کاش من جایِ آن زنِ توی نوشتهها بودم
میگویی بخوان. شروع به خواندن میکنم. از پشت گوشی میخوانم. از پشت صفحۀ شش اینچی. میخندی. اما طوری که فقط من بفهمم. خندههایت دنبالۀ نور هستند. مثل رد شهاب سنگی در سیاهی شب. چیزی برای خواندن ندارم. از همان نوشتههای قدیمی میخوانم. از همانها که آخرش میگفتی کاش من جایِ آن زنِ توی نوشتهها بودم. همان زن بلند بالایی که همیشه لاک قرمز میزد و یک جور بیقیدی در نگاهش بود. توی کافهها مینشست، پایش را روی پایش میانداخت و سیگار میکشید. من تا همینجا نوشته بودم. کاغذهایم بوی سیگار و عطر زنانه میداد. آن زن روی کاغذ راه میرفت. روی کاغذهایی که توی شرجی هوای شمال مثل جنازه باد کرده بودند. گفتم از حالا به بعد جای آن زن هستی. گفتی نیستم. لاک قرمز که ندارم. اصلا ناخن ندارم، همه را میجوم. آنقدر میجوم تا انگشتهایم تمام بشوند. زن را خط میزنم اما هنوز بوی عطرش توی هوا مانده. تو شبیه آن زن نبودی. تو شبیه هیچ زنی نبودی. شبیه ترسهایت بودی. شبیه زنی که توی خوابهای من بود. برای همین تو را دوست داشتم. برای همین که ترجمان خوابهای من بودی. میگویی بخوان. شروع به خواندن میکنم. درد پیکرم را میتراشد. چیزی توی رگهایم میترکد. تو میخندی. زمان روی ساعت پنج عصر توقف میکند و کلمات از قلبم به سوی شب سرازیر میشود...
- ۰۳/۰۴/۰۸