و فلسطین اینگونه قربانی شد
در سالهای ۱۷- ۱۹۱۶ سایهٔ تفکرات وودرو ویلسون رئیسجمهور آمریکا با طرح چهارده مادهای خود بر آمال استعماری لوید جورج در خاورمیانه افتاد؛ نخستوزیر پروتستان بریتانیا که با تمام قوا برای شکلگیری کشوری در ارض موعود، یهودیان را مصممتر و همپیمان با خود کرد.
اشغال فلسطین توسط صهیونیستها موضوعی است که بخش مهمی از تاریخ جهان را به خود مشغول کرده و مضمون اصلی بسیاری از کتابهایی است که به تاریخ خاورمیانه اختصاص داده شده است. «صلحی که همه صلحها را بر باد داد» یکی از تازهترین کتابهایی است که با محوریت قرار دادن فروپاشی امپراتوری عثمانی به شکلگیری تفکر صهیونیسم پرداخته است. دیوید فرامکین، نویسنده این کتاب که نامزد جایزه پولیتزر هم بوده، با اشاره به چگونگی باز شدن پای قدرتهای بزرگ جهانی به خاورمیانه به بهانه نفت، معتقد است رقابت میان این دولتها برای کسب منافع، فروپاشی مرد بیمار آسیا یعنی امپراتوری عثمانی را سریعتر کرد.
به اعتقاد فرامکین تغییر و تحولاتی که در پی به هم ریختن نظم کهن و شکلگیری نظمی جدید در قالب ملتها و کشورهای تازه با قرارداد سایکس - پیکو آغاز شد، از دل امپراتوری عثمانی کشورهای ریز و درشتی را پدید آورد که در زمانه ما بازیگران مهمی هستند. ترکیه (به عنوان میراثدار امپراتوری سابق) با جنبش ترکان جوان با اصلاحاتی در راستای ایجاد حکومتی سکولار بر پایه جدایی دین از سیاست، یکی از بازیگران اصلی در این رقابت تازه بود.
مسئله یهودیان و تشکیل دولت مستقل اما در شکلگیری اتفاقات و منازعات بعدی در منطقه نقش اساسیتری بازی کرد و شاید گفت مهمترین اتفاق بعد از فروپاشی عثمانی به شمار میرفت. بریتانیاییها که بازیگر اصلی این نظم در خاورمیانه بودند بازی مشهور تفرقه بیانداز و حکومت کن را پیش بردند. آنها از یک سو به اعراب وعده و وعید میدادند و از سوی دیگر از یهودیان که اندیشه تأسیس کشوری یهودی در دل خاورمیانه و همسایگی با اعراب را در سر میپروراندند حمایت میکردند.
انکار سایکس - پیکو
منطقه فلسطین به خاطر قرار گرفتن اماکن مقدس ادیان مختلف اهمیت زیادی داشت و انگلستان و آمریکا در معاهده محرمانه سایکس - پیکو بر سر بینالمللی کردن آن منطقه به توافق رسیده بودند. اما این قراری نبود که برای انگلیسیها که خود سایکس - پیکو را امضا کرده بودند کفایت کند.
سایکس - پیکو توافقی سری میان بریتانیا و فرانسه بود که در روز نهم مه ۱۹۱۶ در خلال جنگ جهانی اول و با رضایت روسیه برای تقسیم امپراتوری عثمانی منعقد شد. بر اساس این معاهده سری سر مایک سایکس و فرانسوا ژرژ پیکو بخشهای مهمی از عثمانی را میان خود تقسیم میکردند. بر این اساس قرار شد لبنان، سوریه، آدانا، دیار بکر در ترکیه و شمال عراق و موصل به فرانسه و جنوب سوریه، اردن، مناطق مرکزی و جنوبی بینالنهرین شامل بغداد و بصره تا ساحل خلیج فارس و دو بند عکا و حیفا زیر نظر انگلستان باشد. استانبول و تنگههای بسفور و داردانل و ولایتهای ارمنینشین عثمانی هم زیر نفوذ روسیه بود. این بند آخر البته با وقوع انقلاب اکتبر روسیه ملغی شد. اما در این میان بیتالمقدس و فلسطین به عنوان ناحیه بینالمللی نظارت میشد.
اما این معاهده یک سال بیشتر دوام نیاورد و در روز ۱۹ ماه مه ۱۹۱۷، لوید جورج نخستوزیر بریتانیا در جلسهای غیرعلنی در مجلس عوام اعلام کرد که انگلستان قصد ندارد فلسطین را بعد از جنگ به عثمانی بازگرداند. نخستوزیر مصمم بود فرانسه را از موقعیتی که سر مارک سایکس در خاورمیانهٔ بعد از جنگ برایش در نظر گرفته بود محروم کند. او قرارداد سایکس- پیکو را بیاهمیت میدانست و فقط به تملک عملی اهمیت میداد. دربارهٔ فلسطین، در آوریل ۱۹۱۷ به سفیر بریتانیا در فرانسه گفت که فرانسویها در مقابل عمل انجام شده قرار خواهند گرفت: «ما آنجا را میگیریم و در آنجا خواهیم ماند.» لوید جورج همیشه آرزو داشت فلسطین را برای بریتانیا بگیرد. آرزوی دیگر او تأسیس وطنی برای قوم یهود در فلسطین بود.
اندیشه پیورتنها
لوید جورج برخلاف بسیاری از همکارانش در دولت بریتانیا با کتاب مقدس بزرگ شده بود و میگفت آن قدر که درباره مناطق جنگی در کتاب مقدس میداند درباره نبردهای انگلستان در جنگ جهانی نمیداند. او در دفتر خاطراتش نوشت با تقسیم فلسطین در قرارداد سایکس - پیکو که بیشترش را تقدیم به فرانسه میکرد یا تحت نظارت بینالمللی قرار میداد به این دلیل مخالفت کرده است که منطقه را تجهیز میکرد و میگفت نمیارزد ارض موعد را فقط برای این بگیریم که پیش چشم خدا تکهتکهاش کنیم. او معتقد بود فلسطین اگر باز پس گرفته شود باید یکپارچه و بخشناپذیر بماند تا همچون موجود زندهای شکوه گذشتهاش را به دست بیاورد.
جورج برخلاف همکارانش به خوبی میدانست که مسیحیان مخالف کلیسای انگلیکان قرنهاست که خواهان بازگشت یهودیان به کنار کوه صهیون هستند. او هم از همین پروتستانهای مخالف کلیسای انگلیس بود. او تازهترین حلقه سلسله دراز صهیونیستهای مسیحی بریتانیا بود که سرآغازش به دوران پیورتنها برمیگشت، به دورهای که میفلاور (کشتی پیورتنها) راهی بّر جدید شد. آن روزها ارضهای موعود خواه در آمریکا و خواه در فلسطین هنوز حضور فعالی در اذهان داشتند.
این تفکر از زمانی شکل گرفت که در اواسط قرن هجدهم دو پیورتن انگلیسی مقیم هلند در نامهای از دولت بریتانیا خواستند: «ملت انگلستان با سکنهٔ هلند نخستین و آمادهترین کسانی باشند که پسران و دختران اسرائیل را با کشتی خود به ارض موعد، میراث ماندگار نیاکانشان ابراهیم و اسحاق و یعقوب حمل میکنند.»
پیورتنها به استناد کتاب مقدس معتقد بودند بازگشت مسیح زمانی رخ خواهد داد که ملت یهود به زادگاه اولیهشان بازگردند. این تفکر در قرن نوزدهم در عقاید افرادی چون آنتونی کوپر و ارل شافتسبری بار دیگر زنده شد و جنبش تبشیری نیرومندی در کلیسای انگلستان پدید آورد که هدفش بازگرداندن یهودیان به فلسطین و دعوت آنها به مسیحیت برای ظهور سریعتر مسیح بود. لرد پالمرسون، سیاستمدار انگلیسی هم از آن دفاع میکرد. او در جریان قیام محمدعلی خدیو در مصر که نخستین تهدید امپراتوری عثمانی بود موجودیت فلسطین یهودی را در بازی بزرگ با فرانسه به عثمانی تحمیل کرد.
پالمرسون اعتقاد داشت که انگلستان باید در استقرار یهودیان در ارض موعد و گرفتن این سرزمین از عثمانیها پیشقدم شود. در این راه نیز همفکرانی وجود داشت. سر هربرت سیمویل، رئیس کل پست که یهودی بود در نامهای به اسکوییت، نخستوزیر پیشنهاد کرد که بریتانیا قیمومیت فلسطین را برعهده بگیرد. این خواست هم برای بریتانیا ارزش راهبردی داشت و هم میتوانست به بازگشت یهودیان به آن سرزمین کمک کند.
این تفکر در دولت انگلستان با مخالفت اسکوییت و هربرت کیچنر وزیر جنگ مواجه شد. اما لوید جورج از تلاش برای القای ارزش راهبردی فلسطین دست برنداشت. او سالها بود که با این اندیشه زندگی میکرد. جورج در منچستر بزرگ و به عنوان وکیل انتخاب شد. او با کسانی چون خائیم وایزمن شیمیدان یهودی روسی و چارلز اسکات سردبیر روزنامه لیبرال منچستر گاردین آشنا بود. اسکات نزدیکترین معتمد سیاسی جورج بود. در شماره بیست و ششم نوامبر ۱۹۱۵ مقالهای در این روزنامه منتشر شد که در آن آمده بود: «همهٔ آیندهٔ امپراتوری دریایی بریتانیا در گرو آن است که فلسطین دولت حائلی شود با جمعیتی از قومی سخت میهنپرست.»
این روزنامه در جنگ جهانی اول مواضع کاملاً صهیونیستی به خود گرفت. اما لوید جورج یک دهه پیش با این مفهوم آشنا شده بود. در ۱۹۰۳ او را به وکالت جنبش صهیونیستی و بنیانگذارش دکتر تئودر هرتسل برگزیده بودند، برای دفاع از پروندهای که شکافی دردناک در صفوف صهیونیستها پدید آورده بود. دعوا سر این بود که آیا دولت یهود باید لزوماً در فلسطین تأسیس شود یا نه. در زمان تصمیمگیری، او وکیل هرتسل بود و دشواریهای جنبش را درک میکرد.
سال آینده در اورشلیم
در ابتدای قرن ۱۹ صهیونیسم جنبشی نوظهور بود که ریشههایش را به عهد عتیق و زمانی میرساند که رومیها استقلال قوم یهود را از آنها گرفتند و به سرزمینهای دیگر رانده شدند. اهل یهودیه حتی در تبعید نیز دین خود را با قوانین و آداب خاص خود حفظ کردند و در نتیجه از مردمانی که در میانشان زندگی میکردند متمایز ماندند. آنها همیشه در آرزوی بازگشت به سرزمین موعود بودند و در مراسم سالیانه و دعاهایشان تکرار میکردند سال آینده در اورشلیم.
این دعا و انتظار اما در قرن نوزدهم شکل یک برنامه سیاسی جدید به خود گرفت. در فضای ناسیونالیستی که در کشورها شکل میگرفت مساله یهودیان به شکلی تازه مطرح شد که یهودیان هر کشوری آیا یهودی هستند یا ساکن آن کشور. این سؤال برای یهودیان در مناطق مختلف دنیا آزارهایی را به همراه داشت و اینجا بود که راهحلی برای آن پیشنهاد شد. وحدت ملی و حق تعیین سرنوشت در یک کشور مستقل یهودی در کتابهای مستند بسیاری مطرح شد که نویسندگانش هریک جداگانه به این نتیجه رسیده بودند. در نتیجه این تئودور هرتسل نبود که برای نخستین بار این تفکر را بیان کرد اما او اولین کسی بود که با بیان سیاسی ملموسی به تشکیل دولت یهود مستقل از سایر کشورها پرداخت؛ آن هم زمانی که پیشگامان یهود بیآنکه هیچ توافق سیاسی صورت گرفته باشد، از روسیه کوچ به فلسطین را آغاز کرده بودند.
هرتسل تصور میکرد که یهودیان به یک دولت ملی از آن خود نیاز دارند. او از یهود و یهودیت تقریباً هیچ نمیدانست. روزنامهنگاری متجدد بود و از پاریس برای روزنامهای وینی خبر میفرستاد. اصل و نسب یهودی خود را پاک فراموش کرده بود تا اینکه از بهت یهودستیزی در پرونده دریفوس به خود آمد و لزوم نجات قوم یهود را از شوربختی تاریخیاش با همه وجود احساس کرد.
او مردی دنیا دیده و آشنا به سیاست اروپا بود و برای همین در نخستین گام بنای آژانس صهیونیست را گذاشت و بعد شروع به مذاکره با مقامات حکومتها کرد. تنها بعد از آنکه وارد رابطه کاری با دیگر یهودیان و سازمانهای یهودی شد که از سالها پیش مهاجرت به ارض مقدس را تبلیغ کرده بودند، به جاذبه بیبدیل سرزمینی پی برد که جهانیان آن را فلسطین مینامیدند، اما یهودیان به آن اسرائیل میگفتند.
هرتسل از مذاکرات با عثمانی به این نتیجه رسید که آنها پیشنهادهای صهیونیستها را نمیپذیرند و باید به سراغ دیگران رفت. در سال ۱۹۰۲ با جوزف چمبرلین وزیر قدرتمند مستعمرات در دولتهای سالرزبری و بالفور و پدر امپریالیسم مدرن انگلیس ملاقات مهمی داشت. چمبرلین نیز به راهحل ملی برای مسئله یهود معتقد بود و به گزینهٔ پیشنهادی هرتسل گوش سپرد. پیشنهاد هرتسل این بود که ابتدا جامعهٔ سیاسی یهود را بیرون از فلسطین تشکیل دهند تا بلکه بعدها به نحوی خود فلسطین را به دست آورند. نظر هرتسل جزیرهٔ قبرس یا باریکه العریش در حاشیهٔ شبهجزیره سینا در همسایگی فلسطین بود. هر دو نقطه اسماً جز امپراتوری عثمانی ولی عملاً تحت اشغال بریتانیا بودند. چمبرلین قبرس را رد کرد، اما گفت کمک میکند هرتسل موافقت مسئولان انگلیسی سینا را جلب کند.
اینجا بود که هرتسل به وکیلی نیاز داشت که او را یاری کند و این وکیل لوید جورج بود؛ هرچند این طرح با مخالفت دولت انگلیسی مصر مواجه شد و وزارت امور خارجه انگلستان در نامههایی که نوزدهم ژوئن و شانزدهم ژوییه ۱۹۰۳ برای هرتسل فرستاد به او اعلام کرد.
چمبرلین برای پیشبرد اهداف هرتسل به او پیشنهاد کرد که کشور دیگری را برای استقرار یهودیان برگزیند. این مکان جایی در مستعمرات انگلستان در آفریقای شرقی و کشور اوگاندا بود. نخستوزیر آرتور جیمز بالفور که او نیز به مسئله یهود بسیار اندیشیده و راهحل ملی را چارهٔ کار دیده بود از پیشنهاد چمبرلین حمایت کرد. هرتسل پذیرفت. لوید جورج منشوری برای استقرار یهودیان پیشنویس کرد و رسماً برای تصویب به دولت بریتانیا تسلیم کرد. در تابستان ۱۹۰۳ وزارت خارجه با لحن محتاطانه ولی مثبتی پاسخ داد که چنانچه مطالعات و مذاکرات در سالهای بعد به نتیجه برسد، دولت طرحهای تأسیس مستعمرهٔ یهودی را با نظر مساعد بررسی خواهد کرد. این پاسخ نخستین اعلامیهٔ رسمی یک دولت درباره جنبش صهیونیستی بود و اولین بیانیه رسمیای که شان ملی برای قوم یهود قائل میشد. این اولین اعلامیهٔ بالفور بود.
اندکی بعد کنگره جهانی صهیونیسم جهانی برگزار و هرتسل پیشنهاد چمبرلین را مطرح کرد و گفت که این سرزمینی است که یهودیان را از آزار و کشتار محافظت میکند و ایستگاه و پناهگاهی میان راه ارض موعود است. استدلالهای هرتسل، هرچند کارگر افتاد، اما دلها را به دست نیاورد. اغلب نمایندگان با آنکه به سود رهبرشان رأی دادند، هیچ سرزمینی مگر وطن نیاکانشان را نمیخواستند. جنبش صهیونیستی به بنبست رسیده بود. هرتسل نمیدانست چگونه آن را به فلسطین ببرد، ولی با او به هیچ کجای دیگری هم نمیرفت. او در تابستان سال ۱۹۰۴ درگذشت و رهبری پراکنده و شکنندهای از خود بر جای گذاشت.
در ۱۹۰۶ که دولت لیبرال دیگری در بریتانیا بر سر کار آمد، لوید جورج به توصیه لئوپولد گرینبرگ پیشنهاد صحرای سینا را بررسی کرد اما دولت بار دیگر آن را رد کرد. با این همه جورج تا زمانی که به مقام نخستوزیری بریتانیا برسد این خط فکری را دنبال کرد که بریتانیا باید از ناسیونالیسم یهود در خاورمیانه بعد از جنگ پشتیانی کند. چند همکار او در دولت نیز در ۱۹۱۷ به همین نتیجه رسیدند؛ اگرچه از مسیرهای دیگر، زیرا راههایی بسیاری به صهیون ختم میشد. طرفه آنکه آنها به سبب تصوراتی نادرست در باب عربها و مسلمانان، از شریف حسین حمایت کرده بودند و اکنون نیز به علت تصورات غلط درباره یهودیان درصدد حمایت از صهیونیسم بودند.
هنگ یهود برای حراست از امپراتوری
فلسطین جدا از آنکه سرزمین موعود یهودیان بود ارزش دیگری هم برای بریتانیا داشت. بریتانیا با فروپاشی عثمانی عملاً راه رقیبانش بخصوص آلمان که با او وارد جنگ شده بود را برای رسیدن به هند باز میکرد؛ خطری که امپراتوری بریتانیا فقط با دفع شر عثمانیان و آلمانیها و تصرف حاشیهٔ جنوبی قلمرو عثمانی میتوانست برطرفش کند. کابینه از آغاز به فکر انضمام بینالنهرین افتاده بود. دربارهٔ عربستان با حکام محلی قرارهایی گذاشته و آنها هم اعلام استقلال کرده بودند. از بریتانیا رشوه میگرفتند و پشتش را خالی نمیکردند. پس فقط میماند فلسطین که آسیبپذیر بود. به لحاظ استراتژیک فلسطین پل بین آفریقا و آسیا بود، میتوانست راه زمینی مصر را به هند مسدود کند و با فاصلهای اندکی که از کانال سوئز داشت، برای آن راه دریایی هم خطرناک بود.
لئو ایمبری - که به همراه مارک سایکس از دستیاران کابینهٔ جنگی بود - در یادداشتی به تاریخ یازدهم آوریل ۱۹۱۷ اخطار کرد که نباید گذاشت آلمان بعد از جنگ بر اروپا یا خاورمیانه چیره شود تا دوباره به بریتانیا ضربه بزند. او مدعی شد سیطرهٔ آلمان بر فلسطین میتواند یکی از بزرگترین مخاطرات امپراتوری بریتانیا در آینده باشد.
او تلاش کرد برای بستن راه چنین موضوعی از دوستان قدیمی و تجربیاتشان استفاده کنند. یکی از این دوستان سرهنگ دوم جان هنری پاترسون بود که در نبرد گالیپولی فوج یهودی را فرماندهی کرده بود. او پیشنهاد کرد که به او اجازه دهند هنگی از یهودیان غیرانگلیسی تحت نظر انگلیس تشکیل دهند. اگر بریتانیا از مصر و سینا به امپراتوری عثمانی حمله میکرد، میتوانستند این هنگ را برای جنگ به فلسطین اعزام کنند.
فکر تشکیل هنگ یهودی را ولادیمیر یابوتینسکی مطرح کرده بود؛ روزنامهنگار روس یهودی که فکر میکرد مردم بریتانیا دلخورند انبوهی مهاجر یهودی روس سالم در این کشور حضور دارند. این تصور به تشکیل این هنگ در جنگ گالیپولی منجر شد و تا زمان جنگ اول جهانی پیش رفت.
این پیشنهاد با نظر مثبت لوید جورج همراه شد. او با خوشحالی معتقد بود که در لشکرکشی به فلسطین شاید یهودیان بتوانند بیشتر از عربها کمک کنند. این اتفاقات دست به دست هم داد تا در ۱۹۱۶ سرانجام لوید جورج به نخستوزیری بریتانیا رسید و این آغاز تلاش دوباره برای همراهی با آژانس یهود بود.
ارض موعود
با آغاز سال ۱۹۱۷ موضوع فلسطین در بریتانیا در سطوح بالای حکومتی در جریان بود و بیش از پیش مانند وضعیت خاورمیانه پیچیده میشد. این فقط لوید جورج نبود که تلاشی را همراه با یهودیان آغاز کرده بود. همراه او لرد سایکس بود که امضایش پای قرارداد محرمانه سایکس - پیکو قرار گرفته بود. خاورمیانه کمی پس از آغاز جنگ و در دوره وزارت قدرتمند جنگ در حوزهٔ کار سر مارک سایکس دستپرورده کیچنر قرار گرفته بود. بعد از مرگ کیچنر و فیتز جرالد، سایکس عملاً بدون دخالت مستقیم از بالا کار کرده بود. اما او نمیدانست نخستوزیر جدید در باب تعیین تکلیف خاورمیانه آرای قاطعی دارد که با نظر او بسیار فرق میکند.
در این زمان سایکس به تنهایی درباره مساله فلسطین تلاش میکرد. این زمانی بود که از طریق دوستیبا بازرگان ارمنی به اسم جمیز مالکوم با لئونید گرینبرگ آشنا شد. فردی که نماینده هرتسل در بریتانیا بود. مالکوم نامهای به او نوشت و در باب رهبران تشکیلات صهیونیستی از او پرسید و اطلاعات به دست آمده را به سایکس منتقل کرد. بر اساس اطلاعاتی که گرفته بودند در میان افرادی که در رهبری تشکیلات صهیونیستی بودند دو نام اهمیت زیادی داشت یکی ناحوم سوکولوف و دیگری دکتر خائیم وایزمن بود. افرادی که در آینده در تشکیل دولت یهود نقشی مهم ایفا کردند.
وایزمن که به ریاست فدراسیون یهود بریتانیا منصوب شده بود همراه سوکولوف و لرد راتچایلد با بالفور وارد مذاکره شده بودند. این مذاکرات که ناشی از ترس از نفوذ آلمانها بود انگلیسیها را برای به رسمیت شناختن حکومت آنها بر فلسطین ترغیب میکردند. خائیم وایزمن در ژوئن ۱۹۱۷ برای سر رونالد گراهام شمارهای از روزنامهای آلمانی فرستاد که رابطهای نزدیک با دولت داشت و در آن گزارش شده بود که انگلیسها سرگرم بررسی طرح تأیید صهیونیسم هستند تا پل زمینی راه مصر را به هند به دست بیاورند.
در همان تابستان گراهام ترسش را به لرد بالفور از لو رفتن چنین طرحی انتقال داد و به او گفت که این میتواند قضیه یهودیان را به خطر بیاندازد. گراهام فهرستی از تاریخها را به یادداشتش اضافه کرد تا نشان بدهد دولت چند بار رسیدگی به موضوع صهیونیسم را به تعویق انداخته است. در ماه اکتبر بالفور یادداشت را برای نخستوزیر فرستاد و با فهرستی از تاریخها به او یادآور شد که صهیونیستها حق دارند شاکی باشند و اظهار امیدواری کرد که این مساله هرچه زودتر حلوفصل شود.
این رایزنی به نوشتن چند طرح اعلامیه منجر شد که خیلی مورد پسند یهودیان نبود تا در دوم نوامبر ۱۹۱۷ در نامهای به لرد راتچایلد رسماً صدور اعلامیه را به اطلاع رساند که در ذیل آن آمده بود: «دولت بریتانیا به تأسیس وطنی ملی برای قوم یهود در فلسطین با نظر مثبت مینگرد و از هیچ کوششی در جهت تسهیل نیل به این مقصود فروگذار نخواهد کرد. مشروط بر اینکه اقدامی صورت نگیرد که حقوق مدنی مذهبی جوامع غیریهود ساکن فلسطین یا حقوق و موقعیت سیاسی یهودیان مقیم هر کشور دیگری را در معرض خطر قرار دهد.»
با این اعلامیه تکلیف فلسطین در نظر انگلستان تا حدودی روشن شد و با دادن مجوز به آژانس یهود رسماً اشغال فلسطین را به رسمیت شناخت. به دنبال صدور چنین اعلامیهای بود که آمریکا نیز در تبریک سال نو اعلامیه بالفور را به رسمیت شناخت و به آژانس یهود اجازه داد تا زمینهایی را که در این سالها خریده بودند را در اختیار مهاجران یهودی قرار دهند و برخلاف آنچه در این اعلامیه از آنها خواسته بود ساکنان اصلی سرزمینها را از خانههایشان بیرون و سرزمین فلسطین را اشغال کنند؛ اشغالی که تا امروز یکی از مهمترین اتفاقات خاورمیانه را رقم زده است./تاریخ ایرانی.
منبع: