قسمتی از داستان جایی برای پنهان شدن
دو روز بیشتر از تابستان نگذشته اما آن پنکۀ دستی که جعفرخان از ینگۀ دنیا آورده، کمکم دارد از نفس میافتد. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم زمین انگار مثل یک بستنی قیفی در دست بچهای است که نمنم آب میشود و لیزاب چسبناک و لزجش شُره میکند. از وقتی که سرهنگ با آن ماشین قرمز به سمت پادگان میرفت تا وقتی که به خانه بر میگشت دلم هزار جا میرفت. همان روز که سرهنگ رفت و دوباره هفت سال بعد پیداش شد، آقا نصرت چرخی مثل همیشه با لهجۀ ترکی توی خیابان داد میزد و سیب گلاب میفروخت. حتما سرهنگ کنار گاری آقا نصرت روی ترمز زده و ازش چند کیلو سیب خریده بود. عادت داشت دست خالی به پادگان نرود. همیشه میگفت که سربازهایی که به اجباری میآیند مثل بچۀ خودم هستند. چشمشان به دست من است. بچه که نداشتیم. یعنی داشتیم اما عمرش به دنیا نبود. سرهنگ تازه آن شورلت ایمپالای کرم رنگ را خریده بود. در سرازیری گردنۀ هزار چم ترمزش برید و بچه به بیرون پرتاب شد. کار خدا بود که من و سرهنگ جان به در بردیم اما هر چه گشتیم بچه را پیدا نکردیم. فکر نکنید که این حرفها را از خودم در میآورم یا بهخاطر همان قرصهاست که برادرم جعفرخان از ینگه دنیا برایم آورده. حتی از ژاندارمری هم یککرور آدم فرستادند و هفتشبانه روز وجببهوجب، تمام دره را گشتند اما چیزی پیدا نکردند. آخرش باران تندی گرفت و یک جیپ ژاندارمری را هم به ته دره برد و همان شد که پرونده را بستند. وقتی که تنها میشویم سرهنگ دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید که به چشم خودش دیده که بچه همان لحظۀ آخری که ماشین به صخره خورد و ایستاد، از توی ماشین پرواز کرده، از بالای قلۀ هزار چم رد شده و به سمت دماوند رفته. میگوید که جایش خوب است. حتی دهقانانی که به سمت مزرعه میرفتند، دیدهاند که پسر بچهای توی آسمان دارد بالبال میزند تا خودش را به بالای کوه برساند. میگویم پس خودت اینهمه سال کجا بودی؟ سگرمههایش توی هم میرود و با کجخلقی میگوید: صدبار گفتم باز تو باور نمیکنی...توی پادگان بودم. مخفی شده بودم. چهکار باید میکردم؟ اگر با آن لباس و واکسیل و قپهها بر میگشتم و دست انقلابیها میافتادم. همانجا سینه دیوار میگذاشتند و تیربارانم میکردند! میگویم بس کن اسدلله خان، آخر مگر میشود کسی هفتسال آزگار توی توالت پادگان خودش را پنهان کند و گیر اینها نیفتند. حتما پای یک زن در میان بوده...
- ۰۳/۰۵/۲۷