نگاهی به رمان «همهٔ ما شریک جرم هستیم»؛ فانتزیهای جنسی آقای کارگردان
چند روز بعد از خودکشی کیومرث پوراحمد، کارگردان سرشناس ایرانی، هادی خوجینیان، مدیر نشر مهری در لندن اعلام کرد که رمان «همۀ ما شریک جرم هستیم» که در سال ۱۳۹۹ با نام مستعار حمید حامد توسط این نشر چاپ شده بود، از این کارگردان فقید است که به دلایل سیاسی نخواسته نامش بر روی جلد کتاب بیاید و حالا که مُرده، دلیلی برای این پنهانکاری نیست و کتاب از این به بعد با نام اصلی نویسنده چاپ خواهد شد. خوجینیان همچنین اعلام کرد که دانلود رمان برای کسانی که داخل ایران هستند رایگان خواهد بود، تصمیمی که باعث شد این کتاب در عرض پنج روز، ۲۶۰ هزار بار دانلود شود. من نمیدانم چه تعداد از کسانی که این رمان را دانلود کردند آن را خواندند، اما مطمئنم که هرچه از آن فضای هیجانی و احساسی فاصله گرفتیم، خوانندگان آن کمتر شد و تقریباً به فراموشی سپرده شد؛ زیرا رمانی نبود که بتواند در تاریخ رمان فارسی جایگاهی برای خود دستوپا کند. آنچه در ادامه میآید نقد و نگاه من به این رمان است.
وقایع رمان «همۀ ما شریک جرم هستیم» از اواسط دهۀ چهل خورشیدی آغاز میشود و تا اواخر دهۀ هفتاد ادامه مییابد. ماجرا از اینجا آغاز میشود که آرش خسروپناه بهعنوان سپاهی دانش عازم دهی دورافتاده به نام هجرک از توابع استان اختران است. او فرزندِ هوتن خسروپناه، افسر عالیرتبۀ نیروی زمینی، و فروغالزّمان مهرگان، مشاور عالی وزیر آموزشوپرورش، است. خواهری دارد به نام نوشین که متخصّص علوم آزمایشگاهی است و با همسر و فرزندانش ساکن شیرازند و برادری دارد به نام آبتین که ساکن آمریکاست. آرش هم قصد رفتن به آمریکا را دارد. او دو سال پیش دیپلم ادبیاش را گرفته و به سفارش مادرش، به خدمت سربازی رفته و بعد از شش ماه آموزشی، سهمیۀ استان اختران شده و حالا بهعنوان سپاهی دانش برای خدمت، راهی دورافتادهترین روستای اختران یعنی هجرک شده است. مردم روستا و بهویژه ددهجان (گلبانو) ـ زنی که میانهاش با کدخدای ده مثل کارد و پنیر است ـ از آرش استقبال میکنند. آرش به کمک ددهجان و دخترش ماهجهانِ (ماجانِ) فرخندهکیش دستی به سر و روی مدرسه میکشد و آن را برای تدریس آماده میکند. ماجان، که بیستویک سال دارد و هفت سال پیش پدرش را از دست داده، بسیار زیباست و آرش در همان نگاه اول به او علاقهمند میشود.
در این روستا مردی هست به نام یاور پیرنیاکان که استاد ادبیّات فارسی دانشگاه تهران بوده است. یاور پیرنیاکان، که ماجان او را عمو یاور صدا میزند، از فعّالان جبهۀ ملّی به رهبری محمّد مصدّق و از دوستان کریم سنجابی بوده است. او بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از دانشگاه اخراج شده و یازده ماه در زندان قزلقلعه محبوس و بعد از گذراندن دوران حبس، به پنج سال تبعید در برازجان محکوم شده است. یاور از هیئت حاکمۀ دادگاه خواسته که بهجای برازجان به هجرک که زادگاهش است تبعیدش کنند و آنها هم پذیرفتهاند و حالا چند سال است که ساکن هجرک شده است. ماجان در تمام این سالها شاگرد عمو یاور بوده است و از کتابخانۀ او استفاده کرده است و از او ادبیّات فارسی را بهخوبی آموخته است. آرش، که هم ماجان را دوست دارد و هم باهوش و دانشورش مییابد، او را به آموزشوپرورش معرّفی میکند تا بهعنوان دستیار معلّم در آموزش بچّههای روستا به کار گرفته شود. این درخواست آرش از سوی آموزشوپرورش پذیرفته میگردد و ماجان معلّم و همکار آرش در مدرسۀ ده میشود.
آرش بعد از دیدن وضعیّت نابسامان روستا، نامهای به پدرش ـ که با امیرعبّاس هویدا، نخستوزیر وقت، دوست است ـ مینویسد و از او درخواست کمک میکند. پدر این مسئله را با هویدا در میان میگذارد و هویدا مبلغ یکمیلیون تومان به حساب استانداری اختران حواله میکند تا برای آبادانی روستا هزینه شود. آرش به کمک استانداری و مردم ده دست به کار میشود و از این پول برای لایروبی و مرمّت قنات روستا، لولهکشی آب، ساختن جادّه، خرید موتور برق، تأسیس صندوق پست، ساختن حمّام و درمانگاه، خرید وانت، رنگ کردن دیوار خانهها و خلاصه آبادانی روستا استفاده میکند.
آرش اگرچه ماجان را دوست دارد امّا چون قصد رفتن به آمریکا را دارد و ماجان هم دختر و دوشیزه است با او همخوابه نمیشود. در این حین بیوهزنی به نام ترمه به روستا میآید. ترمه قبلاً در شهر شوهر داشته و چون شوهرش او را با زنِ دکتری تاخت میزده است، از او جدا شده است. چند ماهی با شیرینیفروشی به نام فرنام ارجمندی همخانه شده، سه دانگ از شیرینیفروشی او را با پولی که از خانۀ دکتر کش رفته، خریده و حالا به ده برگشته است تا به اوضاع خانه و زمینی که دارد رسیدگی کند.
ترمه به آرش میگوید او و فرنام ارجمندی با هم توافق کردهاند که هر کدام هر وقت خواستند میتوانند همزمان با کسانی دیگر هم همخوابه شوند. آرش هم که از ترمه خوشش آمده، با او همبستر میشود.
بعد از مدّتی از تهران به آرش تلگراف میزنند که پدرش در بیمارستان بستری شده است. آرش و ماجان راهی تهران میشوند و وقتی میرسند که پدر مرده است. مراسم ختم برگزار میشود و سخنرانِ مراسم اسداللٰه علم، وزیر دربار، است. آرش دوباره با ماجان به ده برمیگردد و باخبر میشود که گلبانو با کدخدا دعوایش شده و کدخدا برای همیشه ده را ترک کرده است و رسماً گلبانو کدخدای ده شده است. چند روز بعد نامهای با این مضمون به دست ماجان میرسد که برای گرفتن دیپلم، میتواند آزمون بدهد. ماجان و آرش دوباره به تهران میروند و محمّد معین و محمّدجعفر محجوب از ماجان آزمون میگیرند و به او پیشنهاد میکنند که در مقطع کارشناسی ادبیّات فارسی دانشگاه تهران تحصیلاتش را ادامه دهد، زیرا سطح سوادش از دیپلم بیشتر است. آرش و ماجان خوشحال از شنیدن این خبر دوباره به ده برمیگردند.
از این طرف، گلبانو که درگیر کارهای مدرسه شده است و چند باری برای گرفتن امکانات به نیابت از آرش به آموزشوپرورش قلعهسمن (که بعدها در رمان به خمینیشهر تغییر نام مییابد) از توابع اختران رفته، دلِ ایرج آذرمهر، رئیس آموزشوپرورش این منطقه را برده و این دلدادگی به ازدواج این دو ختم میشود. بعد از عروسی این دو، خبر میرسد که فروغالزّمان، مادر آرش، دچار زوال عقل و فراموشی شده است. ماجان و آرش با هم دوباره به تهران میروند. نوشین هم از شیراز میآید. چند روز بعد نوشین مادرش را با خودش به شیراز میبرد. بعد از رفتن مادر، آرش و ماجان با هم عروسی میکنند و در خانۀ پدریِ آرش ساکن میشوند. آرش سپس نزد فرّخرو پارسا، وزیر آموزشوپرورش که دوست مادرش بوده، میرود و از او میخواهد که یاور را دوباره به تدریس در دانشگاه برگرداند، زیرا دوازده سال است که دورۀ تبعیدش تمام شده است. با وساطت فرّخرو پارسا یاور به تدریس برمیگردد.
زمان میگذرد. انقلاب میشود. دانشگاهها تعطیل میشوند. یاور که تازه به دانشگاه برگشته، به دلیل انقلاب فرهنگی دوباره بیکار میشود. ماجان هم که حالا دکتری ادبیات گرفته و چهار سال است طعم استادی را چشیده، به همین بلا دچار میشود. ایرج از آموزشوپرورش قلعهسمن کنار گذاشته میشود. فرّخرو پارسا اعدام میشود. امیرعبّاس هویدا به قتل میرسد. نیروهای مذهبی و انقلابی به ده میریزند و گلبانو را که در مقابلشان سر خم نمیکند، شلّاق میزنند و کدخدای قبلی ده را، که حالا آخوند شده است، به ده برمیگردانند و به کدخدایی منصوب میکنند.
جنگ ایران و عراق درمیگیرد و آرش و ماجان بهخاطر جنگ، بهاجبار ایران را ترک میکنند و به لسآنجلس میروند و به آبتین میپیوندند و در آنجا به زندگیشان مشغول میشوند. سالها بهسرعت میگذرد، یاور و گلبانو میمیرند و ایرج آذرمهر پیر و زمینگیر میشود.
در بخش پایانی رمان با زنی به نام آوا آشنا میشویم؛ زنی که ساکن انگلیس است، یک ازدواج ناموفّق داشته و دختری دارد که در نیویورک زندگی میکند. آوا دختر یاور پیرنیاکان است. او فکر میکرده پدرش بعد از کودتا اعدام شده است، امّا با دیدن عکس پدرش در روستای هجرک که سی سال پیش در سفرنامۀ جهانگردی انگلیسی به نام الیزابت استین چاپ شده است، متوجّه میشود که مادرش به او دروغ گفته است. مادر آوا، همسر یاور پیرنیاکان، بعد از کودتا به دخترش گفته که پدرش را اعدام کردهاند و بعد هم با دخترش از ایران مهاجرت کرده است. آوا با دیدن این عکس به سراغ مادرش در خانۀ سالمندان میرود و او را بازخواست میکند که چرا به او دروغ گفته است، سپس عازم ایران میشود تا شاید ردّی از پدرش بیابد. او به ایران میآید، ایرج آذرمهر را پیدا میکند و از طریق او باخبر میشود که پدرش مرده است. سال ۱۳۷۷ است و بیست سال از انقلاب گذشته است. آوا به هجرک میرود تا زادگاه پدرش و زیباییهایش را ببیند، امّا هجرک دیگر آن هجرک زیبای سابق نیست و مثل نگینی بر تارَک کویر نمیدرخشد، بلکه دهی است متروکه و مخروبه، با مردمانی مبتلا به جذام.
آنچه خواندید خلاصهای بود از ماجراهای رمان «همۀ ما شریک جرم هستیم». پیرنگ رمان بد نیست، امّا بعد از خواندن رمان متوجّه میشوید که نویسنده در پرداخت شخصیّتها و رویدادها بسیار بسیار ضعیف عمل کرده است.
درونمایۀ داستان پوراحمد تقریباً برگرفته از داستان «نفرین زمین» آلاحمد است: معلّمی که برای تعلیم و تربیت به دهی دورافتاده میرود و با تمام توان برای آبادانی آن میکوشد. نام شخصیّتِ اصلی زن داستان، ماهجهان (ماجان)، هم از رمان «نفرین زمین» گرفته شده است. ماجان در رمان «نفرین زمین»، مادر یکی از دانشآموزان روستاست که بیوه است و معلّم روستا او را صیغه میکند و در «همۀ ما شریک جرم هستیم» دختر جوانی است که معشوقۀ معلّم ده و درنهایت همسرش میشود. چند صحنه از رمان نیز ازجمله صحنۀ دوغاب زدن و تمیز کردن مدرسه توسّط ماجان و مهمانیای که در ده بهخاطر ورود آرش در خانۀ کدخدا برگزار میشود، دقیقاً تقلید از «نفرین زمین» آلاحمد است و نویسنده آنها را از روی دست آلاحمد رونویسی کرده است؛ امّا دو تفاوت عمده بین رمان آلاحمد و پوراحمد وجود دارد: نخست اینکه در «نفرین زمین»، معلّم ده در تغییر شرایط چندان موفّق نیست و شکستخورده ده را ترک میکند، امّا در «همۀ ما شریک جرم هستیم» معلّمِ داستان ده را آباد میکند و نقش مؤثّری در بهبود شرایط ده دارد، هرچند با وقوع انقلاب همۀ دستاوردهایش از دست میرود. دیگر اینکه در بحث از انقلاب سفید، اصلاحات ارضی و ورود صنعت و مدرنیته به روستاها در دهۀ چهل که درونمایۀ مشترک هر دو رمان است، نگاه آلاحمد نگاهی انتقادی است و نگاه پوراحمد نگاهی ستایشگرانه. پوراحمد دو دهۀ پیش از انقلاب را در مقابل دو دهۀ پس از انقلاب قرار میدهد و دو دهۀ پیش از انقلاب را همچون بهشتی گمشده و دو دهۀ پس از انقلاب را بهمثابه جهنّمی تلخ و تاریک به تصویر میکشد. هرچه خوبی و خوشی است مال آن دو دهه است و هرچه بدبختی و نکبت است مال این دو دهه. این در حالی است که در خود رمان هم نشانههای متعدّدی ازجمله اخراج یاور پیرنیاکان از دانشگاه، فقر و فلاکت مردم ده و... وجود دارد که نشان میدهد آن دو دهه نیز چنانکه پوراحمد سعی در ترسیم آن دارد، اینقدر هم آرمانی و ایدئال نبوده است. همین نگاه رمانتیک و جانبدارانه و تعطیل کردن خرد انتقادی بهشدّت از ارزش رمان پوراحمد میکاهد.
اگر بخواهم بیپردهتر سخن بگویم، باید بگویم «همۀ ما شریک جرم هستیم» رمانی سطحی و سخیف است. بسیاری از شخصیّتهای رمان خوب پرداخت نشدهاند و رویدادهای داستان واقعنمایی لازم را ندارند. بنیان رمان بر روابط جنسی است و ما در آن با خیل وسیعی از آدمها روبهروییم که با یک سلاموعلیک و چند عشوه و کرشمه، کارشان به همخوابگی میکشد و تنها همّوغمشان همین است؛ همخوابگیهایی که اغلب نامتعارفاند و با زمینه و زمانۀ وقایع رمان همخوانی ندارند. ماجان بعد از گذشت چند هفته از ورود آرش به ده، با او راه میافتد و به تهران میرود و در هتل هماتاقش میشود، بیآنکه بینشان پیوندی باشد. ترمه زنی است که شوهرش او را با زن دکتری تاخت زده تا روابط جنسی ضربدری داشته باشند. او بعد از جدا شدن از همسرش، به خانۀ شیرینیفروشی به اسم فرنام ارجمندی میرود و سه ماه همخانه و همخوابهاش میشود، بعد هم با هم قولوقرار میگذارند که در روابط جنسی آزاد باشند و ضمن حفظ رابطهشان، با هر کسی که پسندیدند همخوابه شوند. گلبانو بعد از یکی دو دیدار با ایرج آذرمهر، به خانهاش میرود و با او شراب مینوشد و همخوابه میشود، آن هم با اطّلاع دامادش آرش و دخترش ماجان. پیمانه و مهیار دو سپاهی بهداشتاند که به هجرک آمدهاند و در درمانگاه ده با هم زندگی میکنند و هیچ پیوند زناشوییای هم بینشان نیست. این مسئله فقط به زنها منتهی نمیشود، مردها هم قحطیزدگان جنسیای هستند که اغلب فکر و ذکرشان ایجاد رابطۀ جنسی با زنان است. آرش همزمان که با ماجان در رابطۀ عاطفی است، با ترمه رابطۀ جنسی دارد. یارممّد که یک روز زنش با یک فروشندۀ دورهگرد روی هم ریخته و از ده گریخته است، خر مادهای را برای فرونشاندن عطش جنسیاش برگزیده است. یاور هم که به کدخدا میتوپد که زنان مردم را زیر خودش میکشد، دستِ کمی از او ندارد و به گفتۀ ماجان، با دو تن از زنان ده در ارتباط است. کدخدا هم که وضعیّتش روشن است، زنی توی ده نمانده که به او دستدرازی و تعرّض نکرده باشد. رمان پر است از ایندست روابط، امّا سخن من در اینجا این نیست که در جامعۀ ما چنین روابطی وجود نداشته یا ندارد، بلکه بحث بر سر این است که این میزان روابط نامتعارف با واقعیّت یک ده پرت و دورافتاده در دهۀ چهل خورشیدی نمیخواند.
حالا اگر از ایندست روابط نامتعارف و ناهمخوان با زمانه و زمینۀ داستان بگذریم، توصیفات ایندست روابط هم جای بحث دارد؛ توصیفاتی که از اروتیسمِ هنری درمیگذرد و به ورطۀ پورنوگرافی میغلتد. بدیهی است که اروتیسم جزء جداییناپذیر رمان است و رمان پورنوگرافیک نیز گونهای رمان به شمار میآید، امّا بحث بر سر این است که این بهرهگیری از اروتیسم و پورنوگرافی باید در خدمت ساختار کلّی رمان و هدف نویسنده باشد. اتفاقی که در رمان پوراحمد نیفتاده است و ازقضا به نقض غرض نویسنده انجامیده است، بهگونهای که خواننده را به این اندیشه وامیدارد که مهمترین حُسن دو دههای که نویسنده به ستایش آن میپردازد، همین آزادی جنسی و شاید بهتر است بگویم هرجومرج جنسی بوده است.
شخصیّتهای رمان هم خوب پرداخت نشدهاند. ماجان که ادبیّات کهن و معاصر را پیش یاور خوانده و در بخشهای آغازین رمان مدام شعر و ضربالمثل تحویل آرش میدهد، در اواسط رمان در فهم معنای سادهترین ضربالمثلهای رایج در فارسی امروز هم میماند یا یاور پیرنیاکان که استاد ادبیّات فارسی دانشگاه تهران بوده است، «لعنت» را «نعلت» تلفّظ میکند.
سیر حوادث رمان هم بیاشکال نیست. در آغاز رمان روند حوادث بسیار کُند پیش میرود و خواننده فرصت همراهی با شخصیّتها و رخدادها را مییابد، امّا هر چه به پایان رمان نزدیک میشویم، سرعت سیر حوادث بیشتر میشود و در چند فصل پایانی عملاً با انبوهی از رخدادها روبهروییم که نویسنده آنها را پشتسرهم و شتابان آورده است تا مبادا چیزی ناگفته بماند، درحالیکه بخشی از این رویدادها زائد و غیرضروری هستند. برای نمونه فصل پایانی رمان که به سرنوشت آوا، دختر یاور پیرنیاکان، مربوط میشود اساساً در پیوند با کلّیّت رمان نیست و هیچ تمهیدی هم برای آمدن این فصل تدارک دیده نشده است.
زبان رمان هم یکدست نیست. گاهی زبان شخصیّتها محاورهای است و گاهی رسمی. گاهی لهجه دارند و گاهی ندارند. گاهی تکیهکلام دارند و گاهی نه. این مسئله هم یکی دیگر از ضعفهای رمان به شمار میآید.
درمجموع رمان «همۀ ما شریک جرم هستیم» چیزی برای گفتن ندارد و کاش همچنانکه پیش از مرگ پوراحمد با نام مستعار چاپ شده بود، بعد از مرگش هم با همان نام مستعار چاپ میشد و دامنِ آبروی هنری پوراحمد به این لکّۀ ننگ آلوده نمیشد. در پایان هم برای نشر مهری عمیقاً متأسفم که چنین نوشتهای را با عنوان رمان چاپ کرده و به دست مردم داده است.
◾️ منبع
ـ حامد، حمید (کیومرث پوراحمد). (۱۴۰۰). همۀ ما شریک جرم هستیم. لندن: مهری.
[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیستوپنجم فصلنامهٔ قلم در صفحات ۵۶-۶۰ منتشر شده است.]
- ۰۳/۰۲/۲۹