نان غربت چقدر تلخ است، هوای غربت چقدر سنگین است
غربت تلخ و گزنده است. به قول آن بندهی خدایی که میگفت: «نان غربت چقدر تلخ است! هوای غربت چقدر سنگین است!». مهاجرت به دایرهای میماند که آنهایی که درونش هستند آروز دارند به بیرون آن بروند، و آنانی که به بیرون از دایره قدم گذاشتهاند دوست دارند داخل میبودند. مهاجرت عمدتاً در سن و سالی رخ میدهد که تو کودکی و نوجوانیات را پشت سر گذاشتهای و دوستانِ همبازی و همدرس زیادی فراهم کردهای. خاطرات زیادی از زیست بودم خود داری. به زبان مادریات اُخت شدهای و با آن هزاران شوخی و طنز بلدی. در اطرافت کسانی داری که با یک جمله برایت کاری میکنند. و در چنین شرایطی وقتی پای به کشور بیگانه میگذاری متوجه میشوی آنها قبلاً بازیهای کودکیشان را کردهاند و دوستهای خود را یافتهاند، به زبان خود، به شوخیهای خود و به آدمهای شبیه خود بیشتر اُخت هستند. شاید چند وقت اول شاد باشی، شاید چند ماه اول خیلیها برایت وقت بگذارند؛ اما چون نیک بنگری همهی آنهایی که جلای وطن کردهاند در دل غمی دارند.
این اما همهی ماجرا نیست. بعضی با یک جمله همه چیز را ارزشمندتر از قبل میدانند حتی اگر سالی و ماهی هم تنها باشی: «در شهر جدیدت روابط جدید شکل میدهی. و از میان آن روابط دوستان جدید هم مییابی. ولی در شهر قدیمیات از جایی به بعد فقط میبینی که هر آنچه روزی بود دیگر نیست، دوستان پی زندگی میروند، عزیزانت فوت میکنند، همه چیز تغییر میکند و آنچه همیشه قانون ثابت است اینکه فقط دشمنان جدید پیدا میکنی».
در این ساعات آخر شب بعد از یک هفته کار مداوم و در حالتی که خسته از کار بودم و دلگیر از بدی چندی نابخرد، در سیستم در پی فایلی میگشتم که این شعر زیبا از استاد شفیعی کدکنی را در گوشهای یافتم. آن را در اینجا با شما در میان میگذارم. امید که لذت خواندن آن را هم با شما قسمت کرده باشم.
میگویند یک ماهی حیران و سرگردان در دریا شناکنان این سو و آن سو میرفت و میگفت: «پس کو این دریا که میگویند؟ پس چرا من آن را نمییابم؟» بله بعضی از ما انسانها تا چیزی را از دست ندهیم، اصلاً متوجه نمیشویم که آن را داشتهایم. معلمی میگفت انسان از ریشه «نَسَیَ» به معنای فراموشی است. انسان بر وزن اِفعال یعنی بسیار فراموشکار. بیائید کمی بیشتر فکر کنیم. لیست داشتههای ارزشمندمان را بنویسیم. قدر آنها را بدانیم. یکی از این داشتههای هر کدام از ما آدمهایی هستند که در اطراف ما هستند و ما از وجود آنها غافلیم.
گاهی از همه چیز دل بکنید. همه چیز را رها کنید و روزهایی مثل همین جمعهای که فردا خواهد آمد به دیدن کسانی بروید که ممکن است به ناگاه آنها را از دست بدهید. اگر غمگین و نارحتید، اگر چیزی در دلتان سنگینی میکند و اگر احساس میکنید که انگار فشار تمام دنیا بر روی شانههای شماست؛ یادتان باشد همه از کم شدن دیدن دوستان و عزیزان است. انسان بندهی محبت است. اگر محبت را از او بگیری خیلی زود مانند یک شاخه گل میپژمرد و میمیرد. شما که دلتان و روحتان سنگین شده، بدانید دل کسی به دل شما پیوند دارد. فردا را بروید و دقایقی را با اون بگذرانید. تلفن را بردارید و شمارهها را چک کنید، به چند نفر بیشتر از یک ماه است که زنگ نزدهاید و از آنها خبری نگرفتهاید؟ زنگ بزنید، گاهی کسی با شنیدن صدای شما خیلی شاد میشود. محبت کنید تا محبت ببینید. به دیگران شادی ببخشید تا شما هم شادی دریافت کنید. امیدوارم آخر هفتهی خوبی داشته باشید. و اما این هم شعر زیبایی از استاد شفیعی کدکنی:
کوچ بنفشه ها
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
|ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺷﻔﯿﻌﯽ ﮐﺪﮐﻨﯽ| مجموعهی از زبان برگ |