از لای ماگها و انارهای شب یلدا و گل و بتهها و کاکتوسها و کاسه کوزهها و کوسنها و دفتر دستکها رد شدم و خودم را به قفسۀ کتابها رساندم. کتابفروشی خلوت بود. درواقع کسی نبود جز من و کتابفروش. آقای کتابفروش، خودش را کنارم رساند، گلویی صاف کرد و پرسید چه کتابی میخواهم.
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۰۲ ، ۰۹:۳۹