آیا قهرمانهای ما قلابی و دروغین بودهاند؟
این خبر را با دقت بخوانید: درسی که از سفرنامههای اینشتین میگیریم: نژادپرست بود
زمانی معتقد بودند که وای بر جامعهای که قهرمان نداشته باشد! این جمله که برآمده از تفکر هرمی قدرت بود و ریشه در اخلاق پدرسالاری بشر داشت، تا مدتها و زمانها، جملهی موجه و معقولی مینمود.
اما رفته رفته وقتی هرم قدرت تفکر ترک برداشت و صاحبان قدرت زیر سؤال رفتند و پدرسالاری جای خود را به اومانیسم و برابری خواهی و عدالت جویی داد، این جمله هم رفته رفته کمرنگ شد. به راستی ما نیاز به قهرمان داریم؟ اگر قهرمانهای ما بنا بر هر دلیلی از ساحت قدسی خود بیرون آورده شدند و چهرهی واقعیتر و انسانیتری از آنها به ما نمایش داده شده چه؟ باید بر سر خود زنیم و احساس پوچی و «بی پدری» کنیم؟ یا باید به خدایان دیروز و بتهای امروز سنگ اندازی کنیم؟ آیا باید تسبیح و تقدیس جای خود را به تکفیر و لعنت و فحش و فضاحت بدهد! لابد برای آن که هرمی میاندیشد، وقتی رأس هرم برداشته شد و شکل خداگونه قهرمان به سایه رفت، همین احساس نفرت و بی هویتی طبیعی هم باشد.
باید گفت وای برجامعهای که قهرمان دارد. قهرمان کیست؟ انسانی مثل من و تو که ممکن است در بعضی جهات از من بهتر عمل کند. آن هم احتمالاً به واسطه تلاش و صبر خود به اینجا رسیده است که شده است یک کُشتی گیر بی رقیب یا دانشمندی انقلابی که فکر انسان را یک تنه صد سال به جلو پرتاب کرده است. وقتی در جستجوی قهرمان هستی، آیا نمیدانی هر انسانی به واسطه انسان بودن، هم ضعفهایی دارد و هم قوتهایی! و مگر نمیدانی اون هم با همان سیستمی فکر میکند که تو! نه غیب میداند و نه به وحی متصل است. نه نامیرا است و نه در مقابل بیماری مقاوم. نه بی نیاز از شور و شهرت و شهوت است و نه در مقابل فقر و دروغ و دیگر بلایای اخلاقی مقاوم. پس روزی خواهد رسید که پای قهرمانت خواهد لغزید. و تو این را به درستی میدانی! پس چرا باید به وجود قهرمان معتقد باشی؟ چون تو میخواهی ضعفها و حماقتها، ولنگاریها، بی مسئولیتیها و تمام آن چیزهایی که از تو یک آدم بی مصرف ساخته، همه و همه را پشت قهرمانی بودن او قایم کنی. حال که توانایی اندیشیدن و تصمیم گیری را نداری، بار تصمیم گیری و هدایت جامعه را بر دوش یک قهرمان میگذاری و بله وقتی همه آن ساختار اطمینان بخش قهرمانانه فرو ریخت به جای آنکه خود را سرزنش کنی، قهرمانت را به باد ناسزا میگیری.
اینکه این جا و آنجا هر بار چیزی راجع به «قهرمان» های نسل گذشته میخوانیم، نه جذاب است و نه راهگشای نسل آینده. فرض کنیم آینشتاین نژاد پرست بوده، خوب که چه؟ روزی وی را قهرمان مبارزه با نازیسم میکنید و به دلیل دین شخصیاش، از او بهره برداری سیاسی و جناحی میکنید. باید چیزی داشته باشید تا بر سر جهانیان بکوبید، و چه بهتر از یک پناهنده سیاسی و عقیدتی که از دیو زمان، هیتلر، گریخته است و دست بر قضا نابغهای است در فیزیک. اما خوب زمانه عوض میشود و لذا شروع میکنید به مالیدن هزاران رنگ به چهرهاش: او زن باز بوده! او نژاد پرست بوده... مگر این دفتر یادداشتهای روزانه وی تاکنون موجود نبوده؟
آینشتاین، یا هایدگر، نیچه، یا هر کس دیگری، هر چقدر هم که بزرگ و یا کوچک بودهاند یا هر چقدر هم که دانشمند سرآمد یا اندیشمندی پیشرو بودهاند و اصلاً هرچه که بوده و هست. این اصلا برای من نه مهم است و نه به آن کوچکترین وقعی مینهم. نه کسی بت من خواهد شد و نه روزی از من فحش و فضاحتی خواهد شنید. روی صحبت من اما با تهی مغزانی است که نفری (بخت برگشتهای را) پیش میاندازند و خود پیرو او. مشتی اراجیف ایداهالیستی را سر هم میکنند و نسلی را بابت تقلیدهای احمقانه و وضعیت فاشسیتی به وجود آورده نابود میکنند. حرف کسی را خریدار نیستند و نقد را نمیپذیرند ولی همیشه از اینکه فاجعه رخ داد احساس میکنند چه قربانی بزرگی هستند. به راستی کودتای 28 مرداد پدیدهای خارق العاده، دور از ذهن و شیطانی بود؟ یا براردان خود گم کرده فوق چپِ از مارکس مارکسیست تر درگیر بحثهای فوق تخیلی خود بودند و از آن زمان تا همین امروز، بیش از 50 سال، نوحه میسرایند؟ به راستی جنگ جهانی دوم و اول به تمامه به سبب افکار هیتلر به وجود آمد؟ یا همهی آن آدمها مسحور فردی شده بودند که عقدهی حقارت آنان را با صدای بلندتری فریاد میزد؟
کشف عدد رادیکال دو خود یکی از پیچهای عجیب تاریخ اندیشه بشری است. ایده آلیستهای مکتب فیثاغورث معقتد به این بودند که اعداد همه صحیح هستند. اصلاً در شأن آنان نیست که اعشاری باشند یا رادیکالی یا منفی! و لذا اولین مکتشف عدد رادیکال دو را به دریا انداختند. کار به اینجا ختم نشد. مقاومت در مقابل پذیرش این واقعیت که عددی به نام رادیکال 2 هم وجود دارد، داستانی دارد بسی مفصل و البته یکی از سرفصلهای جالبی که نشان میدهد بشر چگونه در دورانهایی از تاریخ خود، از آدمهایی معمولی قهرمان ساخته و با قهرمانهای خود به جنگ به واقعیت رفته است. گالیله را محاکمه کردند و نه هیچ کدام از آن کشیشان دگم اندیش منحط را.
انسان انسان است و به صرف انسان بودن خود دچار هر نوع خطایی میشود. و البته این را نیز بگویم، همانگونه که ذهن بزرگترین ابزار فهم و استدلال بشر است به همان اندازه نیز وسیلهی فریب و ایجاد وهم و خیالهای ایداهآلیستی است. مگر همه روانپریشیها و بیماری های روانیو همه انحرافاتی که ما آنها را خلاقی می نامیم، همه آن نفرتهایی که جنایت به بار می آورند از خطا در فکر کردن نمی آیند؟
به جای سر زدن به گوشه و کنار زندگی شخصی آدمها و بی آبرو کردن آنها، بهتر است طور دیگری به تاریخ بنگریم. یا بهتر است ببینیم امروز چه کسانی را جلو انداخته ایم و افسار قافله بشری را داده ایم به دستشان که تا دیر نشده کاری کنیم و فردا نگوئیم فلان چهره معرف جهانی در کجای بدنش خال و خطی داشت. فحشهایی که فردا به خاطر خط و خالی که کمال وی را نقض کرده از دهانمان خارج می شود زیبنده حماقت ماست و نه نقصان وی.
- ۹۷/۱۲/۰۲