حالا دیگر نه کارمندم و نه صاحبکار، رها هستم
موهایم سیاه است، سیاه مثل شب و لبهایم سرخ، سرخ اما نه به رنگ آتش، سرخی که بیشتر شبیه غبار هوا دمدمههای غروب و یا ریشۀ گیاه روناس وقتی که آن را از دل خاک بیرون میآورند. دستهایم ظریف است و بیشتر به درد نوشتن میخورد یا نهایتش دوختن لباس یا رفوگری. چشمهایم به رنگ میشی و درشت است و ابروانم پرپشت، انگار که در سایهاش نگاه جانوری مضطرب را پنهان کرده است. همیشه اضافه وزن داشتم و یادم نمیآید که تا به حال برای کم کردن وزنم تلاشی کرده باشم. معمولا ناخنهایم را میگیرم، گاهی هم میجوم. اما ناخنهای انگشت کوچکم همیشه بلند است، دلیلش را خودم هم نمیدانم. این بدن من است که چند سالی با دردی مزمن خو گرفتهاست. دردی که از جایی نامعلوم شروع میشود، در پهلوهایم میپیچد و بعد از چند ساعت تسکین پیدا میکند. مدتی کارمند بودم. یک آدم پشت میز نشین. مثل یک آدم پشت میز میخندیدم و مثل یک آدم پشت میز نشین، حرف میزدم. اما نه خندههایم و نه حرفهای برای خودم نبود. به خاطر خوشایند دیگران بود. باسمهای و دم دستی بود. حالا دیگر نه کارمندم و نه صاحبکار، رها هستم، معلقم، این معلق بودن را دوست دارم. مثل کرمی فرو رفته در بطن سیبی رسیدهام، مثل کلاغی توی آسمان. گاهی در آیینه نگاه میکنم و با خودم حرف میزنم. گاهی با خودم غریبه میشوم و از نگاه کردن در چشمهای خودم هراس دارم. انگار کس دیگری در این کالبد زندگی میکند. گاهی مردی خشن، عصبانی را در آیینه میبینم که طنین فریادش از میان دیوارها میگذرد و گاهی زنی سرخپوش با سیگاری در دست که عمری را در حسرت دستی نوازشگر گذراندهاست. گاهی بدنم را تودهای بیشکل حس میکنم، تودهای از گوشت و چربی و خون که جز سوختوساز کار دیگری از آن بر نمیآید. گرفتار جبر زندگی، سماجت برای ادامه دادن و مصرف کردن و تعویق انداختن مرگ و گاهی آن را کالبد پادشاهی میبینم مثل تن شاه دانکن در مکبث، صاحب قلمرو سرزمینی وسیع، قادر به انجام کارهای بزرگ، زیستنی پر از حادثه و مرگی با شکوه مثل گاو بازی که در میان نگاه هزاران نفر، گاو خشمگین سینهاش را میشکافد و تیزی شاخش در قلبش فرو میرود و با هیاهوی جمعیت آخرین نفس را فرو میدهد. چشمها باز، سینه خون آلود، دستها آویخته در امتداد بدن، دهان پر شده از سکوت و پاها مچاله مانند جنینی در بطن مادر...
- ۰۳/۰۵/۱۲