غربت تلخ و گزنده است. به قول آن بندهی خدایی که میگفت: «نان غربت چقدر تلخ است! هوای غربت چقدر سنگین است!». مهاجرت به دایرهای میماند که آنهایی که درونش هستند آروز دارند به بیرون آن بروند، و آنانی که به بیرون از دایره قدم گذاشتهاند دوست دارند داخل میبودند. مهاجرت عمدتاً در سن و سالی رخ میدهد که تو کودکی و نوجوانیات را پشت سر گذاشتهای و دوستانِ همبازی و همدرس زیادی فراهم کردهای. خاطرات زیادی از زیست بودم خود داری. به زبان مادریات اُخت شدهای و با آن هزاران شوخی و طنز بلدی. در اطرافت کسانی داری که با یک جمله برایت کاری میکنند. و در چنین شرایطی وقتی پای به کشور بیگانه میگذاری متوجه میشوی آنها قبلاً بازیهای کودکیشان را کردهاند و دوستهای خود را یافتهاند، به زبان خود، به شوخیهای خود و به آدمهای شبیه خود بیشتر اُخت هستند. شاید چند وقت اول شاد باشی، شاید چند ماه اول خیلیها برایت وقت بگذارند؛ اما چون نیک بنگری همهی آنهایی که جلای وطن کردهاند در دل غمی دارند.
- ۲ نظر
- ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۱۱