دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

زندگی همین بود. به قول اخوان یک فریب ساده و کوچک. همین تکرار روزها و شب‌ها. جادۀ صاف و همواری که راننده‌ای با چشم‌های نیمه‌باز در شبی تاریک پشت فرمان نشسته و ناگهان وسوسه می‌شود که به ته دره سقوط کند. جاده‌ای که نه دره‌ای دارد و نه صخره‌ای و نه حتی تکه ابری که در دل تاریکی بتوان با آن خیالبافی کرد. زندگی همین است. نوشته بودی که دیگر نمی‌خواهی با این ذهن خسته به انتهای این جاده‌ی ملال آور برسی. مگر در انتها چیست؟ مرگ. واژۀ غریبی که همیشه برای دیگران اتفاق می‌افتاده و تو فقط به تماشای آن نشسته بودی. مثل وقتی که یک فیلم سینمایی را تماشا می‌کنی و با خودت می‌گویی که قرار است که در آخرین سکانس فیلم، بعد از این دیگر نباشی. «بعد از این نبودن» واقعا چگونه‌است؟ دیگر نه فردا معنایی ندارد و نه همین گوشه دنج و خلوتی که به‌آن دل بسته‌ای! نوشته بودی آیا راهی هست؟ کوره راهی که از این جادۀ مستقیم بیرون بزنی و آن قدر بروی که دیگر جاده‌ای نباشد. تابلویی برای یادآوری مسافت طی شده نباشد. اصلاً مقصدی نباشد. تنها تو باشی و باغ بلوری که از واژه‌ها روییده است. تو باشی و آدم‌هایی که از گذشته‌ آمده‌اند. مُرده‌هایی با همان شکل و‌ شمایلی که به‌خاطر داری. تو باشی و تک درخت لیمویی که بوی شکوفه‌هایش شامۀ آدم را در یک ابدیت بی زمان مسحور می‌کند. دیگر به فکر نوشتن نباشی. دیگر برای مخاطب درونت سوژه‌ای برای خواندن نباشی. یکی باشی مثل همان سوژه‌هایی که در موردشان می‌نوشتی. آدم‌هایی که پروانه‌ها دنبال‌شان راه می‌افتادند. آدم‌هایی که در اعماق بیابان هزار دره گم می‌شدند و در خواب دیگران به زیستن ادامه می‌دادند. آدم‌هایی که مُرده بودند اما در میان دیگران چای می‌نوشیدند، قدم می‌زدند و می‌خندیدند. نوشته بودی دلیلی برای ادامه دادن هست؟ آری هست‌. اگر هم نباشد باید آن را پیدا کرد. مثل همان کسانی که در موردشان می‌نوشتی. آن‌ها راهش را پیدا کرده‌بودند. آن‌ها از بودن خود افسانه می‌ساختند و برای فرزندان خود تعریف می‌کردند. باید راهی باشد. مثل همان راهی که راسکولنیکف در داستان جنایات و مکافات پیمود و رستگاری را در عشق ورزیدن به یک زن روسپی یافت. مثل همان راهی که کافکا رفت و در نامه‌ای به معشوقه‌اش نوشت: همیشه از تصور فرو کردن خنجر در قلبم احساس شعف و شادمانی می‌کنم. مثل همان راهی که فروغ  با کوبیدن ماشین خود به تک‌درخت سبز شده در وسط این جاده به آرزویش رسید و برای همیشه به مهمانی گنجشک‌ها رفت. همیشه باید راهی باشد... 

  • اسماعیل

نظرات (۲)

  • رادیو سکوت
  • به خاطر خودم

  • رادیو سکوت
  • به خاطر پسرم... به خاطر همسرم... پدرم، مادرم... به خاطر خدا...

    پاسخ:
    به خاطر خودم 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    دو قدم مانده به صبح
    آخرین نظرات