگر دلم نمیخواهد روز طولانی تر شود. اما... اما میدانم که تو دوست نداری هیچ گلی چیده شود... و خوب میدانم که همین الان هم این بهار و این همه گل زیبا که تا چشم کار میکند قد راست کرده اند و توی باد میرقصند، همه همان دامن تو است که روی سطح زمین پهن شده است. آرزو میکنم روز آنقدر طولانی باشد که بتوانم توی تمام این دامن بدوم و تمام بوها و رنگهای آن را حفظ شوم. 

  • اسماعیل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات