مثل بادبادکی که نخش بریده و ارادهاش در اختیار باد است
نوشته بودی آخرش که چه ؟ تا کی باید ادامه بدهیم؟ اصلا باید به کجا برسیم؟ برایت مینویسم که اصلا قرار نیست که به جایی برسیم. مثل همان اسبهای شهر بازی که سوار شدیم. مگر با آنها به جایی رسیدیم؟ فقط چند دقیقهای چرخ زدیم و خندیدیم و برای هم بوسه فرستادیم .مثل همان دو تا میز زرد پلاستیکی کنار اسکله که هیچ وقت به جایی نرسیدند، مثل همان کشتی هلندی که سالهای سال است که روی دریا سرگردان است. نوشته بودی میخواستی که حالم را بپرسی. برایت مینویسم که خوبم اما نه آنطور که وقتی در کنار هم بودیم. خالیتر از همیشهام حالا، حتی خالیتر از سکوت ساعتی که سالهاست عقربههایش روی هم افتاده، تنهاترم حالا، مثل ردپاهایی که آدمهای گمشده روی تلماسه، مثل شمعی آب شده، کنار دیوار کلیسای سرکیس که سالهای پیش دو دلداده افروخته بودند. از یاد رفتهام حالا. مثل همان شهربازی متروک که ساقههای پیچکها از قلب چوبی اسبهایش روییدهاند و بالا رفتهاند. رها شدم حالا. مثل مراتع سبز دشتهای داکوتا که اجدادم رها کردند و برای لقمهای نان ریلهای خط آهن را روی دوش کشیدند. همان ماشین آهنی که بعداً با آن چرخهای مهیب وارد خواب و خیالشان شد. نه میتوانستند از آن بگریزند و نه رویش یک اسم بگذارند و صدایش کنند. چیزی مانند کرم آهنخوار یا چه میدانم رقصنده با بخار. آنها که جرأت نداشتند ماندند و آنها که شهامت داشتند روی همان ریل ها خوابیدند تا آن کرم آهنخوار به کابوسهایشان پایان بدهد. سبک شدهام حالا مثل بادبادکی که نخش بریده و ارادهاش در اختیار باد است. گم شدهام حالا...
- ۰۳/۰۴/۳۰
یادِ ترانهی "مهر و ماه" مهران مدیری افتادم...
دنبالِ یه نیمهی گمشده بودم، که با هم یه سیبِ کاملوُ بسازیم
دنبالِ حریفی بودم که من و اون، زندگیمونوُ به پایِ هم ببازیم
یه ستارهام، یه ستارهی غریبه
گوشهی یه کهکشونِ بینهایت
راهوُ گم کردم و سرگردون و تنها
وسطِ یه آسمونِ بینهایت...