مرگ، خواستگاری، سال تحویل
یک
پدرم مرد. و ما او را در بهشت زهرا توی همان قبری که خودش قبل از مرگ خریده بود دفن کردیم. رابطهی عاطفی من و پدرم خیلی خوب بود. برای همین هم مرگ او تاثیر دراز مدتی روی من داشت. هر هفته بر سرمزارش میرفتم. هنوز هم بعد از این همه سال هر هفته همین کار را میکنم.
همیشه یک بسته خرما، یک دیس حلوا و چند شاخه گل با خودم میبردم و سر مزار میگذاشتم. پدر گل محمدی دوست داشت. مادر هم
هر هفته میآمد. او هم گل محمدی با خود میآورد. آن زمان پدربزرگ و مادربزرگ هنوز زنده بودند و آنها هم با خود گل میآوردند. توی کل بهشت زهرا به خاطر این همه گلی که روی هم گذاشته شده بودند، سنگ قبر پدر از دور هویدا بود.
هر بار که زودتر از بقیه میرفتم و چند دبه آبی که با خودم برده بودم صرف شستن قبر پدر میکردم متوجه قبری در کنار قبر پدر میشدم. هیچ کس آنجا نمیآمد. چرا؟ او در یک شب سال تحویل در سن 37 سالگی از دنیا رفته بود. تا حالا ندیده بودم کسی آنجا بیاید و سطلی آب بر روی آن قبر بریزد یا اصلاً کسی از کسانی که رد میشوند و روی قبرها را میخوانند و هر از گاهی روی قبری مکث میکنند و اخلاصی میخوانند، بر روی قبر او هم بایستند و فاتحهای هم نثار روح او کنند. با خودم گفتم محض ثواب هم شده با خودم دیهای آب بیشتر بیاورم و روی قبر او هم بریزم. پدر هم خوشحال میشود. یکی دو هفته قبرش رو میشستم و بعد از اخلاص خوانی برای پدر، برای او هم فاتحهای میخواندم. ولی بعدش گفتم برای روی مزار او هم خرما و حلوا و چند شاخه گل بیاورم از من که چیزی کم نمیشود. این رهگذرانی که از روی قبرها خوردنی و صدقه جمع میکنند، بگذار به همین بهانه روی قبر او هم توقفی داشته باشند.
برای دو سال و نیم تمام کار من همین بود که برای قبر آن بندهی خدا هم گل و خرما و حلوا میآوردم. البته کلمهای از این ماجرا پیش احدی تعریف نکردم. مثل یک جک محرمانه برای خودم بود. من هر بار با این مهربانی کوچک جهان را تبدیل به جای بهتری برای زندگی میکردم. بعد از مدتی این فکر به سرم زد که ممکن است من آدم را به نوعی بشناسم. مثلاً یک همکلاسی قدیمی، یا اینکه هر دو یک جا خدمت کرده باشیم. یا هر چی اصلاً. آخرین 5 شنبه سال بود و من کاری نداشتم. مستقیم از بهشت زهرا رفتم خانه سراغ لپ تاپ و نام او را گوگل کردم. بعد از ده ثانیه همه چیز مشخص شد. آقا مدتی تیتر یک روزنامهها و خبرگزاریها بوده است. چطور من یادم نمیآید؟ زنش بر سر مزار او نمیامد چون زنش را کشته بود. زنش را شب سال تحویل کشته بود و بعد از آن پدر و مادر زنش را هم کشته بود. و همان شب خودش را انداخته بود روی ریل مترو و خلاص.
بعد از دو سال نیم گل و خرما و حلوا بر سر مزار کسی بردن که اصلاً هیچ شناختی از او نداشتهام، الان احساس خیلی بدی داشتم. خصوصاً برای همسر مقتولش و پدر و مادر همسرش. یکی از سایتهای خبری راجع به همسرش که از خاندان فلان هستند چیزهایی نوشته و گفته است که در قبرستان فامیلی دفن شدهاند. به هر ترتیبی بود آن جا را پیدا کردم. با خودم گل و خرما و حلوا بر سر مزارشان بردم. در همین حیت که داشتم با اخلاص و فاتحه را زمزمه میکردم یک نفر از پشت سر گفت «ببخشید آقا!». برگشتم یک خانم جوان خیلی زیبا رو به رویم ایستاده بود و از من پرسید «شما خالهی من رو از کجا میشناسید که روی قبرس گل و حلوا و خرما گذاشتید؟». من هم جریان را از ابتدا تا آخر برایش تعریف کردم. در حالی پوزخندش را به زور جمع میکرد و گفت «خیلی ممنون، شما خیلی مهربان هستید.» ولی خواندم که توی ذهنش میگفت «دیوانه!». و من دیوانگی را تمام کردم و از او خواستم فردایی پس فردایی با من در کافهای جایی قهوهای بخورد. او هم در کمال تعجب جواب مثبت داد. او شش ماه بعدش هم یک جواب مثبت دیگر داد وقتی از او خواستم که با مادرم به خواستگاریش بروم. و اینگونه شد که با همسرم آشنا شدم. روی یک قبر یک روز قبل از تحویل سال نو.
دو
پارسال بچهها، دخترم و پسرم، دو تا پایشان را توی یک کفش کردند که باید برای تعطیلات عید برویم شیراز و اصفهان را بگردیم. این فکر از مدرسه و حرفهای معلم و همکلاسیهایشان ریشه میگرفت. من و همسرم هم فکر کردیم بد هم نیست. با احتساب تعطیلی مدارس، یک هفته قبل از تحویل سال، فکر کردیم برای این تعطیلات 20 روز تمام وقت بگذاریم. حساب که کردیم چیزی حدود سه میلیون تومان لازم داشتیم. با پساندازی که داشتیم و چندماهی که مانده بود تا آن موقع میشد آن را فراهم کرد. ولی فکر کردیم به بچهها نگوییم «دوست دارید بریم شیراز و اصفهان را بگردیم، خیلی خوب! هوراا بزن که رفتیم». در عوض کاری کنیم که آنها فکر کنند خودشان این سه میلیون توامن را به دست آوردهاند. بهشان گفتیم هر بار که کار خوبی انجام دهید 5 هزارتومان جایزه میگیرید. و هر بار کهاز خطایی از شما سربزند 5 هزارتومان جریمه میشوید. کافی است یک ماه خطایی نکنید و هر کدام روی ده تا کار خوب انجام دهید! به همین راحتی. یه وقت چشمم را باز کردم دیدم در عرض چند روز مؤدبترین و منظمترین بچههای دنیا را دارم. از سر کار که میآمدم وضعیت این بود که «سلام بابا، خسته نباشی، لطفاً کتت رو بده بذارم رو چوب لباس، لطفاً کیفت رو هم بده بذارم توی اتاق، بابا بشین من برات چایی میآرم» و من میگفتم «نیازی نیست دخرت گلم، پسر گلم لازم نیست. خودم انجام میدم. باشه! باشه! فهمیدم ده هزارتومان بنویسید روی جایزههای قبلی» و آنها اعتراض میکردند که «ما روی هم 7 تا کار خوب انجام دادیم» و من در جواب میگفتم «باشه 35 هزارتومان بنویسید روی جایزهها». روزهای اواسط اسفند بود که یک روز جمعهای آفتابی خانم گیر داد که برویم و توی پارک نزدیک خانه چای و ناهاری بزینم. آفتاب بود و هوا برای بیرون خوب بود. مخالفتی نکردم. بچهها توپی برداشتند. ما هم چای و غذا را برداشتیم و رفتیم. حین بازی، توپ بچهها افتاد کنار یک بیخانمان که توی پارک میخوابید. یک گیتار دستش گرفته بود و داشت ترانهی «اگر یه روز بری سفر» فرامرز اصلانی را میخواند. صدایش هم بیشباهت نبود. بچهها کنارش ایستادند به گوش دادن. در راه بازگشت به خانه این مسأله برای من روشن شد که آنها هیچ تصویری از یک فرد بیخانمان نداشتهاند. فکر میکردهاند گداها و کسانی مثل آنکه توی پارک گیتار میزد، از خود سقفی بالای سر دارند. مرتب سؤال میپرسیدند «چرا آن همه وسایل داشت؟»، «کجا دوش میگیرد؟»، «چرا ریشهایش اینقدر بلند است؟». من هم سعی میکردم به نحوی جواب بدهم. ناگهان دخترم گفت «بابا چرا ما بهش کمک نمیکنیم؟». و خوب شما الان کاملاً میتوانید تصور کنید که این مکالمه تا کجا پیش خواهد رفت. گفتم «نه دخترم! چجوری کمکش کنیم؟ ما که نمیتوانیم براش خونه بخریم. همین که بهش پول دادیم تا یکی دو وعده غذا برای خودش بخره خوبه دیگه!». اما جریان به این جا ختم نشد. اصرار داشتند که باید برایش لااقل یک هفته در یک مسافرخانه اتاقی بگیریم که هم بیرون نخوابد هم تا شب سال نو بتواند حمام کند و نونوار شود. مجبور شدم آن با همان خستگی و توی گرگ و میش غروب بروم و توی پارک پیدایش کنم. جریان را به بیخانمان گفتم. اشک در چشنهایش جمع شد و قبول نکرد. گفت این همه لطف خیلی زیاد است و قابل جبران نیست. من هم با حالت گریه گفتم «ولی بچههای من رو تو نمیشناسی، هیچ وقت من رو نخواهند بخشید.» او هم قبول کرد. بردمش و توی یک مسافرخانه برایش اتاقی گرفتم. از من تشکر کرد و دستهایم را فشرد. گفت این را به عنوان یک قرض در نظر میگیرد. با هم ارتباطمان را حفظ کردیم. چند بار چندتا جشن تولد برایش جور کردم. رفت و آنجا خواند. اوضاعش گرفت. لااقل دیگر بی خانمان نبود. سال بعد عید دعوتش کردم تا شب سال تحویل را با ما بگذراند. او هم آمد. شیک و نونوار. با خودش کلی اسباب بازی برای بچهها خریده بود. برای من و خانمم هم هدیههایی گرفته بود. ما را حسابی شرمنده کرد. سال تحویل خوبی بود.
سه
چند سال پیش دو تا زوج جوان واحد کناری ما زندگی میکردند به نام معصوم و ارسلان. خیلی زوج خوبی بودند. ولی یک دنیا با هم تفاوت داشتند. از تبریز آمده بودند تهران. پسر بیشتر از اینهایی بود که دوست داشت دوستهایش را دور خود جمع کند و مشروب بزند. ولی معصوم یک پارچه خانم بود. زن زندگی بود. هر سال تحویل سال اولین کسانی بودند که سرزده میآمدند و با مهربانی بیحد و لهجهی شیرین ترکی سال نو را به ما تبریک میگفتند. بعد هم ناهار ما را دعوت میکردند. سالی که رفتیم شیراز و اصفهان این قرار به هم خورد. اردیبهشت همان سال بود که ارسلان به طور کامل ناگهانی فوت کرد. شب خوابید و صبح بیدار نشد. یک ماهی از فوت ارسلان نگذشت که معصوم بنای جابجایی گذاشت. به خانمم گفته بود که همه جای این خانه مرا یاد ارسلان میاندازد. من هم چون میدانستم کسی ار در این شهر ندارد، با کلی شرم و حیا و ادب و تعارف شمارهام به او دادم و گفتم که هر وقت کاری لازم داشت حتماً به خودم بگوید. اصلاً قصدی نداشتم و او هم می دانست. اما هیچ وقت زنگ نزد. تا اینکه شب عیدی بود و خانمم به مناسبت پایان خدمت برادرش، همه را سال تحویل دعوت کرده بود شام با ما باشند. خواهرم فرزند بزرگ خانواده بود. تازه خورشید غروب کرده بود که تلفنم زنگ زد. شماره ثابت ناشناس: معصوم بود. پشت تلفن گفت که به قصد خودکشی کلی قرص خورده. من هم دستپاچه شدم و گفتم آدرس بده الان خودم رو میرسونم. گفت روی تخت بی حس افتاده باید خودت رو از روی در برسونی تو! ترسیدم واقعاً اوضاع خطرناک بشه. در راه رفتن گفتم پسرم زنگ بزند به آمبولانس و آدرس را برایش روی کاغذ نوشتم. با همان صندل و شلوار جین و پیراهن نیم آستین نشستم پشت فرمان و راه افتادم. هوا سرد بود و تا رسیدن آنجا باران هم گرفتن. خواستم از در بالا بروم سر خوردم و افتادم روی زمین که کلی باران جمع شده بود. زانو و مچ دستم هم درد گرفت. دوباره به هر زحمتی بود خودم را به توی حیات رساندم. در حال را باز کردم که دیدم معوصم خانم توی حال روی مبل نشسته. جا خوردم و برای لحظهای مکث کردم. به خودش آمد که چه شده. گفتم چندتا قرص خوردی؟ گفت چهارتا! داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. گفتم برای چهارتا قرص من رو کشوندی اینجا؟ و به سر و وضع گل و شلم یک نگاه کردم. بعد با حالت مظلومانه و با همان لهجه ترکی گفت آخه عرق هم خوردم. گفتم چقدر؟ گفت دو استکان! بعد اضافه کرد به نظرت ممکنه بمیرم؟ گفتم تو با این چیزی که خوردی حتی دوازده ساعت هم نمیخوابی! صدای در آمد. آمبولانس بود. پرستاری با عجله آمد تو. معصوم را توی حال دید و شروع به سؤال پرسییدن از او کرد. چند قرص خوردی؟
معصوم نگاهی به من کرد. و گفت دوازده تا!
بعد اضافه کرد عرق هم خوردم.
دوباره معصوم نگاهی به من کرد و با مکث گفت دو تا خانواده.
پرستار مکثی کرد و به معصوم گفت که راستش رو بگه. شب عیده و حادثه زیاده. معصوم اعتراف کرد. به نظر نمیرسید که چهارتا ایبوبروفن و دو استکان عرق کاری دست کسی بدهد. پرستار گفت که میتواند با من بیاید و نیازی به بستری ندارد. معصوم را برداشتم و به خانه بردم. یک لشگر آدم با دیدن وضع ما در بهت فرو رفتند. خانمم از همه بدتر. جریان را برایشان تعریف کردم و معصوم را بعضیها که نمیشناختند معرفی کردم. آن بنده خدا که بیخانمان بود و گیتار میزد هم برای جشن امشب دعوت کرده بودیم. با دیدن معصوم ترانهای خواند و زد و این دو نفر از هم خوششان آمد. الان نامزد هستند و شش ماه دیگر هم ازدواج خواهند کرد. این هم از شب سال تحویل امسالمان که اینجوری گذشت.