خورشید شلوارم را پایین کشید و مادرم گفت: یالا بشاش
زهره خانم را که توی اتاق کناری آوردند. رگ گردنم به تک و پوک افتاد .دو سالی بود که شوهرش داده بودند و بچهدار نمیشد. چشمهای کشیده و گیرایی داشت، موهای پر کلاغیاش را میبافت و پائینش را روبان رنگی میزد. من آن موقع شش سالم بود اما عاشق زهره خانم بودم. یک ساعتی توی حیاط دور حوض میچرخیدم. آخرش به نفس زدن میافتادم و داد میکشیدم که من زهره را میخواهم طوری که مادرم صدایم را از توی مطبخ بشنود و بگوید: خفه شو ...پدرسگ! توی اتاق بغلی مادرم با خورشید خانم داشت در گوشی حرف میزد. آخرش شنیدم که خورشید به مادرم گفت : شاش بچه نابالغ برایش جای هزار تا دواست. خورشید خانم در آن محله جادو مینوشت، روغن مار میفروخت، چله میبرید، توی عروسیها دایره به دست میگرفت و قابلهگی میکرد. ظرف مسی را که آوردند داشتم توی اتاق بازی میکردم. خورشید شلوارم را پایین کشید و مادرم گفت: یالا بشاش. نمیدانم از ترس بود یا حیرانی که بی هیچ حرفی توی ظرف ادرار کردم و بعد شلوارم را بالا کشیدم و رفتم زیر درخت انار نشستم. از لای در دیدم که زهره خانم آن ظرف مسی را سر کشید و بعد خورشید چیزی دور سرش چرخاند و لای سینهاش گذاشت. عطر شکوفههای انار توی حیاط پیچیده بود و بوی شیرینش زیر گلویم چسبیده بود و انگاری داشت خفهام میکرد. من بزرگ شدم و دنبال درس و مدرسه رفتم، یک شب دم کرده تابستانی گلوی خورشید را مردی برید. مادرم پنج بار دیگر زائید اما زهره خانم هنوز هم بچه ای توی زهدان نداشت...
بخشی از یک داستان بلند
- ۰۳/۰۴/۱۴
به به