معرّفی کتاب بامداد خمار فتانه حاجسیدجوادی
- نوبت چاپ: سیودوم
- محل چاپ: تهران
- ناشر: البرز
- سال چاپ: ۱۳۸۲
- تعداد صفحات: ۴۴۸
اگر شما هم مثل من شماری از رمانهای فارسی را در ذهنتان مرور کنید، متوجه میشوید که بهسختی رمانی را میتوان یافت که در ستایش طبقۀ ثروتمند و فرادست جامعه باشد. در اغلب رمانهای فارسی طبقات ثروتمند ظالم، شرور، سنگدل، نفهم، خودخواه و خدانشناس هستند و طبقات فقیر مظلوم، خیّر، رئوف، فهمیده، دیگرخواه و خداشناساند. این سوگیری تا آنجا پیش میرود که گویی طبقات ثروتمند به این دلیل وارد عرصۀ رمان فارسی میشوند که با رذیلتهایشان، فضیلتهای طبقات فقیر را بهتر پیش چشم ما بیاورند. این امر دلایلی بسیاری دارد، اما بدونشک یکی از دلایل آن غلبۀ ایدئولوژی چپ بر ادبیات داستانی ماست. رمان «بامداد خمار» از معدود رمانهای فارسی است که در ستایش طبقات ثروتمند و در نکوهش طبقات فقیر نوشته شده است و یکی از دلایلی که در سالهای بعد از انتشارش از سوی روشنفکران ما نقدهای تند و تیزی به آن شد به همین مسئله برمیگردد.
فتانه حاج سیدجوادی نوشتن رمان «بامداد خمار» را در سال ۱۳۷۳ به پایان برد و در سال ۱۳۷۴ منتشر کرد و تا به امروز بیش از هفتاد بار تجدید چاپ شده است. نام رمان برگرفته از این بیت سعدی است: «به راحتِ نفسی، رنجِ پایدار مجوی/ شبِ شراب نیرزد به بامداد خمار»، و ماجرای آن از این قرار است که سودابه دختری پانزدهساله است که قصد ازدواج دارد. خانوادۀ او ثروتمند، روشنفکر، کتابخوان، اهل هنر و بافرهنگ هستند. پسری از خانوادهای تازه به دوران رسیده خواستگار اوست و پدر و مادر سودابه به این وصلت راضی نیستند. سودابه عمهای هشتادساله به نام محبوبه دارد که با آنها زندگی میکند. محبوبه نیز در جوانی بدون رضایت والدینش، ازدواجی عاشقانه را تجربه کرده که با شکست مواجه شده است. پدر و مادر سودابه از او میخواهند تا به حرفهای عمهاش گوش کند و بعد برای ازدواجش تصمیم بگیرد. سودابه پای سخن عمهاش مینشیند و عمه به گذشتههای دور یعنی سالهای آغازین سلطنت رضاشاه برمیگردد و داستان زندگیاش را برای سودابه تعریف میکند.
او از خانوادهای متمکّن و اشرافی بوده است. پدرش بصیرالملک اهل کتاب و فکر و فرهنگ و هنر بوده و یکی دو سال در روسیه درس خوانده است. مادرش نازنین نیز زنی فهمیده و باسلیقه بوده است. بصیرالملک و نازنین سه دختر دارند. دختر اول نزهت که هفده سال دارد و ازدواج کرده و پسری به نام محمود دارد. دختر دوم محبوبه که پانزده سال دارد و هنوز ازدواج نکرده و دختر سوم خجسته که یازده سال دارد و خالهخانم منتظر است تا بعد از ازدواج محبوبه، او را برای پسرش حمید خواستگاری کند. نازنین دخترزاست و بصیرالملک چند سال پیش که به خانۀ دوستش میرزا حسن خان رفته، میرزا حسن خواهر بیوهاش، عصمت را برایش صیغه کرده تا شاید صاحب پسری بشود. عصمت از شوهر اولش پسری دوسهساله به نام هادی دارد و از بصیرالملک هم باردار میشود و دو دختر به دنیا میآورد که بلافاصله میمیرند. بعد از این اتفاق، عصمت دیگر حامله نمیشود و بصیرالملک نیز طلاق دادن او را اخلاقی نمیداند و هر دو هفته یک بار به او سرکشی میکند. در این حین نازنین باردار میشود و بعد از سالها انتظار بالأخره پسری به دنیا میآورد که اسمش را منوچهر میگذارند.
یک روز محبوبه به صورت اتفاقی با شاگرد نجار محلشان به نام رحیم روبهرو میشود و یک دل نه صد دل عاشقش میشود. رحیم اهل تبریز و از خانوادهای فقیر و بیسواد است، پدرش را در کودکی از دست داده و زیور، مادرش، او را بزرگ کرده است. محبوبه بعد از این اتفاق، تمام خواستگارهایش را رد میکند و پیش خواهرش نزهت راز دلش را برملا میکند. نزهت این مسئله را با مادرش در میان میگذارد و مادر نیز با پدر. بصیرالملک از این قضیه ناراحت میشود و بیرون رفتن محبوبه را قدغن میکند. عموی محبوبه او را برای پسرش منصور خواستگاری میکند، اما محبوبه بهصورت خصوصی به پسرعمویش منصور میگوید که عاشق رحیم نجار است و میخواهد با او ازدواج کند. عموی محبوبه نیز بعد از اطلاع از این ماجرا به برادرش بصیرالملک میگوید پیش از آنکه آبروریزی بیشتری بشود، محبوبه را به عقد رحیم درآورد.
بصیرالملک ناچار به این ازدواج راضی میشود. خانهای برای دخترش و دکانی برای رحیم میخرد. ماهی سی تومان کمکخرج هم برای دخترش در نظر میگیرد و با مهریۀ ۲۵۰۰ تومان او را به عقد رحیم درمیآورد، اما از دخترش میخواهد که دیگر در خانۀ پدریاش پا نگذارد. جشن حقارتباری برگزار میشود و زندگی مشترک رحیم و محبوبه آغاز میشود. بعد از یک ماه، مادر رحیم به دیدن آنها میآید و دعواها شروع میشود.
زیور دو پسر داشته که مردهاند و از دار دنیا فقط رحیم برایش مانده و حالا آمده که با محبوبه و رحیم زندگی کند. در همین روزهاست که دایۀ محبوبه ـ که تنها کسی است که از اهالی خانۀ پدری به او سر میزند ـ خبر میآورد که خالهخانم آمده و گفته که دیگر خجسته را نمیخواهد، زیرا برای پسرش ننگ است که باجناق نجار داشته باشد. محبوبه حامله میشود و پسری به دنیا میآورد، او دوست دارد اسم پسرش عنایتالله باشد، اما زیور نام پسر را الماس میگذارد. دخالتهای مادرشوهر در زندگی محبوبه روزبهروز بیشتر میشود.
مدتی بعد دایه دوباره به سرکشی محبوبه میآید و خبر میآورد که منصور با نیمتاج، دختر آقای گیتیآرا، ازدواج کرده است. یک روز پسرخالۀ رحیم با خانوادهاش به مهمانی آنها میآیند و محبوبه میبیند که رحیم شبانگاه با دختر او، کوکب، همبستر میشود. بعد از رفتن مهمانها، محبوبه با رحیم دعوایش میشود و رحیم از خیانتی که کرده، نهتنها اظهار پشیمانی نمیکند، بلکه دفاع هم میکند. کار بالا میگیرد و رحیم محبوبه را حسابی کتک میزند و برای نُه ماه خانه را ترک میکند و زن و بچهاش را به امان خدا رها میکند. رحیم که برمیگردد، محبوبه خبردار میشود که او در این مدت کوکب، دختر پسرخالهاش را صیغه کرده و با او بوده است. همین روزهاست که دایه دوباره خبر میآورد که نزهت دو دختر به دنیا آورده و منصور هم زن دومی به نام اشرفالسادات گرفته است.
محبوبه باز هم حامله میشود، اما این بار بچهاش را سقط میکند و با این کار برای همیشه قدرت باروریاش را از دست دهد. چندی بعد دایه خبر میآورد که زن دوم منصور یعنی اشرفالسادات هفتماهه سرِ زا مرده است. همچنین دکتری به نام مصطفی خجسته را در بیمارستان دیده و از او خواستگاری کرده و بهزودی جشن عروسی خجسته برگزار خواهد شد و محبوبه هم به این جشن دعوت است. یک روز که محبوبه به حمام میرود، پسر هفتسالهاش، الماس، که در خانه خواب است، بیدار میشود و از خانه بیرون میآید و داخل حوض خانۀ آسید تقی سقطفروش میافتد و میمیرد.
چند ماه میگذرد و محبوبه متوجه میشود که رحیم با دختری دیگر به نام معصومه که از خانوادهای لات و بیسروپاست روی هم ریخته و ظهرها توی مغازه با اوست. باز هم دعوا میشود. این بار رحیم میگوید که توبه کرده و دیگر چنین کارهایی را نخواهد کرد، نگو او میخواهد به این ترفند خانه را از چنگ محبوبه درآورد و به اسم خودش کند. یک روز محبوبه دیگر طاقتش طاق میشود و مادرشوهرش را زیر مشت و لگد میگیرد و خانه را ترک میکند. او مستقیم به خانۀ عصمت، هووی مادرش، میرود. میرزا حسن خان و عصمت، بصیرالملک را صدا میزنند و با دخترش آشتی میدهند. محبوبه به خانۀ پدریاش برمیگردد. چند روز بعد، بصیرالملک رحیم را صدا میزند و طلاق دخترش را از او میگیرد. سپس محبوبه با منصور ازدواج میکند و زن دوم منصور و هووی نیمتاج میشود. سالها بهسرعت میگذرد. منوچهر با ناهید، دختر منصور، ازدواج میکند. هادی، پسر عصمت، مدیرکل میشود. بصیرالملک بیمار میشود و میمیرد. نیمتاج میمیرد. منصور هم سرطان میگیرد و زندگیاش خاتمه مییابد. داستان عمه در اینجا تمام میشود. پس از پایان این قصه، سودابه به تصمیمش برای ازدواج شک میکند و آن را محتاج بازنگری میبیند.
رمان «بامداد خمار» رمانی عامهپسند با روایتی خطی و سرراست است که به شیوۀ داستان در داستان روایت شده و نویسنده در آن از زنان و مسائل زناشویی سخن گفته است. رمانْ جذاب و پرکشش است و زبانی ساده دارد و یکی از دلایل پرفروش بودنش به همین مسئله برمیگردد. نثر رمان هم نثری سالم و معیار است.
اگر بخواهم از دیدگاه انتقادی به رمان بنگرم، این چهار نکته به نظرم حائز اهمیت است: نخست اینکه وقایع رمان منفک از بستر تاریخی، اجتماعی و سیاسی به تصویر کشیده شدهاند و دنیایی که نویسنده ترسیم میکند کاملاً جداشده و بریده از اجتماع و محدود به یکی دو خانه و ساکنان آنهاست. دوم اینکه رمان چون میخواهد خواننده را به یک نتیجۀ مشخص برساند تا مرز یک حکایت اخلاقی تنزل مییابد. سوم اینکه رمان اگرچه نوشتۀ یک زن است، اما در خدمت گفتمان مردسالارانه است و ستمها و تبعیضهای این گفتمان را میپذیرد و تأیید میکند و از نقد آنها میپرهیزد. چهارم اینکه نویسنده دچار سوگیری است، منتهی او برخلاف اغلب رماننویسان ما که ثروت را مینکوهند و ثروتمندان را نماد شر، رذالت و بیاخلاقی میدانند، فقر را مینکوهد و فقرا را سمبل وحشیگری، نفهمی و بیادبی به حساب میآورد.
- لینک خرید کتاب از ایران کتاب
در همین زمینه
- ۰۳/۰۳/۰۱