دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

از لای ماگ‌ها و انارهای شب یلدا و گل و بته‌ها و کاکتوس‌ها و کاسه کوزه‌ها و کوسن‌ها و دفتر دستک‌ها رد شدم و خودم را به قفسۀ‌ کتاب‌ها رساندم. کتاب‌فروشی خلوت بود. درواقع کسی نبود جز من و کتاب‌فروش.‌ آقای کتاب‌فروش، خودش را کنارم رساند، گلویی صاف کرد و پرسید چه کتابی می‌خواهم.

کتاب‌ها را بی‌حوصله چیده بود، تولستوی کنار سلین بود و امبرتو اکو کنار ویرجینا وولف. چیدمانش نه منطق بصری داشت، نه محتوا، نه حتی بر اساس خاستگاه نویسنده بود. گفتم: کتاباتون قروقاطی‌اند! دستپاچه شد و با لبخند پت و پهنی گفت: بله. اصلاً ذوق کرد. شاید فکر می‌کرد چیدمان اینطور شلخته امتیاز محسوب می‌شود. گفت دنبال چی هستید؟ گفتم: کتاب دیگه. پقی زد زیر خنده و گفت: نه منظورم کتاب خاصیه؟ بعد هم شروع کرد از در و دیوار گفتن. گوش نمی‌دادم، گه‌گاهی سرم را تکان می‌دادم که یعنی «بنال»، نمی‌دانم چطور نالید که سرآخر پرسید: شما کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا رفتید؟ گفتم: کجاست؟ با خودم گفتم، می‌گوید: انقلاب نبش وصال مثلاً، که گفت: پاریس دیگه! و جوری گفت «پاریس دیگه!» انگار مثلاً داشت می‌گفت «شابدوالعظیم دیگه!»، نگاهش کردم و گفتم: نه. انگار فحش خوار مادر داده باشم گفت: چرا؟ گفتم: چی چرا؟ گفت: چرا کتاب فروشی شکسپیر و شرکا نرفتید؟ گفتم: چون پول نداشتم. و کتابم را برداشتم و رفتم پشت دخل که حساب کند. دوید پشت کامپیوترش. کتاب را وارد کرد و من‌من‌کنان قیمت کتاب را گفت. کارتم را دادم. گفت: قابل نداره. رمز را گفتم و کارت را کشید. کتاب را برداشتم که بیایم گفت: ولی منم نرفتم. ‌گفتم: کجا ایشالا؟ گفت: همون کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا. بعد با همان لبخند پت و پهنش گفت: منم پول نداشتم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات