گفتگوی دو متفکر دربارۀ آیندۀ کمونیسم، سرمایه داری و دموکراسی
مارسل گشه و آلن بدیو
نوشتۀ ناصر اعتمادی
کتاب "چه باید کرد؟" با عنوان فرعی "گفتگو دربارۀ کمونیسم و سرمایه داری و آیندۀ دموکراسی" حاصل مجادلات دو متفکر معاصر فرانسوی "آلن بدیو" و "مارسل گُشه" است که به تازگی در 157 صفحه توسط انتشارات "فلسفه" در فرانسه منتشر *شده است.
کتاب شامل هشت فصل، یک مقدمه و یک نتیجه گیری است که طی آن دو فیسلوف فرانسوی سیر تحول سیاسی و فکری و همچنین چگونگی آشنایی شان را با کمونیسم و افکار مارکس توضیح می دهند و سپس با تشریح وضعیت سرمایه داری معاصر طرح ها و فرضیات شان را دربارۀ نحوۀ خروج از سرمایه داری جهانی شده و گذار به جامعه ای دیگرپیش می نهند.
در فصل نخست کتاب "مارسل گُشه" از جمله نخستین همراهان "کورنلیوس کاستوریادیس" و "کلود لوفر" طی سال های دهۀ 1960 در نشریۀ معروف "سوسیالیسم یا بربریت" شرح می دهد که چگونه او در ادامۀ تأملات اش در خصوص مدرنیته و طرح "خودفرمانی" ("اتونومی")رفته رفته از مارکسیسم فاصله گرفت و به نوعی سوسیالیسم دموکراتیک تمایل پیدا کرد، در حالی که "آلن بدیو" بر گذار خود از "سوسیالیسم" یا "سوسیال دموکراسی" به "کمونیسم" از اواخر دهۀ 1960 تأکید می ورزد.
در دومین فصل کتاب با عنوان "از مارکس تا لنین" "مارسل گُشه" و "آلن بدیو" ترازنامۀ انتقادی مارکسیسم را در پرتو تجربۀ تاریخی، یعنی انقلاب های سوسیالیستی سدۀ بیستم، به ویژه انقلاب اکتبر روسیه ترسیم می کنند. در این بررسی "مارسل گُشه" از این موضع دفاع می کند که "افکار و اندیشه های مارکس ناخواسته به بستر سلطه ای تمامیت خواهانه" تبدیل شدند (ص.٩). "گُشه" این بستر را نظریۀ تاریخ مارکس می داند که بر پایۀ آن تحول جوامع انسانی نتیجۀ دگردیسی ساختارهای اقتصادی است. در این بینش تاریخی ویژۀ مارکس گذار از سرمایه داری به کمونیسم از طریق الغای مالکیت خصوصی و تصاحب جمعی وسایل تولید صورت می پذیرد و استقرار کمونیسم سرآغاز پایان همۀ شکاف ها و تضادهای عمیقی معرفی می گردد که مولود جامعۀ سرمایه داری است. به همین دلیل به گفتۀ "مارسل گُشه" طرح کمونیسم از منظر مارکس از آغاز در قالب یک "آشتی بزرگ" در همۀ ابعاد و عرصه ها و ایجاد نوعی "تمامیت اجتماعی یکدست" و بدون تناقض عرضه شده است.
در ادامۀ این استدلال "مارسل گُشه" اضافه می کند که عاقبت دریافت مارکس از کمونیسم از خلال قدرت گیری بلشویک ها در اکتبر ١٩١٧ یعنی در سرمشق کمونیسم روسی تحقق یافت که نام حقیقی اش، چه بخواهیم چه نخواهیم، "لنینیسم" است. یعنی : همان که "مارکسیسم ارتدکس" "مارکسیسم عصر حاضر" و یا "مارکسیسم-لنینیسم" می نامید. با این حال، "مارسل گُشه" می گوید که لنینیسم چیزی جز "تحریف مارکسیسم" نبوده و نیست و شخص لنین تحریف کنندۀ مارکس در همۀ زمینه ها است. "مارسل گُشه" از این فراتر می رود و می گوید : نه فقط نمی توان و نباید اشتباهات و تحریف ها لنین را به حساب مارکس گذاشت، بلکه هر آنچه لنین گفته و کرده خلاف مارکسیسم بوده است، حتا اگر همۀ دعاوی و عملکردهای وی در درون مارکسیسم صورت پذیرفته باشد.
"گُشه" تصریح می کند: در حالی که از نگاه مارکس بحران های ادواری سرمایه داری که بیش از پیش اشکال خشنی به خود می گیرند به فروپاشی سرمایه داری منجر می شوند و در این بستر طبقۀ کارگر صنعتی آگاه از موقعیت و نقش تاریخی اش گذار به کمونیسم را تسهیل می کند، از نظر لنین هیچ عامل تعیین کنندۀ ساختاری در درون سرمایه داری لزوماً زمینۀ انقلاب کمونیستی را فراهم نمی سازد. "از نظر لنین گسست از سرمایه داری نه به صورت "طبیعی"، بلکه با به کارگیری زور صورت می پذیرد." و به همین دلیل، از نظر او باید فرآیند انقلابی را به صورتی روشمند سازمان داد و شکلگیری خودجوش چنین فرآیندی را انتظار نکشید. (ص.٣٠)
از نظر "گُشه" منشا تحریف بزرگ افکار مارکس توسط لنین و چرخش فلسفی-سیاسی در قبال اندیشه های مارکس در همین تلقی ویژه از روند گسست انقلابی از سرمایه داری نهفته است. بر همین اساس "لنین حزب انقلابی آگاه و سازمان یافته را ابداع می کند که هدفش در دست گرفتن دولت به منظور نابود کردن آن است." (ص.٣١). اما، بعد از انقلاب اکتبر حزب لنینی به ارگان گذار به کمونیسم و بنیاد رژیم جدید تبدیل شد، زیرا خود را مسلح به علم جدید، علم مارکسیستی، و در این معنا تجسم علم تاریخ می دانست.
بر همین اساس حزب بلشویک تحمیل ایدئولوژی خود را به کل جامعه به منظور گذراندن آن به مرحلۀ علمی تکامل اش یعنی کمونیسم توجیه می کند و به همین طریق یک دیکتاتوری سیاسی و ایدئولوژیک در روسیۀ بعد از انقلاب اکتبر شکل می گیرد. "مارسل گُشه" نتیجه می گیرد "همان اندازه که لنین چهره ای وارونه از مارکس ارایه می کند، به همان اندازه استالین یک لنینیست وفادار است." (ص.٣٢)تنها ویژگی استالین، از نظر "مارسل گُشه" این است که او برای تسریع روند صنعتی شدن اتحاد شوروی از دهقانان سلب مالکیت کرد که این خود به جنگ داخلی میان حزب بلشویک و دهقانان و استقرار یک رژیم وحشت در روسیه منتهی شد.
در واکنش به ارزیابی "مارسل گُشه" دربارۀ لنین و به ویژه مناسبات او با اندیشه های مارکس "آلن بدیو" ابتدا این ملاحظه کلی را مطرح می کند که لنین همانند مارکس بخش اساسی نظریۀ سیاسی اش را بر ترازنامۀ انتقادی از شکست کمون پاریس استوار ساخت. لنین نیز همانند مارکس علت اصلی این شکست را بی مسئولیتی رهبران کمون و در نتیجه فقدان سازماندهی جنبش انقلابی ١٨٧١فرانسه می دانست. "بدیو" می گوید که بر اساس این ارزیابی لنین به این فرضیه می رسد که یک قیام عمومی در صورتی به پیروزی خواهد رسید که از سوی یک دستگاه حرفه ای، نظامی و شدیداً منضبط هدایت شود. "بدیو" تصریح می کند که بر این مبنا انقلاب از نظر لنین یک هنر است. به بیان دیگر، سیاست اندیشه و عملی مستقل است که نمی توان آن را با علم اقتصاد یا علم تاریخ یکی گرفت. سیاست در انگارۀ لنین پهنه ای است که در آن عمل آگاهانه ( یا "سوبژکتیویته") و سازمان دو عنصر حیاتی به شمار می روند (ص.٣٤).
مدرنیته و تمامیت خواهی
فصل سوم کتاب "چه باید کرد؟" به بررسی پدیدۀ تمامیت خواهی در اروپای سدۀ بیستم اختصاص دارد که در آن "گُشه" و "بدیو" ارزیابی خود را در این زمینه با مفهوم تجدد یا مدرنیته آغاز می کنند. از نظر "مارسل گُشه" که آثار مهمی در زمینۀ مدرنیته نگاشته، به ویژه کتاب راهگشای او با عنوان "سحرزدودگی جهان"(Le désenchantement du monde)، مدرنیته فرآیندی تاریخی است که طی آن انسان ها از مرحلۀ انقیاد یا پیروی از قانون غیر ("هترونومی") به خودفرمانی به معنای پیروی از قانون خود ("اُتونومی") می رسند. از این نقطه نظر، "مارسل گُشه" ادامه دهندۀ همان مسیر فکری است که در فرانسه سدۀ بیستم توسط فیلسوف یونانی تبار فرانسوی کورنلیوس کاستوریادیس ابداع شد. ویژگی مفهوم مدرنیته به عنوان "اتونومی" در نزد "گُشه" این است که او این فرآیند تاریخی را "خروج از دین" یا در اصل "خروج از جامعه ای می داند که در آن دین نقشی ساختاری یا سامان دهنده را دارد." "گُشه" در کتاب "چه باید کرد؟" بار دیگر تأکید می کند که مدرنیته فرآیندی است که جامعه را تدریجاً از شیوۀ ساماندهی دینی، یعنی از شیوۀ ساماندهی انقیادی ("هترونومیک") خارج می سازد. او می گوید "از خلال مدرنیته به شیوۀ دیگری از ساماندهی، شیوۀ ساماندهی خودفرمان ("اُتونوم") گذار می کنیم. در این شیوۀ ساماندهی اجتماعی افراد ابداع کنندۀ قوانین خاص خود برای ادارۀ امور جامعه هستند که در آن ارجاع به امر متعالی جای خود را به امر زمینی سیاست یا بازی سیاسی می دهد. به کوتاه کلام، در گذشته قدرت از بالا به پایین نازل می شد، اینک از پایین به بالا می رود"(صص.٤٠-٣٩). از نظر "مارسل گُشه" این فرآیند، یعنی گذار به مدرنیته در دموکراسی یا نظام های پارلمانی تجسم می یابد که در عین حال به منزلۀ بدیل نظری است که "مارسل گُشه" در برابر تلقی مارکسیستی از تاریخ می نهد.
بر پایه این مقدمات "مارسل گُشه" در کتاب "چه باید کرد؟" و در مجادلاتش با "آلن بدیو" استقرار حکومت های تمامیت خواه در اروپا را اقدامی علیه مدرنیته و نوعی بازگشت به سنت و اشکال گوناگون انقیاد دینی می داند. از نظر "گُشه" فاشیسم و کمونیسم (روسی) در اشکال متفاوت ادامه دهنده و متحقق کنندۀ آخرین مقاومت های سنت در مقابل مدرنیته هستند تا آنجا که این رژیم ها از خلال احیای ایدئولوژی ها یا "ادیان زمینی" خشن ترین اشکال انقیاد و ترور را مستقر ساختند.
در واکنش به این تلقی از فاشیسم و کمونیسم، "آلن بدیو" می گوید : شکی نیست که فاشیسم و کمونیسم روسی وجوه مشترکی داشتند : در هر دو مورد شاهد استبداد نظام های تک حزبی بودیم که در آنها پلیس سیاسی، نظامیگری و سرکوب و ترور مخالفان و حتا بخشی از طرفداران و همراهان نظام مستقر دست بالا را داشتند. اما، به این وجوه مشترک "آلن بدیو" در انتقادی ضمنی به "مارسل گُشه" یک نقطه مشترک دیگر را نیز می افزاید. او می گوید : "فاشیسم و کمونیسم سدۀ بیستم هر دو نتیجۀ بحران نظام های پارلمانی کشورهای امپریالیستی هستند که از خلال جنگ جهانی اول به نمایش درآمد." (ص.٤٢).
انزجار از دموکراسی های پارلمانی مهمترین وجه مشترک اتحاد شوروی و آلمان نازی بود. با این حال، "آلن بدیو" همانند "مارسل گُشه" معتقد است که تفاوت هایی اساسی نیز میان نازیسم و کمونیسم چه از زاویه ارزش ها، چه از نقطه نظر عاملان اجتماعی درگیر در آنها و همچنین از زاویه معنای بین المللی اهداف شان وجود داشت. "بدیو" می گوید : بر خلاف فاشیسم آلمان، اتحاد شوروی سابق هرگز به سمت تمامیت خواهی و یکدست کردن جامعه گرایش پیدا نکرد. بالعکس، نتیجۀ کلیه تصمیم ها و اقدام های لنین و استالین تشدید تناقض ها، تضادها و نزاع های درونی جامعۀ شوروی بود. همین واقعیت، به گفتۀ "آلن بدیو"، در مورد چین کمونیست در زمان مائو نیز صادق است. "بدیو" می افزاید هدف مائو از راه اندازی "انقلاب فرهنگی" در اصل برانگیختن قیامی مردمی علیه بی عدالتی ها و بورکراسی حزب کمونیست چین بود، هر چند این قیام به تشدید شکاف های خشونت بار در درون جامعه منجر شد (نک : ص.47).
در ادامۀ این استدلال، "آلن بدیو" تأکید می کند که در توضیح استقرار نظام مبتنی بر ترور در روسیه شوروی باید به پدیدۀ "مارکسیسم-لنینیسم" استناد کرد که در اصل ابداع شخص استالین و هدفش تحقق اهداف کمونیسم به وسیلۀ دولتی سرکوبگر بود. "بدیو" تصریح می کند :"از نظر مارکس که طرح اصلی اش اضمحلال دولت بود و از کمونیسم به عنوان انجمن آزادنۀ افراد (libre association des individus) یاد می کرد، کمونیسم دولتی مصداق بلاهت و نادانی غیرقابل دفاع به شمار می رفت." (ص.50).
به گمان "بدیو"، مارکس به وضوح خصلت ابلهانۀ مالکیت جمعی بر وسایل تولید و ساختمان جامعۀ جدید بر پایۀ دولت استبدادی را نشان داده بود. از نگاه مارکس ساختن کمونیسم به وسیلۀ دولت به این می مانست که بخواهیم مسیحیت را صرفاً به زور شکنجه و تفتیش عقاید بسط و گسترش دهیم. با این حال، "آلن بدیو" می گوید که در پدیداری کمونیسم دولتی "خود لنین نیز نقش داشت، زیرا وی دولت را بر پایه های حزبی نظامی بنا ساخت، هر چند در مبانی با مارکس موافق بود."(ص.50) اینکه او حتا برای چنین دولتی نقشی گذرا و موقتی تحت نام "دیکتاتوری پرولتاریا" قائل بود تغییری، از نظر "بدیو"، در ماهیت خطای لنین نمی داد.
بی سبب نبود شاید که خود لنین در نظر داشت –همانطور که بعدتر مائو به همین شیوه متوسل شد - برای کنترل دولت نهادهایی را ابداع کند که مرکب از کارگران و دهقانان و وظیفه شان نظارت بر اقدامات قدرت دولتی می بود. از این مقدمات "آلن بدیو" نتیجه می گیرد که "اساساً هر دولتی ماهیتاً ساحتی جنایتکارانه دارد. زیرا، هر دولتی آمیخته ای از خشونت و سکون محافظه کارانه است." (ص.51).
"مارسل گُشه" با ارزیابی "آلن بدیو" دربارۀ تمامیت خواهی مخالف است. او می گوید : در حالی که سلطۀ دولتی قدمتی هزاران ساله دارد، تمامیت خواهی در قالب فاشیستی، نازی یا کمونیستی آن پدیده ای کاملاً جدید و بی سابقه است. به همین دلیل "مارسل گُشه" تصریح می کند که تحلیل "بدیو" توضیح دهندۀ پدیدۀ تمامیت خواهی در قیاس با تمام رژیم های سیاسی گذشته نیست. او می گوید از روسیه استالین تا چین مائو و سپس کوبای کاسترو و کامبوج پولپوت، هیچ رژیم کمونیستی هرگز نتوانست از به کارگیری ترور چشم پوشی کند و این ویژگی منحصر به فرد تنها ناشی از وجود دولت نیست، بلکه همزاد خود طرح کمونیسم به نظر می رسد (نک : 53)
فرضیه کمونیسم
در مقابل، "آلن بدیو" معتقد است که تجربۀ تاریخی کمونیسم که ماهیتاً کثیرالشکل و متضاد بوده به منزلۀ پایان ایدۀ کمونیسم نیست. "بدیو" تاریخ کمونیسم را به سه دوره تقسیم می کند و می گوید : نخستین مرحلۀ کمونیسم در سدۀ نوزدهم آغاز شد، یعنی دوره ای که طی آن فرضیه یا ایدۀ کمونیسم از سوی مارکس و دیگران صورتبندی شد. مرحلۀ دوم کمونیسم، به گمان "آلن بدیو"، مصادف است با اجرای ایدۀ کمونیسم توسط دولت در جریان سدۀ بیستم. بزرگترین درس این دوره که "بدیو" از آن به عنوان دورۀ "سرگشتگی" یاد می کند این است که "کمونیسم چنان ایدۀ بلندی است که نمی توان آن را به دولت واگذاشت." (ص.61). و بالاخره دورۀ سوم کمونیسم به گمان "بدیو" از اوایل سدۀ بیست و یکم آغاز می شود که تا حدود زیادی یادآور وضعیت انقلابی اروپا در اواخر سال های 1840 است.
به گفتۀ "بدیو" همانند اروپای سال های 1840 در دورۀ کنونی نیز یک عقب نشینی برای انجام جهش بعدی ضروری است. در همین دورۀ سوم است که به گفتۀ او بازاندیشی "فرضیه کمونیسم" باید در دستور کار قرار بگیرد. او توضیح می دهد که "فرضیه" (و در اینجا "فرضیه کمونیسم") را در معنای فنی کلمه، چیزی نزدیک به کاربُرد آن در معرفت شناسی در نظر می گیرد. از این زاویه، "فرضیه"، از نگاه "بدیو" نه پنداری خیالی یا نوعی ابداع کم وبیش معتبر ذهنی، بلکه معنایی کاملاً تجربی است : "نوعی تفکر که تجارب مشخص را ممکن می سازد و بعد از تجسم تدریجی در معرض راستی آزمایی قرار می گیرد." (ص.62) از این منظر، "فرضیه کمونیسم" به گمان "آلن بدیو"، "امکان و تجربۀ طرح کلی ایدۀ کمونیسم به شمار می رود." (همان)
"بدیو" همچنین در تعریف کمونیسم بر سه عنصر تأکید می کند و می گوید: اولاً کمونیسم نام این اعتقاد است که می توان و امکان پذیز است که سرنوشت و آیندۀ بشریت را از سلطۀ سرمایه دری رهایی داد. دومین عنصر کمونیسم از این قرار است که دولت به عنوان دستگاه سرکوبگر و جدا از جامعه شکل یا قالب طبیعی و اجتناب ناپذیر ساماندهی جوامع انسانی نیست. و بالاخره سومین عنصر "فرضیه کمونیسم" از نظر "آلن بدیو" این است که تقسیم کار ضرورتی مطلق برای ساماندهی بازتولید اقتصادی به شمار نمی رود. (نک :صص.63-62).
به این ترتیب، کمونیسم از نظر "آلن بدیو" فرآیند تاریخی و واقعی خصوصی زدایی تولید، اضمحلال دولت و اتحاد و تنوع کار است. بر پایۀ این عناصر بنیادی، "آلن بدیو" تصریح می کند که عاملان "کمونیسم" "کمونیست ها" هستند، یعنی فاعل آگاه جمعی (sujet collectif) که هویت از قبل تعیین شده ای ندارد و به همین دلیل قادر است اشکال متعددی به خود بگیرد.
"بدیو" سپس به پیروی از مارکس تصریح می کند که در زمینۀ سازماندهی، کمونیست ها از نظر تاریخی و سیاسی عناصر منزوی و جدا افتاده ای از جامعه نیستند. آنان بخشی از جنبش عمومی از قبل موجودی هستند که باید بر جهت گیری آن تاثیر بگذارند. این ویژگی یکی از وجوه مهم و متمایزکنندۀ کمونیست ها است تا آنجا که کمونیست ها قادرند و باید مرحلۀ بعدی مبارزات را پیش بینی کنند. به تعبیر "بدیو" "کمونیست ها وظیفه دارند بگویند که شکل و شمایل آیندۀ بلافاصله، آینده نزدیک، چگونه است." (ص.65) و در صورت شکست آنان در این زمینه کل جنبش انقلابی از نظر "بدیو" به بن بست می انجامد. به گفتۀ فیلسوف فرانسوی کمونیست ها باید بر تفاوت خود تأکید ورزند، بی آنکه خویشتن را از پویش عمومی جدا کنند که هستی شان را میسر می سازد. معنای این سخن این است که کمونیست ها هرگز در قالب یک "حزب پیشرو" بسته و جدا از جامعه ساماننمی یابند. زیرا، هر حزب سیاسی نهایتاً به سمت یک هستۀ مرکزی، یک اقتدار مرکزی تمایل نشان می دهد که نهایتاً به نفی و حذف استبدای کثرتگرایی منجر می شود. در معنای فلسفی کلمه، امر متعالی و همچنین یگانگی آن همواره از خلال صورتبندی حزب واحد تجسم می یابد. یکی از انگیزه های مهم مخالفت "آلن بدیو" چه در حوزۀ متافیزیک و چه در عرصۀ سیاست با سلطۀ یکتایی (l’Un) یا امر متعالی، حمایت نظری او از کثرت و کثرتگرایی است. دیگر وجه متمایزکنندۀ کمونیست ها از نظر "بدیو" بین المللی یا "انترناسیونال" بودن آنان است. اما، معنای این وجه یا خصوصیت این نیست که کمونیست ها باید خود را از فرآیند جنبش های رهایی بخش محلی جدا کنند.
در واکنش به این مضامین که عناصر تعریف کنندۀ "فرضیه کمونیسم" در نزد "آلن بدیو" هستند، "مارسل گُشه" می گوید که جذابیت "فرضیه کمونیسم" به معنای صحت و راستی آزمایی آن نیست. اگر چه او با وضعیت اسفباری که سرمایه در عرصۀ جهانی به وجود آورده مخالف است، اما، تأکید می کند که به گمان او "فرضیۀ کمونیسم خود اشباح شده از ارزش های سرمایه دارانه است." وی می گوید که از زاویۀ صرفاً نظری مشکلی با ایدۀ کمونیسم ندارد. ای بسا، کمونیسم به گفتۀ "مارسل گُشه" "یکی از قدرتمندترین ایده هایی باشد که می توان در زمینۀ ساماندهی اقتصادی و سیاسی زندگی جمعی ارایه داد. ایدۀ کمونیسم به گفتۀ "گُشه" میراث طرح تجدد است و از همین نظر از اقدام های ارتجاعی که در سدۀ بیستم توسط فاشیسم و نازیسم تجسم یافت، متمایز می شود. "گُشه" می گوید که او از جنبۀ نظری با ضرورت اشتراک و برابری موافق است. در واقع، وی جذابیت نظری کمونیسم را انکار نمی کند، ولی می گوید که مشکل از زمانی آغاز می شود که می خواهیم ایدۀ کمونیسمرا به اجرا بگذاریم. به همین خاطر "مارسل گُشه" می گوید که طرح عملی کمونیسم "نه قابل دوام است و نه مطلوب" و در نتیجه مسئلۀ اساسی از این قرار است که "با مارکس چه باید کرد؟"
فیلسوف فرانسوی سپس به مشکلاتی که اندیشۀ مارکس در زمینۀ تبیین جامعه و تاریخ به وجود می آورد اشاره کرده و می گوید : برای نمونه، مارکس ما را در تصوری از تاریخ محبوس می کند که در آن اقتصاد اولویت و یا نقش تعیین کننده را دارد که قرار است تحول جوامع انسانی را از خلال شیوه های تولیدی تشریح کند و از طریق شان انسان ها مناسبات خود را با طبیعت و یکدیگر تنظیم سازند. به گمان "مارسل گُشه" این تصور از فرآیند تاریخی اشتباه است و لازم است رویکردی اتخاذ کرد که در آن نقش اقتصاد نسبیت یابد. مشکل دیگر نظریۀ تاریخ مارکس، از نگاه "گُشه"، این ایده است که گویا جوامع انسانی می توانند بی نیازاز دولت باشند. این نظریه به گفتۀ "مارسل گُشه" تحت نفوذ سیطرۀ "سرمشق علم" قرار دارد. "فرضیه کمونیسم" "آلن بدیو" نیز به گفتۀ "گُشه" قربانی همین سیطره است. "مارسل گُشه" تأکید می کند که باید خود را از سیطرۀ علمی ای نجات داد که مارکس در قالب نظریۀ تاریخ ما را در آن محبوس کرده است. زیرا، به گمان "گُشه" نظریۀ علم تاریخ قابل تردید است. به گفتۀ او "آنچه تاریخ مُدرن از زمان انقلاب فرانسه تا سدۀ بیستم به ما می آموزد این است که هیچ دانشی و حتا هیچ نظریۀ نسبتاً قدرتمند و منسجمی در بارۀ جنبشی نداریم که بتوانیم از طریق آن به سوی یک سازماندهی اقتصادی و سیاسی رضایت بخش تری حرکت کنیم." (ص.73)
شکست محزون کمونیسم سدۀ بیستم در اصل شکست تلاش ایدئولوژیک برای فهم زودرس و قطعی عملکرد جامعه بود. واقعیت ملموس دائماً دعاوی علمی را تکذیب می کند و در نتیجه تنها فهمی قادر است ارادۀ درگذشتن از وضع موجود را بسازد که خود را از قید و بند سرمشق علمی رهایی داده باشد.
با این ملاحظات انتقادی "آلن بدیو" نیز موافق به نظر می رسد. او می گوید که او هرگز نه "کورکورانه از مارکس پیروی کرده و نه حتا مارکسیست بوده است." وی اضافه می کند که مارکس تباری او نه به دلیل پذیرش نقش تعیین کنندۀ اقتصاد شکل گرفته و نه به دلیل تبعیت او از "نظریۀ علمی تاریخ". "بدیو" تأکید می کند که اقتصادگرایی "همچون روش فکری مستبدانه ای عمل می کند که از پیش دامنۀ احتمالات را در عرصه های نظری و عملی محدود می سازد" (ص.74) به گمان "بدیو" "علم تاریخ" در حقیقت پناهگاه فکری و ایدئولوژیک قدرت دولتی است. زیرا، از نظر او "علم تاریخ بُد تصادفی و غیرقابل پیش بینی امور را نادیده می گیرد و درنمی یابد که به قول تروتسکی ورود توده ها به صحنۀ تاریخ از قبل قابل طرحریزی و پیش بینی و محاسبه نیست." (ص.74) "بدیو" می گوید : کمونیسمی که وی از آن دفاع می کند نقطۀ مقابل یک "ناکجاآباد" است و به هیچ عنوان "علم" به معنای متعارف کلمه تلقی نمی شود. چنین کمونیسمی از نگاه "بدیو" "صرفاً یک احتمال عقلانی در عرصۀ سیاست است"، همانطور که نابودی بشریت در نتیجۀ پی آمدهای فاجعه بار سرمایه داری جهانی احتمال دیگر تاریخی به شمار می رود. او در ادامه می افزاید : امروز بیش از هر زمان نیازمند تعدد احتمالات تاریخی هستیم تا آنچه از نظر سرمایه داری ناممکن و نامحتمل به نظر می رسد –یعنی کمونیسم - به احتمال و امکانی واقعی بدل شود.
"مارسل گُشه" با این ملاحظات موافق است. او می گوید که اختلاف او و "بدیو"بر سر ضرورت تغییر جریان فعلی امور نیست، یعنی آنچه مارکس تغییر جهان می نامید، بلکه بر سر "چگونگی" و "چه باید کرد؟" است." (ص.77) اینکه چه کنیم و چگونه عمل کنیم تا از وضعیت اسفباری که در آن گرفتار شده ایم خارج شویم. در پاسخ به این پرسش "مارسل گُشه" اضافه می کند که راه حل "آلن بدیو" در قبال این معضل این است که باید به طور کامل و رادیکال از سرمایه داری خارج شد و به ضد آن یعنی کمونیسم گذار کرد. "گُشه" می گوید که او با این طرح مخالف است و معتقد است که این راه حل برای همیشه محکوم به شکست شده است. در عوض او معتقد است که "می توان از منظر سیاسی سرمایه را مهار کرد، بی آنکه با آن به طور کامل قطع ارتباط نمود." (همان). "مارسل گُشه" تصریح می کند که مهار سرمایه داری در چارچوب و در دورن "الگوی دموکراتیک" امکانپذیر است. او همچنین معتقد است که "سرمشق دموکراتیک" گشایندۀ احتمالات و امکانات تاریخی غیرقابل انکاری است.
دموکراسی پارلمانی
از اینجا جدلی جدید میان "بدیو" و "گُشه" بر سر ظرفیت ها و امکانات دموکراسی شکل می گیرد. در واکنش به موضع حریف خود، "آلن بدیو" می گوید : اگر منظور از "سرمشق دموکراسی" شکل پارلمانی دموکراسی در جوامع مدرن امروزی است، طرح "گُشه" غیرقابل تحقق و محکوم به شکست است. زیرا، از نظر "بدیو"، "دموکراسی نمایندگی به طور ساختاری در انقیاد سرمایه است." (ص.78) و در نتیجه نمی توان از طریق آن از انقیاد سرمایه نجات یافت. "بدیو" در این زمینه خود را پیرو کامل مارکس می داند و می افزاید : "گمان نمی کنم که خارج از کشورهایی که در آنها سرمایه داری مرحلۀ معینی از رشد را پشت سر نهاده، دموکراسی پارلمانی هرگز شکل گرفته باشد." (ص.79) با این استدلال "بدیو" کورنلیوس کاستوریادیس، متفکر یونانی تبار فرانسوی، نیز می توانست از زاویه ای دیگر موافق باشد. زیرا، کاستوریادیس معتقد بود که پارلمان، یعنی نمایندگی نه عیار دموکراسی، بلکه خصیصۀ جوامع آریستوکراتیک، جوامع "بهتران" است و این را یونیانیان باستان، مبتکران اصلی دموکراسی، خوب می دانستند. زیرا، به گمان آنان نمایندگان همیشه و در همه جا لزوماً از میان "بهتران" (Aristos) برگزیده می شوند و هیچ نماینده ای را در جهان نمی یابیم که بگوید مرا انتخاب کنید، چون من بدترین نماینده خواهم بود. به همین دلیل در دموکراسی آتن "نمایندگان" همواره به حکم قرعه تعیین می شدند و مسئولیت آنان موقتی و بدون پاداش بود.
با ان حال، "مارسل گُشه" مخالفت خود را با موضع فلسفی "بدیو" که آن را متاثر از مارکسیسم می داند، پنهان نمی کند. برخلاف "بدیو"، "گُشه" معتقد است که نمی توان دموکراسی را بر پایۀ انقیاد سرمایه تعریف کرد، حتا اگر در عمل و در ظاهر خلاف آن را به طور مقطعی ملاحظه کنیم. "گُشه" تصریح می کند : "به گمان من، نه فقط دموکراسی ازاستقلال اصولی بهره مند است، بلکه شیوۀ ساماندهی آن در حیطۀ زندگی سیاسی به دموکراسی این قدرت را می دهد که سرمایه را کنترل کند." (ص.80) با این تلقی دورنمایی فکری گشوده می شود که "گُشه" از آن به عنوان "مسیر رفرمیسم" یاد می کند. او می گوید : در حالی که "آلن بدیو" از "دورۀ سوم فرضیه کمونیسم" پشتیبانی می کند، وی معتقد است که "باید دورۀ سوم رفرمیسم دموکراتیک را گشود." او داو اصلی "دورۀ سوم رفرمیسم دموکراتیک" را کنترل اقتصاد به منظور خروج از وضعیت اسفبار کنونی توصیف می کند. "مارسل گُشه" تأکید می کند : "جهش جدید رفرمیستی ما را از بند سرمایه داری نجات نمی دهد، اما، جوامع ما را بیشتر قابل حیات می سازد." (ص.81)
به این استدلال، "گُشه" ملاحظات فلسفی دیگری نیز اضافه می کند. او می گوید که مهمترین درسی را که می توان پس از تجربۀ تمامیت خواهی در سدۀ بیستم گرفت پایبندی به کثرتگرایی است. زیرا، در هر جامعۀ متفاوتی که می خواهیم بسازیم،همواره رقیب و مخالف وجود خواهد داشت و باید گذاشت که مخالفان نه فقط عقایدشان را بیان کنند، بلکه خود را نیز سازمان بدهند. "عمل سیاسی باید به طریقی دربرگیرنده و جذب کنندۀ مخالف باشد." (ص.83)
"بدیو" می گوید که هیچ مخالفتی با این اصل بنیانی سیاست ندارد. از نگاه او مخالف و مخالفت سیاسی آموزنده است و باید از آن صیانت شود. او می افزاید که هرگز نه یک چپگرای افراطی بوده و نه حتا یک چپگرای رادیکال و اینکه سیاست را همواره عرصۀ تحقیق و مباحثه و گردآوری نظرات متضاد دانسته است. "بدیو" مخالفت با گفتگو را به منزلۀ نوعی تروریسم و نادانی می داند و سپس در پاسخ به موضع "گُشه" می گوید که "در هر شرایط سیاسی دشمنانی وجود دارند" و به نظر او "باید شرایطی را ایجاد کرد که دشمن در مورد موضع اش تصمیم گیری کند." (ص.84) به گمان "بدیو" اگر دشمن به این نتیجه برسد که می تواند در بازی سیاسی شرکت کند، یعنی اصل مباحثه در حوزۀ عمومی و تصمیم گیری دموکراتیک را بپذیرد، نه تنها باید این امکان را در اختیار او گذاشت، بلکه به هیچ وجه نباید آن را از مشارکت در چنین عرصه ای حذف کرد. اما، به گفتۀ "بدیو"، اگر "دشمن" با شرکت در این مباحثۀ عمومی مخالفت ورزد، خطر توسل آن به خشونت جدی می شود و در این صورت باید از خود دفاع کرد ولی خشونت اجباری علیه دشمنان "باید منحصراً جنبۀ دفاعی داشته باشد." به گمان "بدیو" چنین وضعیتی هنگامی بروز می کند که مناسبات قدرت از پیش به سود کمونیسم تغییر یافته باشد. این احتمال اما با واقعیت جاری که در آن، به گفتۀ "بدیو"، "فرضیۀ کمونیسم" و "رفرمیسم دموکراتیک" در اقلیت هستند فاصلۀ بسیاری دارد.
امپریالیسم و امپریالیسم زدایی
فصل پنجم کتاب "چه باید کرد؟" که به موضوع بحران سرمایه داری جهانی اختصاص دارد یکی از پرشورترین مجادلات "بدیو" و "گُشه" در این کتاب دربارۀ دورۀ حاضر است. در این فصل "مارسل گُشه" از این موضع دفاع می کند که جهانی شدن از نظر او "جنبشی عمومی است که در آن دولت ها دیگر نمی توانند از خود واکنش ها و اعمالی از نوع امپریالیستی نشان بدهند، بلکه از این پس ناگزیرند بسیار بیش از گذشته با یکدیگر از در سازش درآیند." "گُشه" می گوید : "جهانی شدن بمثابه پدیدۀ سیاسی تماماً بر امپریالیسم زدایی جهان متکی است..." (ص.94).
با این موضع "بدیو" کاملاً مخالف است. او می گوید که در دورۀ حاضر شاهد نوعی رجعت به گذشته هستیم. از نظر وی جهانی شدن سرمایه فی نفسه پدیده ای تازه نیست. "بدیو" یاد آور می شود که سرمایۀ اروپایی سدۀ نوزدهم ای بسا بیش از امروز جهانی بود. امپراتوری های انگلستان و فرانسه در این دوره بر تقریباً تمامی ثروت های جهانی چنگ انداخته بودند. تنها چیزی که در سدۀ بیستم مانع از پیشروی بیشتر سرمایه جهانی شد ظهور بدیل کمونیستی و جنبش های رهایی بخش ملی در اقصی نقاط جهان بود. به گمان "بدیو" آخرین نتیجۀ فروپاشی اتحاد شوروی از سرگیری انباشت اولیه سرمایه در سطح بین المللی و در ابعادی بسیار گسترده تر از سدۀ نوزدهم بوده است. به کوتاه کلام، از نظر "بدیو" جهانی شدن معاصر "بازگشت به توسعۀ قبلاً بازداشته شده و از این پس نامحدود سرمایه است." (ص.98) از این زاویه، امپریالیسم قانون و هدایتگر توسعۀ جهانی سرمایه است. بدون قدرت امپریالیستی جهانی شدن سرمایه در دورۀ معاصر غیرقابل تصور است و در این میان قدرت های بزرگی نظیر روسیه و چین سهم خود را از بازار و سرمایه جهانی طلب می کنند. "بدیو" می گوید : ساده لوحی محض است اگر دورۀ معاصر را دورۀ "امپریالیسم زدایی" بنامیم. از نگاه او امپریالیسم از سدۀ نوزدهم تاکنون همزاد استعمار بوده است.
مجادلۀ "بدیو" و "گُشه" در خصوص سرمایه داری جهانی شدۀ معاصر تا فصل ششم کتاب ادامه می یابد. در این فصل "بدیو" از نابودی لیبی توسط انگلستان و فرانسه و نابودی عراق توسط آمریکا به عنوان مناطق آشوب زده تحت نفوذ یاد می کند که در اصل جای استعمار گذشته را گرفته است. هدف از ایجاد مناطق جدید اعمال نفوذ دست اندازی به منابع راهبردی از قبیل معادن و جنگل ها و فرآورده های کشاورزی است. "بدیو" تأکید می کند که در دورنمای جدید سرمایه داری معاصر "در هر جا که سودی در میان باشد، مرزها نامعلوم و سیّال می شوند و سر و کلۀ گروه های قویاً مسلح (البته باید پرسید : این گروه ها توسط چه کسانی مسلح می شوند؟) پیدا می شود و سپس قدرت های غربی یا غیرغربی به بهانه های مختلف "انساندوستانه" به امن سازی مناطق مورد علاقۀ خود مبادرت می ورزند." (ص.105) "بدیو" در ادامۀ این ملاحظات نتیجه می گیرد که اگر "فرضیۀ کمونیسم" به عنوان عامل صلح خود را در سطح جهانی تحمیل نکند بار دیگر این سخن "ژورس" و لنین در مورد سدۀ حاضر به اثبات خواهید رسید که "امپریالیسم حامل جنگ است همانطور که ابر حامل رعد است."
در فصل هفتم کتاب تحت عنوان "ساخت زدایی سرمایه داری" "بدیو" و "گُشه" مباحثات خود را به چگونگی خروج از سرمایه داری به ویژه از خلال موضوع "مالکیت" اختصاص می دهند. در این فصل دو فیلسوف فرانسوی مالکیت خصوصی سرمایه را مهمترین مانع آزادی می دانند، هر چند تصریح می کنند که "مالکیت جمعی" بر وسایل تولید به هیچ وجه نمی تواند و نباید به "مالکیت دولتی" فروکاسته شود که در این صورت چیزی جز "مالکیت خصوصی" در یک قالب جدید نیست. "بدیو" و "گُشه" تأکید می کنند که در زمینۀ ابداع اشکال جدید مالکیت باید تجارب گوناگونی را از سر گذراند. "مارسل گُشه" این تجارب را تجربۀ دموکراسی می داند، در حالی که "بدیو" از آن به عنوان "مدرنیتۀ غیرسرمایه داری" یاد می کند و می افزاید که همانند دهۀ 1840 در اروپا کمونیسم چیزی جز همین "مدرنیتۀ غیرسرمایه داری" نیست. "بدیو" در جای دیگری از سخنانش در واکنش به اظهارات "گُشه" در مورد "تجربۀ دموکراسی" می گوید : "اگر دموکراسی بر پایۀ ایدۀ عدالت تعریف شود، عامل اجتماعی (سوژه) دموکراسی عاملی (سوژه ای) کمونیستی است." (ص.151).
از این منظر، "بدیو" تصریح می کند که هیچ مخالفتی با راه حل پیشنهادی "تجربۀ دموکراسی" چنانکه از سوی "گُشه" پیشنهاد می شود، ندارد، چرا که می داند که "تجربۀ دموکراسی" خواه ناخواه به "تجربۀ کمونیسم" می پیوندد. "بدیو" تصریح می کند که در نبود "فرضیۀ کمونیسم"، دموکراسی های لیبرال به نوکر سرمایه بدل شده اند و در نتیجۀ این فقدان طرح "رفرمیسم" آنطور که از سوی "گُشه" صورتبندی شده کمترین بختی برای موفقیت ندارد. به این ملاحظات "مارسل گُشه" در پایان کتاب چنین پاسخ می دهد : "بله، برای یاری رساندن به ما (رفرمیستها) خوب سرمایه را به وحشت بیاندازید. من در همین مسیر دموکراسی لیبرال باقی می مانم و معتقدم که در این صورت تغییر حقیقی بیشتر در دسترس من خواهد بود تا در دسترس شما. با این حال، مایلم در پاسخ شما بگویم : با یاری رساندن به من شما تلویحاً می پذیرید که "فرضیۀ کمونیستی" شما فاقد استحکام مستقل است و تنها در صورتی به واقعیت تبدیل خواهد شد که بتواند به بخشی از مصالحۀ دموکراتیک بدل شود."
*Alain Badiou, Marcel Gauchet, Que faire? Sur le communisme, le capitalisme et l'avenir de la démocratie, Paris, Editions "Philosophie", 2014.