دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

گاهی رد زخم‌هایی در جان آدم می‌ماند که نه یارای گفتن از آن‌ها را دارد و نه امیدی به التیام‌‌شان. فقط تنها کاری که می‌شود کرد، چنگ زدن به چیزی در بیرون از خود است تا از هزارتوی درون برای مدتی خلاص شود. چیزی از جنس نور و رنگ و کلمه که مجالی برای نفس کشیدن بدهد و فرصتی برای خندیدن یا گریه کردن. گاهی به پشت سرم نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم که چقدر از آن منی که در این کالبد است را هزینه کرده‌ام و چقدر باقی مانده؟ هزینۀ اثبات خود به دوست و دشمن، هزینۀ دل بستن و دل کندن و هزینه جنگیدن با خود و دیگری. گاهی از خودم نا امید می‌شوم و بیهودگی و نشستن باطل را به کاری کردن و راه بادیه ترجیح می‌دهم و گاهی نیز به آن اندکی که مانده دل می‌بندم و لنگ‌لنگان اما امیدوار و شائق به سوی روزهای نیامده می‌روم، زیرا که همین روزهای نیامده با تمام صعوبت آن، تنها چیزی‌است که برایم باقی مانده است. روزهایی کم‌شمار اما شگرف. مانند آخرین سربازی که کنار دروازه‌ی نیشابور با لشگر چنگیز می‌جنگد،  مثل جرعه‌ای مانده از شراب سرخ شیراز و یا آخرین نخ سیگار بعد از ساعت‌ها نوشتن و پاک کردن. بر آنم تا در فرصتی که هست از زخم‌هایم بگویم و با آن‌ها مهربانی کنم. بر آنم تا هر چه از من مانده بردارم و به سوی فردا بروم.

  • اسماعیل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات