خانم شما دلتان را در ولیعصر جا گذاشتید
تهران است و شبهای روشنش، اتوبانهایی که در هم فرو میروند و بعد مثل مارهای مضطرب و خوابآلودی که دور تا دورشان را ریسه کشیده باشند از هم جدا میشوند، اما شما خانمجان، شما که دلتان را توی منیربه و بین چنارهای ولیعصر تا حوالی همین تجریش جا گذاشتهاید، شما که هر روز پنجرۀ خانهتان را در دوردست باز میکنید و بخار و شوری اقیانوس را نفس میکشید. شما که تا چشم باز میکنید همان اول، ساعتِ وقت تهران را میبینید و از پشت پنجره، ساحل مهگرفته و تابلوهای نئون را نگاه میکنید و نوشتههای لاتین را که خاموش و روشن میشوند چند بار میخوانید؛ بیآنکه اصلا معنایشان را بدانید؛ تا شاید حواستان را پرت کنید. اما هر چه هم خودتان را به آن راه بزنید و حواستان را پرت کنید، باز چیزی مثل چتر توی سرتان باز میشود. حتی اگر از پشت تمام پنجرههای این شهر، تمام تابلوهای نئون را هم بخوانید؛ باز هم صدای دلکش شما را بهجایی میبرد که حتی پای توسن خیال هم به آنجا نمیرسد. بله میدانم... همه چیز اینجا خوب است اما یک چیزی انگار کم است، همهجا پر از رنگ و صداست اما کسی سکوت آدمها را نمیفهمد، بچهها بزرگ میشوند و به دنبال رویاهای خود میروند اما شما هر روز تکیدهتر و کوچکتر میشوید. دمدمههای صبح که چشمهایتان را میبندید. در آن لحظههای بین خوابوبیداری، تهران مثل یک تکه بلور در صدف تنهاییتان شروع به رشد میکند و آنقدر بزرگ میشود که دیگر کوچههای کودکی را به وضوح در آن می بینید...این شهر برای شما نیست، این پنجرهها و تابلوهای نئون برای شما نیست. شهر شما همان بلور هزار رنگ در خوابهایتان است که هر روز مثل تهران واقعی بزرگ و بزرگتر میشود. درست مثل همین تهرانی که غربتش هم مثل هوای دودگرفتهاش آدم را کمکم از پای در میآورد...
- ۰۳/۰۴/۱۷
سلام و عرض ادب
از شما دعوت میکنم برای انتشار سریع و ساده یادداشتها و ارتباط بیشتر با مخاطبین وبلاگ از شبکه اجتماعی ویترین استفاده نمایید
+اکنون نام کاربریتان ازاد است
دانلود از بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
با سپاس