دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

لباس شمر را گاو خورده بود

سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

بچه که بودم فکر می‌کردم خدا هر روز می‌آید و بالای آن کوه قرمز می‌نشیند. پدرم شب‌های محرم من را با خودش به مسجد می‌برد. همان مسجدی که یک تابوت خالی توی حیاطش داشت و شیخ اکبر خبر مرگ دیگران را گاه‌و بی‌گاه از پشت بلندگویش اعلام می‌کرد. دو سه روز قبل از عاشورا تعزیه برپا می‌شد. چند تا شتر و اسب می‌آوردند. کاروان اولیا لباس سبز می‌پوشیدند و اشقیا لباس قرمز. امام خوان و زینب خوان چند تکه کاغذ کوچک توی دستشان بود. بلند‌گو را می‌گرفتند و شروع به ذکر مصیبت می‌کردند. لشکر اشقیا شمشیر‌ها را به سپر‌ها می‌زدند و توی جمعیت ولوله‌ می‌افتاد. آخرین چیزهایی که از بچگی‌ درسایه‌گرد به یاد دارم همین‌هاست‌. همان‌روزی که پدرم برایم لباس سبز خریده بود که از کودکان کاروان امام باشم. جلوی مسجد پر از جمعیت بود. بعضی‌ها حتی از تیر چراغ برق بالا رفته بودند. روی گلیمی وسط آن همه جمعیت نشسته بودیم و منتظر شمر بودیم که بیاید و رجز بخواند. شمر نیامده بود. شیخ اکبر آدم فرستاد عقبش. وقتی برگشت چیزی توی گوش شیخ‌اکبر گفت. شیخ اکبر اوّل سرخ شد و بعد زد زیر خنده! خنده‌اش در میان هیاهوی جمعیت گم شد. اما من شنیدم که به علیخان بگوید «لباس شمر را  گاو جویده» یکی رفت و برای شمر لباس آورد. یک مانتی‌گل قرمز بود که شکمش را بیرون انداخته بود. شمر با همان مانتی‌گل قرمز و کلاه‌خود و پرهای رنگی روی سرش شروع به چرخیدن دور خیمه‌ها کرد و رجز خواند: هَل مِن مبارز یا ابن رسول‌الله! اشقیاء شمشیرها را در هوا تکان دادند و گرد و خاک شد. گلویم خشک شده بود و قلبم تُند تُند می‌زد. داشتم به خدا فکر می‌کردم که از بالای کوه قرمز پائین بیاید و امام را نجات بدهد. شمر بالای سر امام رسید و می‌خواست او را روی زمین هُل بدهد. صدای گریه از میان زن‌ها بلند شد. اسب‌ها دورشان می‌دویدند و غبار تا مناره مسجد بالا رفته بود. شمر که خنجر را کشید و خواست که بگوید «خونِ حسین چنان آب از خنجرم چکیده» که بی بی سلیمه تخت سینه‌اش زد و شمر سکندری خورد و روی زمین افتاد. مردم برای بی‌بی سلیمه هلهله کشیدند. جست زد و روی سینه شمر نشست و خواست خنجر را روی گلویش بگذارد که شیخ اکبر و تعزیه گردان‌ها رویش افتادند و از مجلس بیرونش بردند. دهانم مزۀ خاک می‌داد. تشنه‌ام بود و دلشوره داشتم‌. توی جمعیت دنبال پدرم گشتم اما پیدایش نکردم. طبل‌ها به صدا درآمدند و حسنعلی شروع به زدن شیپور کرد.‌ گریه‌ام گرفته بود. چند تا زن آمدند و دست روی لباسم کشیدند. یکی هم پول سنجاق کرد. از میان ستون غبار به کوه قرمز نگاه کردم. جای آن پیرمرد خالی بود و ابری سیاه داشت به سمت سایه‌گرد می‌آمد... 

  • اسماعیل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات