از ژاپن برگشتم و عاشق زن بدکارۀ محلهمان شدم
نور به قبرش ببارد. خاکسترش سرمۀ چشم باشد. روحش با بودا و ریشقرمز و شمشیر زن یکدست محشور شود... همین چند وقت پیش یک آدم دیوانه که بعداً معلوم شد عضو یک فرقه مذهبی بوده، او را به ضرب گلوله کشت و آن نامهای هم که برای پادرمیانی به ایران آورده بود برای همیشه در جیب شلوارش ماند. هر روز با همان چشمهای پفکرده و چهرهی خونسرد از کنارم رد میشد و نگاهم میکرد. من چه کاره بودم؟ خب معلوم است. باغبان خانهشان بودم. بیست سال پیش با بچههای نازیآباد اول رفتیم روسیه و بعد هم ژاپن. اولش رفتیم سراغ مُرده سوزی و چند سالی کارگری ساختمان، بعد هم با چند تا یاکوزا رفاقت کردیم و جناق شکستیم و زدیم توی کار پخش مواد. دخترش «ساداکو» مشتری من بود. متاع خوب میخواست. پول خوبی هم میداد. میگفت: داوود تو بر عکس این یاکوزاهای متقلبِ هزار پدر، وجدان کاری داری! تو یک سامورایی شتر سواری! (زنک گیشا هیچ وقت فرق ما با عربها را نفهمید!) آنقدر از من خوشش آمده بود که من را برد و باغبان خانه کرد. من که نمیدانستم پدرش آدم مهمیاست. صبح میآمد و متاع را از من میگرفت و ظهر هم نشئه و سرخوش میآمد و بوسهای به من میداد و میرفت. روزی بهش گفتم که چرا فیلمهای شما اینجوریاست؟ گفت کدام فیلمها را میگویی ما کارگردان خوب زیاد داریم؛ کوروساوا، میزوگوچی، یاسوجیرو اوزو...گفتم نه همان فیلمهایی که جاهای حساس را شطرنجی میکنند و آخرش هم آدم نمیفهمد که اینها زن و شوهر بودهاند یا خواهر و برادر! دستش را سمت دهانش برد و آهسته خندید! فانوسهای کاغذی در هوا معلق بودند و بوی شکوفههای لیمو آدم را دیوانه میکرد. نگاهم کرد و آهی کشید: ما زنهای ژاپنی لایههای زیادی داریم داوود. هیچ مردی نمیتواند بفهمد که آن خود واقعی ما در میان کدام لایه مخفی شدهاست. هر مردی که بخواهد ما را بشناسد باید تخیل کند؛ باید آنسوی کیمینو و آن نقطههای شطرنجی برود و خیالپردازی کند. برای همین فیلمهای ما شطرنجی و انیمههای ما شلوغ و پر سر و صداست. پشت هر چیز شلوغ و آشوبناکی، به اندازۀ یک کف دست آرامش را میشود پیدا کرد! هیچ وقت از روی ظاهر آدمها را قضاوت نکن داوود! این حرف آنقدر رویم تاثیر گذاشت که وقتی به ایران برگشتم عاشق زن بدکارهی محلهمان شدم. اسمش شهلا بود، شهلا مثل ساداکو فکر نمیکرد. هر وقت حرف از عشق و عاشقی میزدم برایم شیشکی میکشید و ادایم را در میآورد! بچههای محله هم پشت سرم حرف درآورده بودند که داوود عاشق شهلا شده که لابد پول کمتری بدهد یا همیشه اول صف باشد! اما آنها نمیفهمیدند که شهلا هم مثل ساداکو چند لایه است و در لایههای پنهانی و تاریکش، دختری پاکدامن و نجیب ، زانوهایش را بغل کرده و برای معصومیت خودش گریه میکند!
بخشی از یک داستان بلند
توضیح اینکه عکس کاملاً تزئینی است.
- ۰۳/۰۴/۲۳