چشمهایم را میبندم و به درون تاریکی فرو میروم
زُل میزنم به صفحه گوشی. ذهنم دچار پراکندهگویی است. دردی مبهم در گوشهای از بدنم شروع میشود و بعد خودش را ول میکند. گوشی را روی سینهام میسُرانم و دستم را روی صورتم میگذارم. نگاهم را در گوشهای از اتاق تاریک رها میکنم. مثل نرمای بال زدن پروانهای روی سنگ خارای سرد. چشمهایم به تاریکی عادت میکنند. شب مثل جانوری سرگردان میلغزد و در تنم فرو میرود. خودم را توی جادهای حس میکنم که دو طرفش را تاریکی پوشانده. آنقدر میروم تا همه جا تاریک میشود. من میمانم تاریکی انبوه، من میمانم و دردی که به کشالۀ رانم میچسبد و مثل خرچنگ خودش را بالا میکشد. حرفهای پراکنده میروند، افکار پراکنده میروند، دلآشوبهها و خیالات ناتمام میروند. تنها من میمانم و سکوت شب؛ من آرام هستم. شب آرام است. به انتظار لحظههایی که میآیند و هیچ میشوند. شبیه آرامش هشت پایی که در عمیقترین جای دریا به انتظار طعمه میماند. به انتظار بلعیدن و سکوت دوباره. سکوت دوباره و بلعیدن. از تاریکی میترسم. همیشه میترسیدم. از همان کودکی میترسیدم، اما همیشه تکهای از وجودم به طرفش متمایل میشود. تکهای از من که شاید با کسی یا چیزی رفته و دیگر نیست. در تاریکی غرق میشوم و خیالبافی میکنم؛ با یاد کسانی که تکهای از خودشان را در من جا گذاشتهاند. از تاریکی فرار میکنم اما باز به طرفش کشیده میشوم . مثل قطرهای روغن که از آغوش آب میگریزد. شبیه ذرۀ نوری که با جذبهای ناگزیر به سمت سیاهچالهای خم میشود. پلکهایم سنگین میشود، گوشی از روی سینهام میلغزد و پایین میافتد. چشمهایم را میبندم و به درون تاریکی فرو میروم.
- ۰۳/۰۵/۱۰