روز نوازش کردن دستهای تو بود
میدان انقلاب بود، خرداد بود، همان روزی که آب توی لولهها میجوشید. هُرم گرما به صورت میخورد و عرق از چین پیشانی میسُرید. همان روزی که توی تاکسی نشسته بودیم و به سمت ترمینال جنوب میرفتیم. همان روزی که بوی پارچهی صندلی میداد، بوی عطر تیرُز و عرق و دلتنگی. همان روزی که مریم حیدرزاده در تمام نوارهای کاست بود. حتی در ضبط تاکسی که رنگ دکمههایش رفته بود. میدان انقلاب بود، غروب بود و همه چیز در هوا معلق بود؛ بوی خوش کاغذ کاهی پیچیده دور ساندویچ، بوی تند روغن سوختۀ مانده در ظرف سمبوسه، بوی دلشورهآور پوستری پاره که رویش نوشته بود: اندکی صبر سحر نزدیک است. میدان انقلاب بود. دلهره بود و ترس. روزی که آن نوجوان پانزده ساله با دهان باز و چشمهای بسته توی سرم کوبید. همان روزی که سرخی خون روی چوب خیزران پاشید و بالا رفت. مثل وقتی که نی را تراشیدم و توی دوات زدم و برایت نوشتم: جام می و خون دل هر یک به کسی دادند. میدان انقلاب بود. گاز اشکآور بود و سرفههای پیدرپی. همان روزی که آن آدمِ پشت بلندگو فریاد میزد و از آزادی میگفت. دود و آتش از میان بوسههایمان رد شد و بر صورتمان خنج کشید. میدان انقلاب بود. خرداد بود. همان روزی که آب در حوض وسط دانشگاه یخ زد. همان روزی که یکی از پشتبام دانشکدهی هنرهای زیبا بالا رفت و پرواز کرد.همان روزی که برای آخرین بار خودم را در نینی چشمهای تو دیدم. همان روزی که تو جلوی کتابفروشی با ناخنهای بلندت بر پیراهن چسبیده به پوستم دست کشیدی و من مثل بادبادکی سبک شدم و کف پاهایم از زمین جدا شد. میدان انقلاب بود. شلوغی بود. کتابهای ممنوعۀ تلنبار شده روی هم بود، نگاههای ماسیده روی سینۀ دخترهای بزک کرده بود، عینکهای دودی و عطرهای ارزان بود. سلام سینما بود، طعم گیلاس بود، نشستن در جلوی تاکسی و نوازش کردن دستهای تو بود. میدان انقلاب بود. خرداد بود. همان روزی که مثل هیچ روزی نبود.
- ۰۳/۰۴/۱۴