نگاهی به فیلم مُهر هفتم از اینگمار برگمان
اینگمار برگمان فیلمی دارد به نام «مُهر هفتم» داستان شوالیهای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمیگردد، کنار رودخانهای از اسب پیاده میشود، تنی به آب میزند و اسب را هم برای چریدن رها میکند. مردی سیاهپوش با صورتی مهتابی سر میرسد و به شوالیه میگوید که بنشین شطرنج بازی کنیم. شوالیه به مرد سیاهپوش میگوید تو کیستی؟ مرد میگوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه میرسی. شوالیه و مرگ شروع به بازی میکنند. لحظهای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمیخیزد و میگوید بقیۀ بازی را برای فردا بگذاریم. شوالیه راه خود را پیش میگیرد و به سمت کلیسایی میرود تا به گناهان خود در حین سفر اعتراف کند. کشیش از احوال شوالیه میپرسد تا میرسد به آنجا که امروز را چگونه گذراندی و شوالیه میگوید با مرگ برای عمر جاودانه شطرنج بازی کردم و کشیش میگوید آیا مغلوب شد؟ شوالیه میگوید: چیزی نمانده بود که مغلوب شود. اگر در ادامۀ بازی، اسب را قربانی کنم و فیل را در فلان موضع قرار بدهم راهی برای مرگ نمیماند. کشیش رویش را بر میگرداند و شوالیه میبیند که او همان مرگ است. همۀ ما مثل آن شوالیه توی خانههای استوار و کنار گرمایی مطبوع نشستهایم و داریم با مرگ شطرنج بازی میکنیم اما خوب میدانیم که او فکر ما را زودتر از ما میخواند. ما را یارای نگاه کردن در چشمان آن مرد سیاهپوش با آن هیبت مهیب نیست. ما تنها میتوانیم در کنارش زندگی کنیم بی آنکه نگاهش را تاب بیاوریم. میتوانیم با هر مهرهای که به جلو میرانیم جرعهای از چای خود را بنوشیم و دنیا را از میان شیشههای پس از باران تماشا کنیم. میتوانیم از آغوش و بوسه، تکه کیک و فنجانی قهوه، هوای کوهستان، برگریزان، جنگلهای مهگرفته و شبهای کویر در کنار مرگ لذت ببریم و در انتظار حرکت بعدی او بمانیم...
100%