دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

خانۀ پیرزن بوی آدمیزاد می‌داد

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ب.ظ

بعد از چند سال تصمیم گرفتیم به خانه‌ی یکی از آشنایان دور برویم. پیرزنی بود از اقوام همسرم. خانه‌اش در یک مجتمع مسکونی بود با ظاهر آجر نما و معمولی. از آن ساختمان‌هایی که شاید بارها از کنارش رد بشوی و تو را یاد هیچ خاطره‌ای نیندازد؛ صلب و خاموش. در آپارتمانش را پیش از آمدن ما باز گذاشته بود. از در که وارد شدیم بوی شوید خشک‌شده و چای دم‌کرده و عطری ملایم -از همان‌ها که هر آدمی هم سن‌وسال او می‌زد- زیر دما‌غ‌مان زد. خانۀ کوچک‌ اما پاکیزه بود؛ لوستری برنجی با آویزهای شیشه‌ای، یک تابلوی مجلس رقص، گل‌های کوچک سرخ و زرد که از دیوار آویزان بود و یک دست مبل ساده که روی آن را با پارچه‌‌ای پوشانده بود. زن گوشش سنگین شده بود و باید صدای‌مان را یک پرده بالا می‌بردیم تا حرف‌‌مان را بشنود. اما در چشم‌هایش می‌شد برق جوانی رفته را دید. آن شور زندگی که دیگر متاعی کم‌یاب است. زن‌ها با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. انگار که بعد از چند سال حرف‌های زیادی توی دل داشتند. حرف‌هایی که شاید برای ما مردها حوصله‌سر بر بود اما به دنیای خودشان نور و رنگ و گرما می‌داد؛ حرف‌هایی از جنس پارچه‌های رنگین، ظرف‌های بلوری، بوی زعفران و عطر خوش زندگی. موقع خداحافظی به اتاقش رفتم و عکسی گرفتم؛ اتاقی کوچک اما دلربا. دلربا تنها واژه‌ای‌است که شاید بتواند حال‌وهوای آن‌ را وصف کند؛ پارچه‌ای سفید بدون چین و چروک و روی آن شوید‌های خشکیده‌ای که بویش آدم را به کودکی پرتاب می‌کرد و گلدان‌هایی که در گوشه‌های اتاق با وسواس و دقت چیده شده بود. پدرم همیشه می‌گفت خانه باید بوی آدمیزاد بدهد وگرنه به سالی نمی‌کشد که سقفش ترک بر می‌دارد و دیوارهایش فرو می‌ریزد. موقع برگشتن هوا ابری شد و باران گرفت. بوی باران با بوی شوید‌های خشک شده که مشتی از آن را برداشته بودم در هم آمیخت. دستم را چند بار بو کردم‌. بوی آدمیزاد باید همین باشد. 

 

  • اسماعیل

نظرات (۲)

  • رادیو سکوت
  • ممنونم که ما رو هم توی لذت بودن در اون فضای دلچسب، شریک کردید.

    پاسخ:
    خواهش میکنم سلامت باشید 

    منم موافقم که بوی آدمیزاد احتمالا بوی ساده‌ی آشنایی‌ست. به قول ثورو: «ما نیز قادریم تمام آنچه را که اصیل و والاست بفهمیم اما تنها از این راه که فقط واقعیتی که ما را احاطه کرده است در کام خود بچکانیم و در آن غوطه‌ور شویم.» واقعیت‌های ساده‌ای مثل شوید‌های خشک شده و باران. 

    و کاش عکس رو هم می‌ذاشتین :) 

    پاسخ:
    آپلود عکس همیشه به مشکل میخوره، چند بار هم پیام دادم بهشون ولی جوابی نگرفتم. پستی که بتونم عکس میذارم 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    دو قدم مانده به صبح
    آخرین نظرات