از پشت پنجرهی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه میکنم...
از پشت پنجرهی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه میکنم. هوا مهآلود است و خانهها انگار در یک سفیدی اندوهبار فرو رفته اند. به تراس میروم. چند دختر و پسر جوان ایستادهاند و سیگار میکشند. گاهی لرزی خفیف در صورتشان پیدا میشود و در لباس گرم زمستانی خود فرو میروند. با خودم میگویم شاید این برف اندکی از ملال این روزها را با خود در زمین فرو ببرد. ملالی که گاهی بر مغز استخوان مینشیند و آدم را شبیه تکه سنگ میکند؛ ساکن و سنگین و سخت. در برف و مه همه چیز شبیه هم میشود؛ مات و کدر و مبهم. بدون پخی و تیزی، اینجا فقط خیالاست که جولان میدهد و من خیال میکنم که با زنی که او را نمیشناسم در صحنهی نمایشی در شهری کوچک هستم. من نقش اتللوی مغربی را بازی میکنم. سبزهرو و تنومند با دستهایی بزرگ و لبهایی خشکیده و او دزدمونای دلفریب را با صورتی رنگپریده، لبانی سرخ و رگهایی آبی که زیر پوستش دویده است. در پرده آخر دستهایم را دور گردنش فشار میدهم تا او به گناه ناکرده اعتراف کند و او ملتمسانه میخواهد که یک شب صبر کنم. پایان این قصه را میدانم. نبضش زیر دستانم میتپد و صورتش بنفش میشود. دلم میخواهد قبل از اینکه دزدمونا در میان دستانم آخرین نفس را بکشد یک اتفاقی بیفتد. نشانهای که او را دوباره به زندگی برگرداند. سقف سالن میشکافد و یک گاو وسط صحنه میافتد. دزدمونا دوباره نفس میکشد و گاو شروع به جویدن دامنش میکند. هوا سرد است به پشت میزم بر میگردم و دوباره شروع به نوشتن میکنم: از پشت پنجرهی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه میکنم...
- ۰۳/۰۴/۰۹
صبحِ یکشنبه، تئاتر با بلیط رایگان.