از تمام گذشته فقط چند ثانیه آخر را به خاطر دارم
چشم که باز کردم درون اتاقی سفید بودم. اولش فکر کردم که توی یک بیمارستان متروکه هستم. مثل همان چیزی که توی خواب دیده بودم. با پاهایی متورم و شکمی آماس کرده. روپوش آبی را کنار زدم و دست به بدنم کشیدم. به لبها، گردن، رانها، شکم و پهلوهایم. خبری از آماس نبود. پاهایم به خواب رفته بود و دردی تیز با نفسکشیدن در سینهام شدت میگرفت. انگار مثل یک چشم به هم زدن بود. مثل منگی از خواب بیدار شدن، مثل یک خیال، نمیدانم چند روز روی این تخت خوابیده بودم، وقتی پهلو به پهلو شدم دیدم مردی کنار من خوابیده است. زیر چشمهایش کبود بود. لولۀ سوندی از زیر روپوش چرک مُردهاش بیرون افتادهبود و ادرارش توی کیسه پلاستیکی بزرگی خالی میشد. از جایم بلند شدم و به راهرو رفتم. دیوارها سفید بود، سقف سفید بود و سنگ کف راهرو سفید، سرما به کف پایم میچسبید و مهرههای پشتم میلرزید. دستم را روی گردنش گذاشتم. گرمای تنش زیر پوستم خزید. انگار که در زیر غباری نامرئی مدفون شده بود. چند بار راهرو را بالا و پائین کردم. در تمام اتاقها را باز کردم. اتاقها شبیه هم بود. تختی فلزی بود و یک کپسول اکسیژن. مردی روی تخت خوابیده بود و از زیر روپوش آبیاش سوند آویزان بود. اتاقی که از آن بیرون آمده بودم را گم کرده بودم. باید به دنبال نشانهای میگشتم اما همه جا سفید یکدست بود. وارد اتاقی شدم که یک پنجره داشت. به سمت مردی که روی تخت خوابیده بود رفتم. مثل جانوری که از دهان گرگ جسته باشد نفس میکشید و گاهی ناله میکرد. دلم میخواست انگشتانم را روی گردنش ببرم و آنقدر فشار بدهم تا خسخس نفسهایش قطع شود. از پنجره نگاهی به بیرون کردم. چند کلاغ دور درختی در حال چرخیدن بودند و کمی آن طرفتر، چند کلبۀ چوبی بود که دود از میان آنها بلند شده بود. دوباره دستم را روی گردنش گذاشتم و تک و پوی نبضش را حس کردم...آن نبض برایم آشنا بود. انگار سالها بود که او را میشناختم. انگار سالها بود که با او زندگی کرده بودم. ملحفه را کنار زدم و دستش را گرفتم. انگشترش را جایی دیده بودم. نگینش نقش یک ستاره داشت. از تمام گذشته فقط چند ثانیه آخر را به خاطر دارم. دستی که داشت گلویم را فشار میداد و نفسم به شماره افتاده بود. رد آن انگشتر هنوز روی گلویم بود...
- ۰۳/۰۵/۱۴