چرا و چگونه جنایت و مکافات را بخوانیم؟
هارولد بلوم / ترجمه: بهار احمدیفرد
راسکلنیکف دانشجوی ملولی است که خیال کشتن پیرزن رباخوار را در سر دارد. فانتاسماگوریای (فانوس خیال) او زمانی به حقیقت میپیوندد که نه فقط پیرزن بلکه خواهر ناتنی نیمهدیوانه پیرزن را هم به قتل میرساند. پس از آن، بخش اعظم سرنوشت راسکلنیکف به مواجهه او با سه کاراکتر اصلی رمان وابسته است. اولین، سونیاست، فرشته جوان پرهیزگاری که خویشتن را قربانی کرده تا زندگی خواهر و برادر بینوایش را تامین کند. کاراکتر بعدی پارفیری پترویچ است، بازرس هوشمندی که سرِ حوصله خواهان قصاص راسکلنیکف است. سومی؛ سویدریگایلف است که از همه جذابتر است. او بنای یادبود باشکوهی از نفسگرایی نهیلیستی و شهوت سرد و بیروح است.
راسکلنیکف طی پلات پیچیده رمان به سونیا دل میبازد و بهتدریج حس میکند پارفیری از گناهش مطلع است، همچنین متوجه میشود در برابر سویدریگایلف باهوش بالقوه بازنده است. خواننده به چندگانگی عمیق راسکلنیکف پی میبرد: میل شدید به طلب مغفرت و اعتقاد باطنی به آنکه ناپلئون درونش باید بهکمال تحقق یابد. داستایوفسکی نیز استادانه به دونیم تقسیم شده است: زیرا تا پایان کتاب، راسکلنیکف به درون توبه هبوط نمیکند.
جنایتومکافات صد سال پس از انتشارش هم هنوز بهترین قصه جنایی موجود است. باید بخوانیمش. گرچه احساساتمان را جریحهدار میکند اما همچون شکسپیر آگاهیمان را دستخوش تغییر میکند. گرچه خیلیها نهیلیسم تراژدیهای باشکوه شکسپیر را -هملت، اتللو، شاهلیر و مکبث- انکار میکنند اما خاستگاه ناگزیر شخصیتهای نهیلیست باشکوه داستایوفسکی همان جاست: سویدریگایلف، استاوروگین در شیاطین و کارامازوف پیر؛ پدر برادران کارامازوف. ما هیچگاه به ایمان قلبی شکسپیر (یا شکگراییاش) پی نمیبریم. اما داستایوفسکی، روحانی مرتجعی است که فهمیدنش فراتر از توان ماست. در مورد جنایتومکافات باید از مَثَل دی. اچ. لارنس پیروی کنیم:مبین که میگوید، ببین چه میگوید.
داستایوفسکی به مسیحیتی باور داشت که هرگز به حقیقت نپیوست: عصری که به دور از خودبینی عشق بورزیم و ایثار کنیم. همانطور که سونیا در جنایتومکافات چنین میکند. در آن عصر مسیحایی، فراتر از تمدنی که گمان میبریم آن را میشناسیم، آیا نوشتن رمان ممکن است؟ احتمالاً به رمان نیاز نخواهیم داشت. تولستوی که دوست داشت داستایوفسکی در حکم هریت بیچر استو روسیه باشد، اصرار داشت داستایوفسکی کلبه عموتام را از شاهلیر باارزشتر میداند.
داستایوفسکی که فیالذاته تراژدینویس بود و نه اخلاقگرای حماسی، با تولستوی همرأی نبود. گاه تعجب میکنم که داستایوفسکی در بیستوسهسالگی ارتش روسیه را ترک کرد تا حرفه ادبی دنبال کند و رادین راسکلنیکف نیز در آن تابستان دهشتناک که آن دو زن را بیجهت به قتل رساند تا به وجه ناپلئونی خویش عظمت ببخشد، بیستوسهساله بود. بین پایبندی افراطی راسکلنیکف به تصویری که از خود داشت و تفحص داستایوفسکی برای نوشتن داستانهای ماندگار، قرابتی مکتوم برقرار است، کاوشی که در برادران کارامازوف به حد اعلی رسید. راسکلنیکف در پایان غیرمتقاعدکننده کتاب حقیقتاً توبه میکند. به این امید که با صعود لازاروسی از مرگ به رستگاری برسد، با تمام وجود تسلیم سونیای مجدلیهگون میشود. غافل از آنکه تمرد تراژیک راسکلنیکف پیوند جداییناپذیری با رانه قهرمانپروری داستایوفسکی دارد، پیوندی محکمتر از آنکه اجازه دهد جنایتومکافات به یک تراژدی عظیم تبدیل شود. بعید است فروتنی مسیحایی دیرهنگام راسکلنیکف خواننده را مجاب کند. داستایوفسکی در شروع عالی است، در بسط میانه داستان فوقالعاده است اما عجیب است که در پایانبندی ضعیف است، عجیب زیرا خوی آخرالزمانیاش (احتمالاً) باید او را در نوشتن آخرِ چیزها متبحر میکرد.