من ماندم و دردی که مثل قلبی بیرون از سینه ضربان داشت
پایم لیز خورد و سرم چرخید. روی زمین افتادم. یک دفعه همه چیز برگشت به زمانی که درد نداشتم. همه دور هم بودیم. دور یک میز، با حساب احتمالات غیر ممکن بود اما بودیم. مُردهها و زندهها کنار هم. با دهانهایی که نه بوی کافور میداد و نه بوی نارنگی له شده در کیف. حتی آنهایی که فقط اسمشان را شنیده بودم. مثلا عزتی که موشک خورد وسط کوچهشان. به جای عزتی یک شاخه گل گذاشتند و شهرداری کوچه را پارک بازی کرد. یا همان پسر موفرفری که دو روز مانده به عید موتور پدرش را یواشکی برداشت و به پشت اتوبوس کوبید. عبدالله هم بود اما انگار نبود. حواسش جای دیگری بود. پیش زنش شاید که بدن نحیفش وسط شنزار جا مانده بود و او با پاهایی که در نرمی شن فرو میرفت و اندوهی که در سیبک گلویش معلق بود، خودش را به این سوی مرز رسانده بود. همه دور هم جمع بودند.فقط من نبودم. دستم را روی سرم گذاشتم و دندانهایم را روی هم ساییدم. آنها دود شدند و به هوا رفتند من ماندم و دردی که مثل قلبی بیرون از سینه ضربان داشت.
- ۰۳/۰۴/۱۹