دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

بر نرمی لب‌های شما بنشیند

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۵:۰۶ ب.ظ

شهر دستفروش‌ها و جیب‌بر‌ها و روسپی‌ها، شهر راننده‌‌های کلافه، شهر دختران رنگ‌پریدۀ غمگین، پسران سیگار به‌دست سرگردان، شهر فیلم‌های خنده‌دار بی‌سر و ته، شهر کافه‌های تاریک، شهر گناهان بزرگ و عشق‌های ممنوع، شهر دود و بوسۀ آغشته به سرب، شهر رابطه‌های صعب و مرگ‌های ناگهانی، شهر گم‌شدن برای مدت نامعلوم. شهر قرص‌های اعصاب و فشار خون و رهش مثانه. این‌جا شهری نیست که من به آن تعلق خاطری داشته باشم.

امروز در خانه ماندم و هیچ کاری نکردم. حتی کتابی را که از کتابخانه گرفته بودم را هم نیمه‌کاره رها کردم. فقط گاهی به درخت توتِ روبروی خانه فکر می‌کردم و گاهی هم به مرگ. به آن پیرمردی که کنار درخت ایستاده بود و شاخه‌هایش را مانند کودکی تکان می‌داد تا چند دانه توت شیرین و رسیده روی زمین بیفتد، بعد آن‌ها را بردارد و در دهانش بگذارد. من و آن پیرمرد انگار نقطه مقابل هم بودیم. مثل دو قطب مخالف آهن‌ربا،‌ مثل دو خرگوشی که بر خلاف جهت هم تا ابد در حال دویدن هستند. او هر بار که یک توت آبدار را در دهانش می‌گذاشت و شیرینی‌اش را می‌چشید مانند حیوانی فحل به سمت شاخه‌‌ای می‌رفت و آن را تکان‌تکان می‌داد و من زمین زیر پایم انگار تلماسه‌ای بود که آرام‌آرام در آن فرو می‌رفتم. حتی جواب خانم محمدی را هم که پیام داده بود و دربارۀ شهاب‌سنگ‌ها پرسیده بود ندادم. خانم محمدی همیشه از این می‌ترسد که مثلا یک شهاب سنگ، روزی از جو زمین عبور کند و درست توی کتابخانۀ پارک شهر بیفتد. خُب من چه‌کاری برای او می‌توانم بکنم؟ مگر نه این‌که هر آدمی باید زمانی با ترس‌هایش روبرو بشود؟ حالا یکی مثل من از روبرو شدن با آدم‌های غریبه و بیگانه می‌ترسد یکی هم از شهاب سنگ و اجرام آسمانی. شاید امروز فرصت خوبی بود که از خانه بیرون بروم و با آن پیرمرد چشم در چشم شوم، تنۀ درخت را در آغوش بگیرم و بعد لگدی نثار آن پیرمرد کنم تا دیگر شاخۀ هیچ درختی را نشکند. من اما دیگر به تنهایی عادت کرده‌ام. به گوشه‌نشینی و سیاه‌کردن کاغذهای بی‌خط. این‌جا تهران است. شهر دستفروش‌ها و جیب‌بر‌ها و روسپی‌ها، شهر راننده‌‌های کلافه، شهر دختران رنگ‌پریدۀ غمگین، پسران سیگار به‌دست سرگردان، شهر فیلم‌های خنده‌دار بی‌سر و ته، شهر کافه‌های تاریک، شهر گناهان بزرگ و عشق‌های ممنوع، شهر دود و بوسۀ آغشته به سرب، شهر رابطه‌های صعب و مرگ‌های ناگهانی، شهر گم‌شدن برای مدت نامعلوم. شهر قرص‌های اعصاب و فشار خون و رهش مثانه. این‌جا شهری نیست که من به آن تعلق خاطری داشته باشم. نه مسکالینی برای شادی بی‌‌دلیل پیدا می‌شود و نه معجون آیاواسکا که عصب‌های بسته و حس‌های گمشده را در هم بیامیزد و برای ساعتی آدمی را از تشویش‌ها و واهمه‌های بی‌نشان دور کند. من اما سکوت شب‌های تهران را بیشتر دوست دارم، چون در این سکوت می‌توانم شما را در حالی اثیری و رویاگونه دوست داشته باشم. در خیال خود نسیم خنک شب را ببوسم و آن را در فضای بی‌کران روانه کنم تا شاید از کنار شما بگذرد و بر نرمی لب‌های شما بنشیند.

  • اسماعیل

نظرات (۲)

  • رادیو سکوت
  • قدرتِ پست رو ببینید! حقیر رو شبیه کیارستمی کرد! قلم‌تان نویسا...

    پاسخ:
    😆😆😆😆✌️
  • رادیو سکوت
  • یک حسی به من می‌گوید تا آن درخت توت هست و توت می‌دهد، باید امیدوار بود.

    پاسخ:
    شبیه فیلم کیارستمی شد این جمله 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    دو قدم مانده به صبح
    آخرین نظرات