دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

نمایشنامه/ ماتئی ویسنی‌یک

[در سایه‌روشن. شاید پس از معاشقه. پشت‌به‌پشتِ هم روی زمین نشسته‌اند و سرهای‌شان را به هم تکیه داده‌اند. زن انگور می‌خورد. مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست.]

زن: بگو آ.
مرد: آ.
زن: مهربون‌تر، آ.
مرد: آ.
زن: آهسته‌تر، آ.
مرد: آ.
زن: من یه آی لطیف‌تر می‌خوام، آ.


مرد: آ.
زن: با صدای بلند اما لطیف، آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی‌کنی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای اعتراف کنی خیلی خری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بگی برام می‌میری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بمون.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی لباسات رو درآر.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی سلام.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی خداحافظ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی خوشبختم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی دیگه هیچ‌ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.
مرد: آ.
زن: نه، این جوری نه.
مرد: آ.
زن: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمی‌کنم.
مرد: آ...
زن: پس بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.
مرد: آ...
زن: آهان. حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون این که هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
مرد: آ...
زن: آهان. بگو آ، ‌انگار که می‌خوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
مرد: آ.
زن: بگو آ،‌ انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، انگار که می‌خوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که بگم آ.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بپرس همون‌قدر که دوستم داری، ‌دوستت دارم؟
مرد: آ؟
زن: بهم بگو که دارم دیوونت می‌کنم.
مرد: آ.
زن: و این که دیگه حوصله‌ت سر رفته.
مرد: آ.
زن: خب من قهوه می‌خوام؟
مرد: آ؟
زن: معلومه که می‌خوام.
[مرد بلند می‌شود و برای زن قهوه می‌ریزد.]
مرد: آ؟
زن: آره یه قند کوچولو،‌ مرسی.
مرد: [پاکت سیگارش را به سوی او می‌گیرد.] آ؟
زن: نه خودم دارم.
[زن پاکت سیگارش را می‌آورد و سیگاری از آن بیرون می‌کشد.]
مرد: [فندکش را به سوی او می‌گیرد.] آ؟
زن: فعلاً نه، ‌مرسی.
مرد: آ؟
زن: نمی‌دونم... شاید... ترجیح می‌دم امشب خونه غذا بخوریم.
مرد: آ.
زن: باشه، ولی آخه سُسِش رو داریم؟
مرد: آ.
زن: پس بریم بیرون.
مرد: آ.
زن: پس همین‌جا بمونیم.
مرد: آ...
زن: بیا این‌جا...
مرد: آ...
زن: تو چشام نگاه کن.
مرد: آ.
زن: تو دلت یه آ بگو.
مرد: ...
زن: مهربون‌تر.
مرد: ...
زن: بلندتر و واضح‌تر، ‌برای این که بتونم بگیرمش.
مرد: ...
زن: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که می‌خوای بهم بگی دوستم داری.
مرد: ...
زن: یه بار دیگه.
مرد: ...
زن: یه آ تو دلت بگو، انگار می‌خوای بگی خوشگلم.
مرد: ...
زن: حالا می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می‌خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده‌ای؟
مرد: ...
زن: آ؟
مرد: ...
زن: ...
مرد: ...

نظرات (۱)

داستان بامزه‌ای بود. 

پاسخ:
بله حتماً کتاب رو تهیه کنید و به طور کامل بخونید. خیلی جذابه 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات