معرّفی کتاب داستان جاوید
- نویسنده: اسماعیل فصیح
- نوبت چاپ: سیزدهم
- محل چاپ: تهران
- ناشر: البرز
- سال چاپ: ۱۳۸۸
- تعداد صفحات: ۴۰۵
«داستان جاوید» سومین رمان اسماعیل فصیح است که آن را در سال ۱۳۵۹ منتشر کرد. گسترۀ وقایع این رمان از سال ۱۳۰۱ تا ۱۳۰۹ یعنی از اواخر قاجار تا اواسط پهلوی اول را شامل میشود و نویسنده در پیشگفتار کتاب تصریح میکند که آن را بر اساس زندگی واقعی پسرکی زرتشتی نوشته است:
برخلاف سایر آثار نگارنده، «داستان جاوید» روایت زندگی واقعی یک پسرک زرتشتی است که در دهۀ اول قرن و اوج فساد قاجار به وقوع میپیوندد. مصیبت و مظلمهای که بر یک انسان با ایمان وارد گردید، بافت اصلی روایت را تشکیل میدهد. انعکاسهای روح او و نیروی ایمان او به سنتهای دیرینۀ نیاکانش نیز در این روایت حفظ گردیده است. آشنایی نویسنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهامبخش خلق این کتاب گردید. دستنویس اولیۀ این روایت در اوایل دهۀ پنجاه، پس از سالها پژوهش و پیگیری جداگانه آماده گردید، ولی شروع چاپ اول کتاب تا اواسط نیمۀ دوم این دهه به تأخیر افتاد» (فصیح، ۱۳۸۸: پیشگفتار کتاب، صفحۀ هفت).
سال ۱۳۰۱ هجری شمسی است. جاوید که نوجوانی چهارده پانزده ساله و اهل یزد است، به همراه عموی پیرش، موبد بهرام، عازم تهران است. پدر جاوید، فیروز آقا، تاجری خوشنام در یزد بوده که شش ماه پیش مقداری خشکبار برای فروش به تهران برده و هنوز برنگشته است. فیروز آقا در این سفر، همسرش سَروَر و دختر سهسالهاش افسانه را هم با خودش برده است. جاوید یک خواهر دیگر هم به نام فرخنده دارد که شوهر کرده است. اقوام زرتشتی جاوید، قبل از حرکت او به سمت تهران، جشن سدرهپوشی ـ جشن تکلیف زرتشتیها ـ برایش برگزار میکنند و پوران دخترعمویش را هم به نامزدیاش درمیآورند.
کمالالدین ملکآرا، شاهزادۀ قاجاریِ پنجاه شصت ساله، کسی است که فیروز آقا هر سال برایش خشکبار میبرد. او در محلۀ وزیر دفتر، در نزدیکی بازار، زندگی میکند و نسل و تبارش از جانب پدر به فتحعلیشاه و از سوی مادر به سادات و روحانیون کاظمین میرسد.
در قم عموی جاوید میمیرد و قاطرش را هم میدزدند. جاوید جنازۀ عمویش را به رسم زرتشتیان به دخمهای میسپارد و به تنهایی و با پای پیاده راهی تهران میشود. در مسیر قم به تهران او تصادفاً به ثریا، دختر بیوۀ ملکآرا، برمیخورد. ثریا با چند تن از بستگانش به سر مزار شوهرش میرزا مشیرخان نزهتالدوله به قم آمده و حالا دارد به تهران برمیگردد. ثریا جاوید را با خود به تهران میبرد. آنها به تهران میرسند و جاوید مادر و خواهرش را خسته و شکسته و زبان در کام کشیده در مطبخ ملکآرا مییابد و خبری از پدرش نیست.
ملک آرا همسری دارد به نام تاجماه و دو فرزند، یکی ثریا و دیگری کیومرث که ساکن فرانسه است. ملکآرا وقتی میفهمد جاوید زرتشتی است، او را به زور ختنه میکند تا به دین اسلام درآورد. مادر جاوید با دیدن این صحنه فکر میکند که میخواهند بچهاش را از مردانگی بیندازند و بر اثر این شوک، زبان باز میکند و به پسرش میگوید که ملکآرا پدرش را کشته و او و افسانه هفت ماه است که در اینجا زندانیاند.
ثریا به همراه تنها دخترش، هما، در همسایگی پدرش زندگی میکند. او زنی روشنفکر و مهربان است و هوای جاوید و مادر و خواهرش را بسیار دارد. مدتی که میگذرد جاوید با مادر و خواهرش، به دستیاری لیلا، پرستار هما، از خانه ملکآرا فرار میکنند، اما در بین راه توسط نوکرهای ملکآرا دستگیر میشوند و دوباره به مطبخ برگردانده میشوند. بر اثر کتک زدنها، جاوید بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید میبیند یک پایش چلاق شده و مادرش مرده و خبری از خواهرش هم نیست. پرسوجو که میکند میگویند ملکآرا افسانه را به یکی از باغهایش در کن یا اوین فرستاده است. جاوید متوجه میشود که لیلا نقشۀ فرار آنها را لو داده است و خبری از او هم نیست، چند وقت بعد جاوید خبردار میشود که تاجماه که دیده چشم ملکآرا مدام دنبال لیلا است، او را برایش صیغه کرده است. لیلا سیزده چهارده سال بیشتر ندارد.
ملکآرا در پی این است خانۀ ثریا را که در همسایگیاش است بکوبد و خانهای برای کیومرث ـ که به زودی از فرنگ برمیگردد ـ بسازد. ثریا راضی نمیشود که خانهاش را به پدرش بفروشد، برای همین هم ملکآرا به نوکرانش میسپارد که پنهانی خانۀ ثریا را به آتش بکشند. ثریا بعد از آتش گرفتن و ویرانی خانهاش، ناگزیر میشود آن را ترک و به ملکآرا واگذار کند.
بعد از چند ماه ثریا متوجه میشود آبستن است و جاوید با کنار هم قرار دادن سرنخها میفهمد در شبی که خانۀ ثریا آتش گرفته و او بدحال بوده، دکتر منوچهر نزهت، برادرشوهر ثریا، که مدتها دل در گرو عشقش داشته، به او مورفین تزریق کرده و باهاش همخوابه شده است. البته دکتر نزهت زیر بار این حرف نمیرود و این تهمت را متوجه خود جاوید میکند و ملکآرا به مجازات گناهِ ناکرده، جاوید را اخته میکند و ثریا را به فرانسه پیش کیومرث میفرستد. ثریا در فرانسه دخترش را به دنیا میآورد.
ملکآرا بعد از مدتی از لیلا خسته میشود و او را از خانهاش بیرون میاندازد. لیلا ناپدید میشود و فاطمه بگم، مادر لیلا، برای پیدا کردن دخترش دست به دامن جاوید میشود. جاوید با دادن رشوه به ابوتراب، کالسکهچی و پادوی ملکآرا، لیلا را در روسپیخانهای مییابد که به تنفروشی گماشته شده است. او لیلا را به خانه برمیگرداند اما متأسفانه فاطمه بگم قبل از دیدن دخترش میمیرد. جاوید آب توبه بر سر لیلا میریزد و با او ازدواج میکند تا مانع از برگرداندن مجدد او به روسپیخانه شود، اما لیلا در مقابل این همه لطف و محبت جاوید، چندان دلِ خوشی از او ندارد و مدام اختگیاش را سرکوفت میزند. ابوتراب همچنین به جاوید قول میدهد که اگر پول زیادی به او بدهد، جای افسانه را نشانش خواهد داد. بعد از این سخن ابوتراب، جاوید شب و روز کار میکند تا پول کافی را برای ابوتراب جمع کند. بالأخره جاوید مقدار پولی را که ابوتراب خواسته تا در ازای آن جای خواهرش را به او نشان دهد جمع میکند، اما ابوتراب جاوید را فریب میدهد، پولهایش را بالا میکشد و ناپدید میشود. در همین ایام است که ثریا به همراه دو دخترش هما و ژیلا و برادرش کیومرث به ایران برمیگردند.
با به قدرت رسیدن رضاخان، موقعیت شاهزادگان قاجار به خطر میافتد و لفتولیسهای آنها قطع میشود. ملکآرا به دلیل پرداخت نکردن مالیاتهای عقبافتاده و قرضهای دولتی تحت تعقیب قرار میگیرد. خبر توقیف ملکآرا در شهر میپیچد. او بعد از مدتی زندگی مخفیانه، به سراغ جاوید میآید و از او کمک میخواهد تا مدتی در اتاقکی در پشت آبانبار که برای چنین روزهایی تدارک دیده، مخفی شود و جاوید برای او آب و غذا تهیه کند. ملکآرا قصد دارد مدتی پنهان شود و بعد از این که آبها که از آسیاب افتاد از کشور خارج شود. او به جاوید قول میدهد اگر به او کمک کند، قبل از رفتن از ایران جای خواهرش را به او نشان خواهد داد. جاوید هم میپذیرد.
از طرف دیگر جاوید که دربهدر در جستجوی ابوتراب است، او را رو به مرگ در بیمارستان فیروزآبادی در شاهعبدالعظیم مییابد. ابوتراب قبل از مرگ به جاوید میگوید که خواهرش افسانه در گوشۀ مرغدانی در باغ کن دفن شده است. جاوید به باغ کن میرود و با استخوانهای پوسیدۀ خواهرش روبهرو میشود و میفهمد که در این هفت سال همه به او دروغ گفتهاند و خواهرش همان روزها که ناپدید شده، کشته شده است.
جاوید به خانه برمیگردد و میبیند زنش لیلا با ملکآرا در آبانبار مشغول عشقبازی است و از خلال گفتوگویشان متوجه میشود که این دو با هم افسانه را کشته و دفن کردهاند. او با شنیدن این سخنان آب را رها میکند و این دو در اتاق مخفی پشتِ آبانبار زندانی میشوند. جاوید دو هفته در تهران میماند تا از مردن ملکآرا و لیلا مطمئن شود و اطمینان حاصل کند که کسی نجاتشان نخواهد داد، سپس از ثریا و کیومرث خداحافظی میکند و به یزد برمیگردد. در یزد با خواهرش فرخنده دیدار میکند و به پوران نامزدش میگوید که دیگر امکان ازدواج ندارد. سپس دوباره به تهران برمیگردد. سه ماه و ده روز از زندانی کردن ملکآرا و لیلا در اتاق مخفی پشتِ آبانبار گذشته است و آب پایین رفته است و جنازهها بو کردهاند.
سال ۱۳۰۹ است. هشت سال بدبختی و شکنجه و دربهدری به پایان رسیده است. ملکآرا مرده است و جاوید با انبوهی از دردها و رنجها باید به زندگی برگردد. او در همین هنگام خبردار میشود که امنیهها در تعقیبش هستند، زیرا فهمیدهاند که فقط اوست که محل اختفای ملکآرا را بلد است و داستان در همینجا به پایان میرسد.
فصیح در «داستان جاوید» به مسائلی چون فساد همهگیر اواخر عصر قاجار و ظلم و ستمِ شاهزادگان قجری، خلع احمدشاه قاجار و به قدرت رسیدن رضاشاه در نقش یک منجی، تغییرات لباس و پوشش در عصر رضاشاهی و مدرن شدن شهر و مردم میپردازد. نویسنده در طول رمان نشان میدهد که اطلاعات خوبی از دین زرتشتی دارد و گاهی نشانههایی از دلبستگی و شیفتگی به آیین زرتشتی هم در کلامش دیده میشود.
«داستان جاوید» یک روایت خطی است که با زبانی ساده و روان نوشته شده و به نظر من دو ویژگی مهم آن بیان تأثیرگذار و شخصیتپردازی موفقش است که خواننده را در بخشهایی بهشدت متأثر میکند و به همدردی و همراهی با شخصیتهای مظلوم و رنجدیدۀ رمان وامیدارد.
اگر بخواهم از دریچهای انتقادی به رمان بنگرم، باید به دو ضعف آن اشاره کنم: یکی اینکه مثل دیگر آثار فصیح در اینجا هم ردپای تصادف به چشم میخورد و برخی اتفاقات کاملاً تصادفی رخ میدهند و داستان را به پیش میبرند. دوم اینکه گولی و سادهلوحی بیش از حدِ جاوید، قهرمان داستان، گاهی به واقعنمایی رمان لطمه میزند، یعنی خواننده باور نمیکند که کسی با تحمل این همه مشقّت و خوردن این همه رودَست از ملکآرا و اطرافیانش، باز هم فریب آنها را بخورد.
در همین زمینه
- ۰۴/۰۳/۰۲