دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

هنوز هم دلتنگ میدان قدیمی میوه‌ و تره بار  شهر قم هستم. همان میدانی که عصرهای تابستان پدرم برای حساب و کتاب آنجا می‌رفت.پشت موتورش می‌نشستم و گوشه اورکتش را محکم می‌چسبیدم. عجیب است که آدم بعد از سی سال دلش برای بوی گندیدۀ میوه‌ها هم تنگ می‌شود. برای چرخ دارهایی که جعبه های میوه را این طرف و آن طرف می‌برند ، برای گاری‌های چوبی که چراغهای زنبوری‌شان سر شب روشن می‌‌شد و برای داد‌زن‌هایی که آخر جمله‌ها را با ترجیع بند باغت آباد تمام می‌‌کردند‌. تازه کلاس دوّم ابتدایی را تمام کرده بودم و عادت داشتم تابلوهای بالای حجره ها را بخوانم کنم: حاج حسین شیرازی و پسر، برادران کاشی، حاج فتح الله دهپرور ...توی حجره همیشه هوا خنک‌تر بود، پنکه‌های سقفی هوفه کنان هوا را جابه‌جا می‌کردند و بوی گندیدگی را پس می‌‌زدند. از تمام آن تابستان تَف زده اما فقط یک تصویر هنوز در اعماق وجودم مانده؛حاج عباس کاشی آن پشت نشسته بود و مشغول چرتکه انداختن بود. صدای تق و تق چرتکه حواسم را پرت می‌کرد و نمی‌گذاشت کلمات را  هجی کنم. از حجره بیرون رفتم. روزنامه‌ای روی تختِ بیرون حجره افتاده بود. بالایش درشت نوشته بود اطلاعات. پایین صفحه‌اش هم نوشته بود: فیلم سینمایی سفید برفی و هفت کوتوله به مناسبت عید سعید قربان در سینماهای تهران. زیرِ نوشته‌ها هم نقاشی‌هایی بود شبیه کارتن‌هایی که تلویزیون نشان می‌داد اما با آنها خیلی فرق داشت‌. دختری بود که تاج روی سرش گذاشته بود و دورش را هفت تا مرد کوتولۀ ریشو گرفته بودند. آن قسمت از روزنامه را جدا کردم و توی جیبم گذاشتم. تا آخر تابستان گاهی آن تکه کاغذ را نگاه می‌کردم و خودم را جای بچه‌های خوشحالی می‌گذاشتم که همراه پدر و مادرشان برای تماشای سفید برفی و هفت کوتوله به سینما می‌رفتند. فکر می‌کردم سینما باید همان جایی باشد که سفید برفی و بقیه شخصیت‌های کارتونی مثل رابین هود و پلنگ صورتی آنجا زندگی می‌کنند. کنار حجرۀ برادران کاشی پیرمردی قد بلند حجره داشت که دهانش کج بود. انگار کسی دهانش را عمدا توی صورتش جابجا کرده بود. از نگاه کردن توی صورتش می‌ترسیدم. حتی توی خواب‌های مشوشی که نیمه شب‌ها می‌دیدم هیچ مردی با دهان کج ندیده بودم. پدرم می‌گفت توی میدان میوه همه قبولش دارند، همان روزی که خبر خودکشی پسرش را شنیده، سکته کرده و دهانش اینجوری شده .یادم آمد پسرش را یکبار دیده بودم، یعنی از روی قاب عکسش فهمیدم. بار اول که با پدرم به میدان میوه رفتم، توی حیاط اشتراکی حجره‌ها روی تخت نشسته بود. همان تختی که روی آن روزنامۀ سفید برفی و هفت کوتوله را دیدم. از ماندن توی حجره خوشم نمی‌آمد. قیافۀ عبوس صاحب حجره و چک و چانه زدن سرِ قیمت‌ها برایم خسته کننده بود. هیاهوی بیرون اما چیز دیگری بود؛ غرّش موتور ماشین‌های سنگین و دودی که از کنار چرخ‌هایشان بیرون می‌‌زد، تماشای کارگرهایی که دنبال هم می‌‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند؛ این چیزها را بیشتر دوست داشتم. از حجره بیرون زدم و کنارش نشستم. بهم خندید و اسمم را پرسید. با همان معصومیت بچه‌گانه اسم و فامیل و حتی پسوند فامیلی‌ام را گفتم. با این‌که فقط همان یک‌بار دیدمش اما طرح چشم‌ها، ابروهای پر‌پشت و سبیل مرتبش را هنوز به خاطر دارم. بعدها فهمیدم که ماندگار شدن آدم‌ها به چشم و ابرو و سبیل نیست. آدم‌ها را حالت نگاه کردن و خندیدن‌‌شان برای دیگران ابدی می‌کند. اسمش حسن بود یا خدایا نمی‌دانم چیزی مثل این‌ ولی فامیلی‌اش خوب توی ذهنم مانده، چون بارها واج‌هایش را از روی اعلامیۀ ترحمیش هجی کردم. حسن با چشم‌هایش می‌خندید و بی آن‌که به لب هایش تکانی بدهد حرف می‌زد. از حرف هایش چیزی باقی نمانده اما خنده‌هایش انگار سیال مذابی‌ست که حالا در گوشه‌ای از وجودم سرد شده و مثل آهن به جایی چسبیده باشد. یک روز که به میدان آمدیم دیدم که اعلامیه‌اش را پشت تمام  شیشه‌ها چسبانده بودند. عکس قاب شده‌اش را هم روی دیوار حجره درست بالای میزی که چرتکه و تلفن روی آن بود گذاشته بودند. آن روز دیگر به حجره‌ برادران کاشی نرفتم. از پشت شیشه زل زده بودم به عکسی که یک نوار سیاه گوشه سمت چپش بود. بارها نوشته‌های کاغذ ترحیم را خواندم: جوان ناکام مرحوم حسن میره‌ای...روی گاری‌ها چراغهای زنبوری را روشن کرده بودند و شب پره‌ها مثل آدم‌های مست دورشان می‌چرخیدند. بوی طالبی گندیده و سیب له شده همه جا را برداشته بود. پدرم از حجرۀ برادران کاشی بیرون آمد. چند تا دسته اسکناس توی دستمالش پیچیده بود و یک نایلون پرتقال دستش بود. دستمال را توی جیبش جاسازی کرد و سوار موتور شد. هندل زد. ترک موتور پریدم. پایم به اگزوز چسبید و پوستم را سوزاند. به اورکتش چنگ زدم. خودم را به پشتش چسباندم و آهی کشیدم. موتور که راه افتاد برای آخرین بار به آن ابروهای پر پشت و آن چشم‌هایی که از لای سرب و جوهر می‌خندیدند نگاهی انداختم. سرم را به پشت پدرم یله دادم و بی‌اختیار گریه کردم... 

  • اسماعیل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات