دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

حمام خانۀ سازمانی صدقه سری وزارت اقتصاد و دارایی، یک مستطیل دو در یک بود با در چوبی قهوه‌ای رنگی که ربع پایینش در طول سالهای پرالتهاب دهه‌های پنجاه و شصت، حسابی نم کشیده بود و تخته سه‌لایی‌اش عینهو دفتر چهل برگی که چای رویش ریخته باشد ورآمده بود و همیشه هم یکی دو تا سوسک که بال‌های قهوه‌ای-عسلی رنگ نیمه شفافشان بخار گرفته بود و قطره‌های مینیاتوری درخشان روی شش تا پای شکنندۀ خاردارشان تشکیل شده بود خودشان را بر کناره‌هایش استتار می‌کردند و حتی وقتی در با صدای غیژغیژ لولاهای زنگ‌زده‌اش باز می‌شد، جم نمی‌خوردند و فقط شاخک‌های دراز خیسشان که به در چوبی چسبیده بود با حرکت مارگونۀ تنبلی قدری جابه‌جا می‌شد، بی آنکه از سطح نمناک در جدا شود.

یک دریچۀ مربع شکل کوچک هم زیر سقف کوتاهش داشت که راستش اینست که اسمش را دریچه نمی‌شد گذاشت و فی‌الواقع یک تکه شیشه مشجر ضخیمی بود که توی حفرۀ دیوار با شلختگی محض از تو سیمان مالی شده بود و کنج بخارگرفته‌اش تار چرک عنکبوت مچالۀ مرده‌ای از سال‌ها قبل به یکی دو رشتۀ نامرئی آویزان بود.

دوش آب یک میله لاغر دراز اکسید شده بود که پایینش، توی مهرۀ درشت دورش، شورۀ زرد کمرنگ زبری زده بود و تا یک وجب بالاتر به رنگ سبز-آبی کپک نان درآمده بود و آب داغ از درز لت خوردگی اش شرشر بیرون می‌زد و پلاستیکی هم که دورش پیچیده بودند و توی فراخی‌اش چپانده بودند مانع نشتی‌اش نمی‌شد. صافی گرد فلزی دوش جابه‌جا رسوب گرفته بود و رشته‌های آب را مثل سمفونی مغشوشی به شدت پراکنده می‌کرد و عمدتاً به در و کاشی‌های آبی کم‌رنگ دیوار می‌پاشید.
این حمام نمور، که به سلول‌های بازداشتگاه گوانتانامو و زندان ابوغریب بی‌شباهت نبود، جمعه‌ها، مَسلَخ ما بود. (اصلاً فرهنگ معین را جستجو کنید «مسلخ» به جز کشتارگاه معنی دیگرش «رختکن گرمابه» است؛ وانگهی توی سلاخ‌خانه هم پوست حیوان را می‌کنند.) غروب جمعه انگار که از رادیوی ترانزیستوری به بابای ما وحی شده باشد که پسرانت را ببر قربانی کن چون فردا مدرسه دارند، مثل گوسفند یکی یکی زیر کتف ما را می‌گرفت و مذبوحانه از در حمام بخارگرفته تو می‌کشید تا با عقوبت رعب آورمان مواجه شویم. با همۀ وحشتی که داشتیم، مثل محکومی که برای اجرای حکم اعدام می‌برندش، از فرط هول و فزع، کرخت و منگ می‌شدیم و با پاهای سست خودمان به کام این عذاب مکرر هفتگی می‌رفتیم.
حمام دادن ما مثل کیفیت غسل میت و قربانی عید فطر که فی‌المثل غسّال باید مسلمان دوازده امامی باشد یا سِدر و کافور نباید به اندازه‌ای زیاد باشد که آب را مضاف نماید یا سلاخ باید پیش از ذبح به حیوان جرعه‌ای آب بدهد، برای خودش آداب و ترتیبی داشت.

اول جفت پاهایمان را مثل زندانیان قرون وسطایی توی طشت مسی پر از آب جوش می‌گذاشتند که خوب خیس بخورد. درجۀ قرمز رنگ آبگرمکن نفتی همیشه بین شصت و نود بود و مواقعی که به نود میل می‌کرد، لای حوله لامِع که از حمام بیرونمان می‌آوردند، پوستمان مثل پوستِ مغروقی که جسدش روزها توی آب شور دریا مانده باشد چروکیده بود و مثل پوست ماهی پخته گویی می‌شد راحت از گوشت تن جدایش کرد. سنگ پای سیاه سختِ متخلخل را چنان بی‌رحمانه روی ترک و زبری کفِ پاشنه که مثل نشاستۀ خیس‌خورده نرم شده بود می‌کشیدند که تقاص تمام پاپتی توی کوچه گل کوچک بازی کردنهایت را پس بدهی. ما قربانی بی تقصیر وسواس طهارت نسلِ «النظافه من الایمان» بودیم. لیف ضخیم را جوری با فشار دور گردن و زیر گلویمان می کشیدند که انگار دهه شصت پزشکی قانونی هیچ پروتکلی منتشر نکرده بود که برای والدین و اولیای دم دقیقا معین کند چند پاسکال فشار باید به تناسب ضخامت پوست، به نواحی مختلف بدن طفل وارد شود. و تا روزها وقتی لبۀ یقه روپوش مدرسه به کنارۀ ملتهب سرخ شدۀ گردن عرق‌کردۀمان مالیده می‌شد، بدجوری می‌سوخت و مادرمان شب باید وازلین می‌مالید و تازه می‌گفت حقمان است چون دیر به دیر حمام می‌کنیم و صبح تا شب توی خاک و گوه می‌غلتیم.

بعد نوبت مشقت و فشار قبر لیف کشیدن کمر بود. نحوه نشستن برای مناسک این بخش شبیه حالت کشتی‌گیری بود که توی خاک حریف نشسته، اما وقتی دست‌های بزرگ بابایمان لیف را با تمام قدرت روی کمرمان می‌کشید و تا لبۀ شورتمان پایین می‌رفت، زیر فشار، دستهایمان روی کاشیهای خیس حمام مثل پاهای لاغر زرافه نوزادی که تاب وزنش را ندارد زیر تنمان وا می ‌رفت و پوزیشن بدنمان شبیه گربه موقع ریدن توی باغچه می‌شد. در حد احتیاط واجب، رسم بود چند دفعۀ اول که لیف را به چپ و راست کمر و پهلوهایمان می‌کشیدند، آن را جلوی صورتمان بگیرند تا مقدار خجالت‌آور چرک فتیله فتیله را به چشم ببینیم و از پلشتی خودمان خفت بکشیم و بعد روی کمرمان چند بار آب می‌ریختند تا چرک‌ها از تنمان پاک شود.

هولناک‌ترین و قبض روح‌کنندۀ اصلی شامپوی تخم مرغی، تولید شرکت داروگر یا همان سهامی عام کف بود که محصولات دیگرش صابون نخل‌نشان و مایع ظرف‌شویی ریکا بود و در تمام سال‌های موشک‌باران جنگ، این آلت شکنجه را که به رنگ پلاسمای خون بود، به دلیل عدم رقابت در اقتصاد نه شرقی نه غربی، بدون ذره‌ای احساس نیاز به تغییر بسته‌بندی، توی همان قوطی‌های پلاستیکی شفاف حلقه حلقه تولید می‌کردند. با همۀ بضاعت اندکش ده برابر شامپوی هد اَن شولدرز کف می‌کرد و تمام آن چند ثانیۀ بی‌انتهایی که به سر و صورتت وحشیانه دست می‌کشیدند و با چشم‌های بسته تا می‌آمدی نعره بزنی چهارصد سی‌سی کف تلخ قورت می‌دادی و نفست که بند می‌آمد و بی‌اختیار لای پلک‌هایت باز می‌شد عینهو اسپری فلفل تخم چشم‌هایت را می‌سوزاند، حس زندانی مفلوک القاعده زیر دست بازجوهای اف‌بی‌آی را داشتی که برای اعتراف‌گیری به روش واتربوردینگ، برای القای حس غرق شدن، سرش را توی آب فرو می‌کنند و تا سر حد جان دادن همان جا نگه می‌دارند. وقتی حس خفگی از آستانۀ تحملت می‌گذشت تازه تَشت آب روی سرت خالی می‌شد و مجال می‌یافتی نفس عمیقی بکشی و چشمهایت را باز کنی و ببینی موهای مشکی‌ات مثل پرهای جوجۀ خیسی روی گوشها و پیشانی‌ات چسبیده.

کابوس آن شامپو زدن‌های شکنجه‌آور تا سال‌ها نیمه‌شب به شکل حبس شدن توی صندوق تاریکی زیر آب سراغت می‌آمد و با حملۀ اضطراب، آشفته و عرق کرده از خواب می‌پریدی. به خاطر این همه رنج و عذاب، سال‌ها طول کشید تا سرانجام دوباره بعد بلوغ با برندهای مختلف شامپو آشتی کردیم.

نوشتۀ داوود افتخار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات