دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

ابراهیم گلستان نویسندۀ پرحاشیۀ ایرانی چندی پیش (31 مرداد 1402) درود حیات را بدرود گفت و به تمام داستان‌هایی که پیرامون خود داشت پایان داد. اما هنوز هستند افرادی که دوست دارند در اطراف و اکناف زندگی این نویسنده به حواشی تقریباً بی‌اهمیت زندگی او بپردازند. قبلاً در یادداشتی تحت عنوان زندگی خصوصی شاملو و فروغ ادبیات نیست به این موضوع پرداخته بودم که ادبیات شامل آثاری است که نویسنده از خود به جای می‌گذارد و وارد شدن به حیطۀ زندگی خصوصی او چیزی جز بطلان وقت و انرژی و به گمراهی کشاندن نسل‌های جوانتر جامعه نیست.

از همین روی بهتر است هر کدام از ما، به نوبۀ خود، به معرفی آثار این نویسندگان بپردازیم. این وظیفۀ خاص ما وبلاگ‌نویسان است که به معرفی کتاب‌ها، فیلم‌ها، مقاله‌ها و تمام آثار و اندیشه‌های متفکران جامعۀ خود بپردازیم تا ذهن آن‌هایی که بعد از ما می‌آیند «اینستاگرامی» مسائل و آدم‌ها را نبیند. شاید ما با خیلی از آثار و ایده‌های این افراد موافق نباشیم. اما بر ماست که باب گفتگو و تبادل نظر را باز نگه داریم.

در این نوشته به معرفی یکی از کتاب‌های خوب و دلنشین ابراهیم گلستان می‌پردازم. امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید.

مشخصات کتاب

  • نام کتاب: از روزگار رفته حکایت (چاپ‌شده در مجموعه داستان «مَد و مِه»)
  • نویسنده: ابراهیم گلستان
  • نوبت چاپ: اول
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: روزن
  • سال چاپ: ۱۳۴۸
  • تعداد صفحات: ۱۲۴
  • لینک خرید از ایران کتاب ، 30بوک ، طاقچه

 بررسی کامل کتاب از روزگار رفته حکایت

داستان بلندِ «از روزگار رفته حکایت» روایت مردی چهل‌وچهارساله است که با دیدن عکسی از کودکی‌اش به گذشته برمی‌گردد و به روایت آن دوران می‌پردازد. راوی که پرویز نام دارد از خانواده‌ای اشرافی و متمول است و لله‌ای دارد به نام بابااصغر. عکس متعلّق به زمانی است که پرویز یک‌ساله بوده. او در این عکس در کنار سه خواهرش به نام‌های سیمین و مهرانگیز و زرین ایستاده و بابااصغر پشت سرشان است. مرکز ثقل روایت همین بابااصغر است که پرویز او را بسیار دوست دارد. بابااصغر حالا سی سال است [وقتی پرویز چهارده سالش بوده] که مرده است و این تنها عکسی است که از او به جای مانده است. بابااصغر و زنش بچه ندارند و از طبقۀ فرودست جامعه هستند. خانوادۀ پرویز و به‌ویژه دایی عزیز خیلی احترامی برای بابااصغر قائل نیستند و به او توهین می‌کنند و حقیرش می‌دارند. بعد از مدتی و بر اثر اتفاقاتی که در این خانواده می‌افتد، دایی عزیز بابااصغر را از خانه بیرون می‌اندازد و دیگر خبری از بابااصغر نمی‌شود. پرویز که پی‌جوی احوال اوست و دوستش دارد، خبردار می‌شود که از روی دوش حمال افتاده و دست‌وپایش دررفته است. هیچ‌کس جز پرویز نگران سرنوشت بابااصغر نیست. پس از گذشتِ یک سال از این ماجرا، خبر می‌رسد که بابااصغر یک هفته است که گم شده. پدرِ پرویز به یکی از افسران شهربانی که دوستش است زنگ می‌زند و مطلع می‌شود که شهربانی بابااصغر را به جرم گدایی گرفته‌ است. پدر به شهربانی می‌رود و ضمانت می‌دهد و بابااصغر را آزاد می‌کند. بعد از آزادیِ بابااصغر، پرویز و جعفر، آشپزشان، برای بابا و زنش غذا می‌برند و مطلع می‌شوند که بابا مرده است.

 گلستان داستان بلند «از روزگار رفته حکایت» را در زمستان سال ۱۳۴۷ و بهار سال ۱۳۴۸ نوشته است و با ارائهٔ داستان از زاویه‌دید یک کودک، یکی از زیباترین و تأثیرگذارترین داستان‌های معاصر دربارۀ دوران کودکی را خلق کرده است؛ داستانی که در آن راوی بدون هیچ ابایی، به افشای موقعیت پوشالی خانوادۀ اشرافی‌اش می‌پردازد و نشان می‌دهد که طبقات فرادست جامعه چگونه شیرۀ جان طبقات فرودست را می‌مکند و بعد از پایان بهره‌وری‌شان دور می‌ریزند.

 زمینۀ تاریخی داستان دورۀ پهلوی اول است و گلستان می‌کوشد در ضمن روایت، به برخی رویدادهای اجتماعی ـ فرهنگی این دوره ازجمله تغییر لباس، تقابل کلاه پهلوی‌ها و کلاه نمدی‌‌ها، کشف حجاب، شورش ایل قشقایی علیه حکومت مرکزی و سرکوب این ایل از سوی حکومت، رونق بازار رشوه و رانت، برجسته شدن ناسیونالیسم رضاخانی در کتاب‌های درسی، ورود سینما به ایران، ساختن خیابان‌ها و جایگزین شدن اتومبیل به جای درشکه و تأسیس کارخانه‌جات جدید اشاره کند.

 من «از روزگار رفته حکایت» را بهترین داستان ابراهیم گلستان در بین آثار بلندش می‌دانم.

برای خواندن نظرات هموطنان دیگری که این کتاب را خوانده‌اند به این لینک از گودریدز مراجعه کنید

در همین زمینه

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات