معرفی نمایش رادیویی مکبث
فایل صوتی نمایش
حجم: 27.2 مگابایت
شخصیت های اصلی نمایش عبارتند از:
دانکن Duncan ، شاهِ اسکاتلند
دانلبین Donalbain و ملکم Malcolm ، پسراناش
بنکو Banquo و مکبث Macbeth ، سرداراناش
مکداف Macduff و راس Rosse ، بزرگزادگان اسکاتلند
فیلیانس Fleance ، پسر بنکو
سیوارد Siward ، سردار سپاهیان انگلیسی
سیوارد جوان Young Siward ، پسر اش
لیدی مکداف
سه خواهر جادو
ملکم: خود را میگویم که میدانم در وجودم فسادها چنان خُردـ خُرد در هم شدهاند که اگر سر بگشایند مکبثِ سیهکار به پاکی برف خواهد نمود و کشورِ بینوا در قیاس با رنج و آزارهای بیاندازهی من او را برّهای خواهد شمرد و ستود.
مکداف: در خیلِ دیوانِ وحشتآباد دوزخ نیز دیوی سیه کارتر از مکبث یافت نمیشود.
ملکم: گیرم که او خونریز است و زینتپرست و پُرآز و دروغزن و فریبکار و شبیخونزن و بدسرشت و آلوده به هر گناهی که نام توان برد؛ امّا شهوتپرستی مرا پایانی نیست، پایانی نیست. زنانِتان، دخترانِتان، مادران و دوشیزگانِتان نتوانند دیوِ شهوت مرا سیراب کنند و هوس بازیِ من هر بند و بارِ پاکدامنی را که بر سرِ راهِ خواستام سبز شود، خواهد درید. پادشاهی مکبث را سزاوارتر است تا چنین کسی را.
مکداف: بیبند و باریِ طبع نیز خودکامگی ست و چه بسا شاهان را سرنگون و بسا تختها را ناگاه از شاهان کامکار تهی کرده است. و با این همه، از پذیرفتن آنچه از آنِ شماست بیم مدارید. نهانی عیشها میتوانید راند و به ظاهر بیاعتنا نمود و این گونه چشمِ زمانه را فریفت. زنانِ خواهان کم نیستند و چندان هستند که چون در مزاج شهریار چنین میل ببینند تن بسپارند، چندان که کرکسِ وجود شما همه را نتواند بلعید.
ملکم: افزون بر این در طبعِ بس بد سرشتِ من چنان آزِ سیریناپذیری میبالد که اگر شاه باشم دستِ بزرگزادگان را از زمینهایشان کوتاه خواهم کرد و چشم به گوهرهایِ این و سرای آن خواهم داشت و هرچه بیش داشته باشم آتشِ آزـام شعله ورتر خواهد شد، چندانکه با نیکان و وفاداران ستیزههایِ زشت به راه اندازم تا با نابود کردنِشان به ثروتِشان دست یازم.
مکداف: این آز ریشهدار است و ریشههایی زیان کارتر میدواند تا آن شهوتِ تابستانوار؛ و این همان تیغی ست که سرِ شاهان را به خاک افکنده است. با این همه، بیم مدار. اسکاتلند چنان سرشار از ثروت است که خواستهیِ شما را با آنچه از آنِ شماست برمیآورد. اگر نیکوییهایِ دیگر را در ترازو نهیم اینها همه را تاب میتوان آورد.
ملکم: امّا در من کدام است از نیکوییها؟ اگر نیکوییهایِ پادشاهی دادگری است و راستی و خویشتنداری و یکدلی و بخشندگی و پایداری و نرمدلی و فروتنی و پرهیزگاری و شکیبایی و دلیری و استواری، در من نشانی از اینها نیست. امّا هر بزهی در من هزار گونه است و به هزار شیوه در کار میآید نه، اگر قدرت میداشتم شیرِ نوشینِ همدلی را به کامِ آتشِ دوزخ میریختم و آرامشِ جهان را بر هم می زدم و هر رشتهیِ یگانگی را بر روی زمین از هم میگسستم.
مکداف: وای، اسکاتلند! وای، اسکاتلند!
ملکم: اگر چنین کسی شایستهی فرمانروایی ست، بگو، که من همینام.
مکداف: شایستهی فرمانروایی! که شایستهی زندگی هم نه. ای ملّتِ تیره روز گرفتار در چنگالِ جبّاری غاصب و خونخوار! کِی بهروزی را بازخواهید دید که بر حق ترین فرزند تاج و تختات به فتوای خویش گناهکار است و از کار برکنار و دشنامگو به تبارِ خویش. پدر تاجدارـات پادشاهی بود بس پارسا و شهبانویی که تو را زاد بیشتر بر زانوی دعا بود تا بر سرِ پا؛ و هیچ روزی از یادِ مرگ غافل نبود. خدانگهدار! این بدیهایی که تو از خود گفتی مرا از اسکاتلند دل برکنده کرد. ای دلِ من، دیگر تو را چه امیدی مانده است؟
ملکم: این دردمندیِ بزرگوارانه که از سرِ راستی ست دودلیهایِ سیاه را از جانم زدود و نهادِ مرا با نیکاندیشی و شرافتِ تو آشتی داد. مکبثِ دیو سرشت با بسی نیرنگها از این دست کوشیده است تا مرا به دام آورد و خردِ پرواگر مرا از شتابِ بی پروا پرهیز میدهد. امّا خدای آسمانها داورِ من و تو باد که ازین دم فرمانِ تو را میبرم و ننگهایی که بر خود بستم انکار میکنم. همینجا هر لکّهی ننگ و عیبی را که بر خود نهادم به سوگند بازمیستانم و میگویم که با سرشتِ من بیگانهاند. هنوز با هیچ زنی نزدیک نشدهام؛ هیچ سوگندی را نشکستهام؛ به داراییِ خود نیز چشم نداشتهام؛ هرگز بر عهدی پای ننهادهام: رازِ شیطان را نیز پیش همگناناش نبردهام؛ و لذّت راستی برایم کم از لذّت زندگی نیست. نخستین دروغام همین بود که دربارهی خود گفتم. سراپا به راستی در خدمتِ توام و میهنِ بینوایم. بدان که پیش از فرارسیدنِ تو بدینجا سیواردِ سالخورده با ده هزار مردِ جنگی با ساز و برگِ جنگ بدان سو روانه شده است. ما نیز با یکدیگر خواهیم رفت. در این جنگِ برحق بخت یارِ نیکان باد!