دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

خواب بودم. خوابی سبک که آغشته به زُق‌زُق درد بود. خوابی میان خلسۀ دم‌کردۀ خرداد. دور و برم را گشتم. گوشی را نیافتم. کبریتی روشن کردم.این‌ بار نه برای آتش زدن سیگار، برای تاراندن تاریکی. بوی گوگرد را فرو دادم. جایی خوانده بودم که قرون گذشته، دهان گناه‌کاران را با گوگرد پر می‌کردند و اگر گناه‌کاری تاب می‌آورد و زنده می‌ماند، بخشوده می‌شد. وقتی که بیدار شدم دهانم تلخ بود؛ تلخ و تند. مثل طعم عصب‌سوز گوگرد. دو ساعت تا سحر مانده بود و من در سوره الغُراب شب بودم. مثل کودکی در زهدان تاریک مادرش. جمجمه‌ام خالی بود و هیچ چیزی به‌خاطر نمی‌آوردم؛ نه لذت درد، نه رخوت هماغوشی، نه معاصی خانمان‌سوز، نه نظربازی و تن‌دیدن، نه وسوسۀ زن، نه فشردن دندان بر نرمی تن. و من هیچ چیزی را به‌خاطر نمی‌آوردم.. چیزی در دهانم می‌سوخت و رگ‌ها را پاره می‌کرد. چیزی مثل نور در من جاری بود و مثانه‌ام را از خونابۀ گناه پر می‌کرد. من رستگار شده بودم.

  • اسماعیل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات