دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

روسپی زیر ناخن‌های شوهرم (داستان کوتاه)

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۱۴ ق.ظ

نوشته‌: خالد رسول‌پور

۱

خانم! پناهم بده!

۲

بعد از ظهر ِ این بلوک، به شب ِ قبرستان می‌مانَد بس که خلوت است. همان اولش هم به بهروز گفتم چند میلیون بیش‌تر بدهیم و از آن بلوک شش، یک واحد بخریم اما مگر بهروز حرف حساب گوش می‌کند؟ می‌گفت یک میلیون هم یک میلیون است؛ انگار موبایل را هم روی آپارتمان خریده باشیم و تازه چه فرقی می‌کند این بلوک با آن یکی؟ همه‌ش ده قدم از هم دورند. در هفت ماهی که این‌جا آمده‌ایم و از همان اوایل فقط ما بودیم و این غربتی‌های پایین، کس دیگری نیامد این‌جا، امّا آن یکی بلوک‌ها انگار خشتشان از طلاست و آن‌ یک میلیون تا حالا شده شش میلیون. اما بهروز انگار نه انگار. می‌گوید این‌جا خلوت‌تر است، بهتر است، کسی بیاید نیاید به درک. بهروز فکرِ من را نمی‌کند. فکر تنهایی‌هایم را در آپارتمانی که همه‌ی‌ پنجره‌هایش به دامنه‌ و تنه‌ی این تپه‌ی لعنتی باز می شود.

۳

خانم به خدا من راست می‌گویم. اگر همین حالا در خانه‌اش را بزنی می‌آید بیرون. می‌دانم که هنوز آن تو است. از وقتی پیش شما آمده‌ام گوشم به راهرو بوده. صدای رفتنش را نشنیده‌ام. خانم‌ جان تو را خدا به جایی زنگ نزن. من چند دقیقه‌ی دیگر می‌روم. شما تا پایین با من بیا بقیه‌اش با خودم. می‌ترسم تو راه‌پله‌ها دوباره گیرم‌بیاورد. دیوانه است.

۴

روبه‌روی آن یکی‌ بلوک‌ها باز خوب است که چیزی دیده‌می‌شود: آدمی، چراغی، نوری. اما این بلوک لعنتی افتاده آخر همه،‌لای این تپه و این دشت تاریک سوت و کور. خوب گناه من چیست؟ صبح تا شب این‌جا، تنها. مامان هم که فقط یک بار توانسته بیاید پیشمان. آن یک‌بار ‌هم نمی‌دانم چطور شد بهروز پیشنهاد کرد پنجشنبه‌ای برویم و بیاوریمش. تازه فقط دو روز ماند. بهروز حسابی اوقاتش تلخ شد. قرار بود مامان یک هفته پیشمان بماند و پنجشنبه‌ی بعد برش گردانیم. مامان می‌گفت این‌جا ترس برش می‌دارد. به بهروز هم گفت این‌جا را بفروشد و پایین‌تر برود، لای آدم‌ها. همین‌جوری گفت: لای آدم‌ها. بعداً بهروز گفت خواسته‌بود در جواب مامان بگوید مگر این‌جا لای خرهاست؟ و من نخواستم به بهروز بگویم که کاش لای خرها بود. لای ارواح است.

به‌خاطر کار اداره‌ی بهروز نتوانستیم خودمان مامان را برگردانیم. با اتوبوس برگشت.

۵

سرِ همین خیابان پایینی پسرک را تور زدم خانم جان. البته حالا می‌فهمم که او من را تور زده. خوب... راستش تازه از یکی دیگر تمام شده بودم و خیلی خسته بودم. خیلی جوان بود. هنوز بچه بود. شانزده هفده سال بیش‌تر نداشت. بلد نبود رانندگی کند. دو سه بار کم مانده بود بزند به در و دیوار مردم. گفتم بده من برانم. گفتم بلد نیستی برانی چرا ماشین بابات را برداشته‌ای؟ من را برده‌بود به خانه‌ی یکی از دوست‌هاش. برگشتنی آن‌قدر از رانندگی‌ش ترسیده بودم که گفتم همین جا سر خیابان پیاده‌ام کند خودم بقیه‌اش را با تاکسی می‌روم. خیلی خوش‌حال شد. پنجاه هزار هم بیش‌تر داد.

۶

اگر بهروز همین حالا سر برسد و تو را این‌جا ببیند چی بهش بگویم دختر جان؟ مگر باور می‌کند که همین‌طوری اتفاقی آمده‌ای دم درِ ما؟ باید جایی مخفی‌ات کنم. باید مخفی شوی.

۷

گاهی به سرم می‌زند بروم بالای این تپه‌ی لعنتی. آن‌وَرَش لابد در دورها هم که باشد دریاچه دیده می‌شود. بهروز می‌گوید اگر تپه نبود هر شب می‌توانستیم چراغ‌های پل بزرگ دریاچه را ببینیم و حتا سوسوهای دور جزیره‌ را که شش هفت روستا دارد. بهروز می‌گوید قرار است اداره‌شان تور یک‌روزه‌ای برای گردش در جزیره ترتیب دهد و کارمندها می‌توانند خانواده‌هاشان را هم با خودشان ببرند. هفت ماه است که همین را می‌گوید. حالا هم که هوا دارد سرد می‌شود. بهروز می‌گوید این‌جا زود برف می‌بارد. شاید تا یک ماه دیگر. آخرهای آبان‌.

۸

به خدا اصلاً بهش شک نکردم خانم. مرتب لبخند می‌زد. مرد خوش‌قد و قامتی بود. معلوم بود خیلی وقت است دستش به زن نخورده. هی دستم را می‌گرفت و می‌گذاشت داخل جیب‌ کتش و فشار می‌داد. گفتم اقلاً صبر کن برسیم خانه‌ت، بعد. مگر نمی‌گویی خانه‌ت نزدیک است؟ این‌جا زشت است. مردم می‌فهمند. گفت آره نزدیک نزدیک. داریم می‌رسیم. من را پای پیاده از این همه سربالایی کشاند این‌جا. فکرکردم آتشش خیلی تند است و زود تمام می‌کند و می‌روم پی کارم. از راه‌پله‌ که بالا می‌آمدیم یکی‌ دو بار بغلم کرد. فکرکردم اگر او خجالت نمی‌کشد من چرا بکشم؟ من که کارم همین است. این‌ همسایه‌ پایینی‌تان قشقرقی راه انداخته‌بودند. انگار دعوایشان شده‌بود. به این طبقه که رسید ولم کرد و زود رفت سر ِ در همسایه‌ی بغلی شما. کلید را پیدا نمی‌کرد. همه‌ی جیب‌هایش را گشت انگار. هول‌ کرده بود. حالا یادم می‌آید چه با ترس خانه‌ی شما را نگاه‌می‌کرد.

۹

تا حالا کسی این‌طور در نزده. اصلاً از وقتی که در این قبرستان لعنتی ساکن شده‌ایم کسی در نزده. این غربتی‌های طبقه‌ی پایین سرشان به کار خودشان گرم است و خان و مانت هم بسوزد ککشان نمی‌گزد از بس که همیشه درگیر ِ هم‌اند. بیست دقیقه‌ای به آمدن بهروز مانده‌بود. پنجشنبه‌ها زودتر برمی‌گردد. داشتم سماور را اتومات می‌کردم که در زدند. اصلاً یکی خودش را به در کوبید. بعد با مشت افتاد به جانش. غیر از بهروز و خودم کسی تا حالا از این در تو نیامده‌. البته یکی دو باری هم مامان. فکرکردم لابد زن و شوهر پایینی هستند یا بچه‌هایشان، که از دعوا فرار کرده‌اند این‌جا. دو تا پسر دوقلو دارند، شش یا هفت ساله. همیشه مات ِ بابا و مامان خرشان. داشتند در را از جا می‌کندند. گفتم آمدم، آمدم. یواش‌تر.

و رفتم و در را باز کردم.

۱۰

دختر جان! در این بلوک غیر از ما و همسایه‌ پایینی کس دیگری زندگی نمی‌کند. طبقه‌ی بالا که هر دو واحدش خالی است. دو تای پایینی هم مال همان غربتی‌هاست که یکی‌ش را برای اجاره‌دادن خریده‌اند. ما در این طبقه تنهاییم. واحد بغلی خالی است. تا حالا کسی سراغش را هم نگرفته. من که شب و روز خانه‌م و گوشم به همه‌ی صداهای این بلوک آشناست. تو این هفت ماه یک بار هم در ِ آن واحد باز نشده. می‌دانم کسی هم آن را نخریده چون همان‌وقت که تازه‌ آمده‌بودیم بهروز می‌خواست ادای صاحب‌خانه‌ها را دربیاورد و آن را بخرد و اجاره دهد که خوشبختانه پولش نرسید وگرنه تا حالا می‌ماند روی دستمان. از آن‌وقت هم کسی نیامده ببیندش.

11

من مردهای عوضی زیاد دیده‌ام خانم. همه ‌رقمش را. این یکی اصلاً بهش نمی‌آمد. البته همان لحظه‌ی اول متوجه پریدن‌های گونه‌ی راستش شده بودم اما فکرکردم آدم عصبی بی‌آزاری است. تا وارد شدیم پرید و بغلم کرد. گفتم یواش‌تر. خسته‌بودم خب! این همه سربالایی را پیاده آمده‌بودم. آن پسرک احمق هم حسابی ترسانده‌بودم با آن رانندگی‌ها و بدتر از آن با ناشیگری‌هاش. بار اولش بود بچه. کلی یاد گرفت. اما این یکی جانوری بود خانم. گفتم لابد خیلی وقت است زن ندیده. قیافه‌اش به زن‌دارها می‌خورد. وارد بود. خانه‌ی حسابی داشت. می‌گویی کسی آن‌جا زندگی نمی‌کند اما من خودم دیدم. همه‌چیز دارد. خانه‌اش را معلوم است یک زن راست و ریس می‌کند. مرتب است. اما مردک حیوان نگذاشت چیز دیگری ببینم. با آن هول‌هولکی‌هاش و آن مشت‌و‌مالش و بعد هم که یک‌هو پرید بهم و گردنم را چنگ زد. نفهمیدم چه کرد. یک‌هو نفسم بالا نیامد. چشم‌هام سیاهی رفت. غرش می‌کرد. انگار شیر. یا گاو. یا نمی‌دانم چه زهرماری. می‌خواست بکشدم. در رفتم. نمی‌دانم چطور با زانوهام کوبیدم به سینه‌اش. افتاد پایین. دادکشیدم اما صدایم درنمی‌آمد. افتادم رویش. با مشت زد به صورتم. دیوانه‌ی دیوانه‌ بود خانم.

۱۲

چی‌ شده؟ کی هستی؟ چی می‌خوای؟

۱۳

روی گردنش هفت سوراخ بود و خون می‌‌جوشید از آن‌ها. آرام آرام. ردّ ناخن بودند سوراخ‌ها. یکی گردنش را چنگ زده و فشرده و خراشیده بود. خودش هم که لخت بود. مادرزاد.

۱۴

مردی که می‌گویی... مردی که گونه‌ی راستش می‌پرد... مردی که کلید واحد بغلی را دارد... مردی که خیلی وقت است زن ندیده... مردی که در راه‌پله‌ی ما غریبی نمی‌کند ...

۱۵

خانم جان! شما چند سال از من بزرگتری؟ به قیافه‌ات نمی‌آید بچه داشته باشی. شوهرت حالا حالاست که برگردد. فقط تا پایین راه‌پله‌ها با من بیا. بقیه‌ش با خودم. می‌ترسم این دیوانه تو پله‌ها گیرم بیندازد.

۱۶

پریدم تو راه‌رو. نیامد دنبالم. همان‌طور افتاده بود. می‌لرزید. مشت‌هایش را باز و بسته‌ می‌کرد. نگاهش را به سقف دوخته‌بود. دویدم و در را باز کردم. می‌دانستم قفلش نکرده. دقت کرده‌بودم پیش‌تر. آمدم بیرون و خودم را به در خانه‌ی شما کوبیدم خانم جان. از دم‌پایی‌های جلوی درتان بوی آدم می‌آمد خانم. می‌دانستم یکی خانه است. تا شما نگفتید نمی‌دانستم لختم. نمی‌دانستم زخمی‌ام.

۱۷

هفت ماه است که این‌جا حبس شده‌ام. بهروز عصرها دیر برمی‌گردد. غیر از پنجشنبه‌ها که از ساعت سه به بعد می‌آید خانه، ‌بقیه‌ی روزها تا ساعت شش و هفت بیرون است. می‌گوید آن‌قدر کار روی سرشان ریخته که اگر می‌گذاشتند شب‌ها هم می‌خواست اداره بماند.

۱۸

خانم این‌طوری نمی‌شود. می‌روم درمان‌گاه. کلنیک آشنایی می‌شناسم. باید پانسمان شوم. چه‌کار می‌کنی خانم جان؟ داری از گردنم پاکشان می‌کنی؟ انگار خودم را هم داری پاک می‌کنی! مگر من نوشته‌ی روی تخته‌سیاهم خانم؟ داری خفه‌ام می‌کنی. ولم کن. ولم کن.

۱۹

این‌ مردی که می‌گویی حتماً تو را می‌شناخته. از تو متنفر بوده. فقط انگشت‌های یک مرد آشنا می‌تواند این‌قدر داخل پوست و گوشت یک زن فروبرود و سوراخ‌سوراخش کند.

۲۰

پاک پاکش می‌کنم. انگار اصلاً گردنی نبوده تا ناخن‌پرچ شود. زیر سرم گردنی ندارم انگار. سرم یک راست روی شانه‌هایم روییده. شال سفیدی را که شب ِ پیش از نامزدی‌مان برایم خریدی دور سر و شانه‌هایم می‌پیچم. از محل هفت زخمم خون به آرامی بیرون بزند و برود پایین. بر هر پستانم سه رشته خون جاری شود. و هفتمی از لای هر دو. بر همان جاده‌ای که به خیالِ خامِ تو مسافری جز لب‌هایت ندارد. تا بروند. بروند. و در زیر پستان‌هایم، به هم بیایند و یکی شوند. انگار رودخانه‌ای از هفت جویبار. و بریزند توی نافم. برگردند به آن وسط. به همان‌جا که من شروع شده بودم و آمده‌بودم تا این جا. تا تو. تا گمم کنی لای این برهوت. تا به دیگرانم بدهی. و سوار ماشین‌هایی شوم که پسربچه‌های ناشی از پدرهای احمقشان می‌گیرند و به در و دیوار مردم می‌کوبند. تا حبس شوم در آغوش مردهایی که مثل تو به دیگرانم می‌دهند.

۲۱

حالاحالاست که بهروز از راه‌پله بیاید بالا. یا ادای بالا آمدن درآورد. انگار اداره بوده. خسته است، می‌دانم. چای را دم‌ کرده‌ام. چقدر دوست دارد به محض رسیدن یک فنجان چای جلویش بگذارم. نباید هول شوم. نباید بگذارم ذره‌ای شک کند. وارد که شد دست‌هایش را تو جیب کتش می‌کند. مطمئنم می‌گوید کیفش را داخل ماشین جا گذاشته. شاید این‌بار لبخند هم بزند. من که نباید به رویش بیاورم. تازه اگر بداند که من از همه چیز خبر دارم خودم هم تباه می‌شوم. بگذار این‌بار هم یک‌راست برود دستشویی. این بار هم نگاهش نخواهم کرد. در ِ دستشویی را با حالتی بی‌تفاوت پشت سرش ببندد. بعد هجوم ببرد طرف شیر آب. گرم و سرد را با هم باز کند. باز ِ باز. و دست‌هایش را زیر آب بگیرد. و لخته‌های خون و گوشت ِ گردنم از زیر ناخن‌هایش بزنند بیرون. و چشم‌هایش را در آیینه به چشم‌هایش بدوزد. و شقیقه‌هایش تیر بکشد. و فکر کند من مثل همیشه از هیچ‌چیز خبر ندارم. و باز مثل همیشه خودش را به نفهمی بزند. انگار مثل همیشه از هیچ‌چیز خبر ندارد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات