خواسته بودی که نامهای برایت بنویسم
خواسته بودی که نامهای برایت بنویسم و من این نامه را در کنار خیابان مینویسم. در میان هیاهوی ماشینها و نگاه رهگذرانی که گاهی از میان تنم عبور میکنند. آیا تا به حال شده که در ظاهر بخندی و دلت از غمی که نمیدانی ریشهاش کجاست، آتش بگیرد؟ آیا تا به حال شده که در میان خندههایت ناگهان به گریه بیفتی؟ آیا شده که در میان جمعی باشی و گاهی از سایۀ خودت هم بترسی؟ آه...قرار بود نامۀ اولم که به تو مینویسم، احساسکوب باشد اما نمیدانم چرا آخر نوشتههای من به تلخی میرسد. دوست داشتم نامههای من به تو مثل تکهای یخ در وسط ظهر تابستان باشد که هر وقت آنها را میخوانی گوشهای از دلت را خنک کند اما انگار من با کلمات شراب تلخ و سکرآوری میسازم که نوشیدن آن دری به دریغا را به روی تو میگشاید. دلم میخواست که این واژهها توصیفی از لبخند تو باشد. نوشتن از آن چشمهایی که همیشه با اضطراب در چشمخانه میچرخد و نگاهش گاهی تا عمق جان من مینشیند! دلم میخواست دستهای تو را از میان انبوه فاصلهها، جادهها، پلها و مرزها بگیرم و آن را روی سینهام بگذارم تا ضربان قلب خستهام را لای کلمات بریزی و برایم با نامهای بفرستی. دلم میخواست این کلمات در لابهلای گیسوانت میچرخید و عطر آن را میگرفت. اما دریغ از خواستنهایی که هیچ وقت بر زبان نیز نیامد و زیر خروارها خاک ماند و فراموش شد. دریغ از عشقهایی که بهخاطر رنگ و مرز و ظن در پشت دیوارهایی بلند زندانی شد. من این کلمات را از میان انبوه تاریکی برای تو مینویسم و روی کاغذ میآورم. مانند همان کسی که در انبار کاه در پی سوزنی بگردد و به امید یافتنش هر چیزی که نوری بر آن بتابد را وارسی کند. من نیز در میان تاریکی در پی واژهها میگردم. آنها را تکهتکه میکنم تا نوری از واجهایشان بر انبوه ظلمت بتابانم؛ مرگ به ناگاه گرم میشود و هقهق به قهقهای در میان سکوت. من واژهها را میکاوم چون مردی که برای بار نخست بر تن باکرۀ زنی دست میکشد. من واژههای تهی شده از معنا را فرو میریزم و از آن دنیایی تازه برای تو میآفرینم. یک دنیای قشنگ و نو که خانههایش از جنس بلور باشد و گلهایش از آبگینۀ رنگارنگ. در این دنیا نه بمبی بر روی خانهای میافتد، نه کودکی از وحشت گرگ دهانآلودۀ جنگ بر خود میلرزد و نه زنی بهخاطر عشق ورزیدن به مسلخ میرود. تنها چیزی که در دستان من و توست همین کلمات است. ما باید در سمت این کلمات باشیم. ما باید با نور این کلمات از عطرهای به جا مانده و بوسههای از یاد رفته و اشکهای ریخته بنویسیم. باید شکوه از دست رفتۀ عشق را دوباره به این لباسها و خرقههای تهی شده از آدمها برگردانیم. ما باید همین کلمات معمولی و از ریختافتاده را، همین « سلام» و « چه خبر» و «خداحافظ» را در سنگلاخ رنجهایی که با خود میکشیم، مانند جواهری صیقل دهیم و از درخشش آن نوری بر لُجۀ تاریکی بیندازیم. عزیز دلم، پناه ما همین کلمات است که از خیال بر دستهای ما میتراود؛ گاهی چون لشگر خاقان چین میشود و از مرزها گذر میکند، گاهی مانند نقشی خیالانگیز بر بال پروانه و گاهی نیز مانند بوسهای گرم و هوسناک بر لبهای زن و مردی غریب و خسته از رنج روزگار مینشیند.
- ۰۳/۰۴/۰۴