دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

رمان «سپیده‌دم ایرانی» از این‌جا آغاز می‌شود که ایرج بیرشگ پس از بیست‌وهشت سال دوری از وطن، جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۵۷، یعنی درست پنج روز بعد از پیروزی انقلاب، به ایران برمی‌گردد. با مرور خاطرات ایرج به سال‌های آخر دهۀ بیست برمی‌گردیم و متوجّه می‌شویم که او عضو حزب توده بوده و در ترور نافرجام شاه در سال ۱۳۲۷ دست داشته است و برای ناصر فخرآرایی، ضارب او، اسلحه تهیّه کرده است. سرهنگ بیرشگ، پدر ایرج، که دوست و رئیس‌دفتر رزم‌آراست، بعد از اطّلاع از ماجرای پسرش، به دفتر نخست‌وزیر می‌رود و از او می‌خواهد که به حرمت دوستی‌شان دست از تعقیب قضایی پسرش بردارد. رزم‌آرا در پاسخ به درخواست سرهنگ، از رابطۀ هم‌جنس‌گرایانۀ او با ستوانی جوان پرده برمی‌دارد تا به او بفهماند که از زندگی شخصی و نقطه‌ضعف‌هایش به‌خوبی آگاه است و بهتر آن است که دیگر چنین درخواستی را مطرح نکند. سرهنگ، مدّتی بعد، خلعِ لباس و از نظام اخراج می‌شود. ملیحه، همسر سرهنگ بیرشگ، سال‌ها پیش وقتی ایرج ده سال داشته و پری خواهرش تازه متولّد شده، مُرده است. سرهنگ بیرشگ ـ که به اصرار پدرش ازدواج کرده و به‌دلیل هم‌جنس‌گرا بودن، هرگز میل و کششی به زنان نداشته است ـ بعد از مرگِ ملیحه دیگر ازدواج نمی‌کند و عمرش را صرف بزرگ کردن ایرج و پری می‌کند.

ایرج پیش از ماجرای ترور شاه، با هنرپیشۀ تئاتری به نام میهن آشنا می‌شود. سرهنگ با ازدواج این دو مخالف است، امّا آن‌ها به نظر سرهنگ اعتنایی نمی‌کنند و با هم ازدواج می‌کنند. ماحصل این ازدواج پسری است به نام فرزاد. وقتی ایرج ایران را ترک می‌کرده، فرزاد دو سال داشته و حالا که برگشته، مردی سی‌ساله است که زن و بچّه دارد. ایرج دو سال، در فاصلۀ ترور شاه تا ترور رزم‌آرا، به‌صورت مخفیانه در ایران زندگی می‌کند و بعد از ترور رزم‌آرا توسّط خلیل طهماسبی در اسفند ۱۳۲۹، به مشهد می‌رود و با هزار امید و آرزو به‌صورت قاچاق به کشور دوست و همسایه، شوروی، می‌گریزد؛ امّا به‌محض ورود به خاک این کشور دستگیر می‌شود و به جرم جاسوسی به پانزده سال کار اجباری در ماگادن، شبه‌جزیره‌ای در سیبری، محکوم می‌شود و تازه می‌فهمد چه رَکَبی خورده است. او بعد از پایان محکومیّت در سیبری به آلمان می‌رود و آن‌جا ساکن می‌شود. با سقوط سلطنت شاهنشاهی، خیلی‌ها تصمیم می‌گیرند به ایران برگردند و ایرج هم یکی از این آدم‌هاست. او که حالا پنجاه‌وپنج سال دارد، بعد از بیست‌وهشت سال دوری از وطن، به سرزمین آباواجدادی‌اش برگشته. شهر لبریز از التهابِ انقلاب است. خشونتِ عریان، تک‌صدایی و حذف هر نوع صدای مخالف او را از آیندۀ انقلاب ناامید می‌کند. او بسیار تلاش می‌کند تا به کمک خواهرش پری، به همسرش میهن نزدیک شود و به زندگی ازدست‌رفته‌اش سامان بدهد امّا نمی‌تواند؛ زیرا دیگر خبری از عشق سوزان سال‌های جوانی نیست و برگشتن او بعد از این همه سال هم چیزی را درست نمی‌کند؛ بنابراین با میهن (با کاربرد ایهامی‌اش یعنی هم زنش و هم وطنش) خداحافظی می‌کند و به آلمان برمی‌گردد تا در تنهایی زندگی‌اش را بگذراند.

سپیده‌دم ایرانی با عنوانی آیرونیک و طنزآمیز به بازخوانی دوره‌ای سی‌ساله از تاریخ معاصر ایران می‎پردازد و نویسندۀ آن می‌کوشد در خلال متن به نقدِ زدوبندهای سیاسی، بازی‌های حزبی، دخالت ابرقدرت‌ها در مسائل سیاسی کشور، فرهنگ تک‌صدا و مستبدپرور، هیجان‌زدگی مردم در امور سیاسی و تصمیمات نابخردانه در بزنگاه‌های تاریخی، فریب خوردن آدم‌ها و تباه شدن زندگی‌شان لای چرخ ارّابۀ سیاست و سرنوشت تراژیک مبارزان، مهاجران و پناهندگان سیاسی بپردازد.

در رمان سپیده‌دم ایرانی اشتباهات و شاید بهتر باشد بگوییم خلأها و حفره‌هایی هست که پر نشده‌اند و آن‌ها را یا باید به پای نویسنده نوشت یا به پای سانسور و مُثله‌ شدن متن توسط مُمَیّزان.

در ابتدای رمان و بعد از ورود ایرج بیرشگ به فرودگاه تهران بعد از بیست‌وهشت سال، خود او دورۀ محکومیّتش را ده سال اعلام می‌کند و ما متوجّه می‌شویم که از سال ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۹ هجری شمسی در ماگادن به کار اجباری مشغول بوده است:

یک‌هو انگار کسی صدایش زد. وقتی رو برمی‌گرداند و بر متن همهمۀ خفه‌ای که مثل تور نامرئی سالن کوچک فرودگاه را می‌پوشاند، همان نوای گم‌شده دوباره طنین انداخت. چند سال می‌گذشت از آخرین باری که صدایی آشنا، صریح و روشن و صاف، بی هیچ لهجه و لکنتی او را صدا کرده بود؟ و آن وقت صدای خود را شنید «من، ایرج بیرشگ، مادّه ۵۴ ـ ۱۱، تاریخ دستگیری: یولی ۱۹۵۱، پایان محکومیّت: یولی ۱۹۶۱» (چهل‌تن، ۱۳۸۷: ۵).

امّا در ادامۀ داستان وقتی به گذشته برمی‌گردیم، میزان محکومیّت او پانزده سال اعلام می‌شود:

اتّهامش جاسوسی بود و به‌موقع به چنگال عدالت گرفتار شده بود و پایه‌های سوسیالیزم از آسیب محفوظ مانده بود! و بالأخره حکمش صادر شد: پانزده سال کار اجباری در اردوگاهی در ماگادن (همان: ۱۸).

متأسّفانه در طول رمان هم روشن نمی‌شود که ایرج دقیقاً چه مدّت در ماگادن بوده است؛ ده سال یا پانزده سال؟ ممکن است گفته شود که شاید ایرج به پانزده سال کار اجباری محکوم شده و بعداً مورد عفو قرار گرفته یا به هر دلیلی پنج سال از محکومیّتش را نگذرانده است. این احتمال وجود دارد، امّا نویسنده موظّف بود در طول رمان، آن را به‌نحوی با ما در میان بگذارد.

ایرج بعد از پایان محکومیّتش به ایران برنمی‌گردد، بلکه مستقیم به آلمان می‌رود، امّا در این‌جا هم معلوم نمی‌شود، ایرج از کی ساکن آلمان شده است. تنها در بخشی از رمان می‌خوانیم که ده سال پیش پری برای دیدن ایرج به آلمان رفته است:

امّا او [= ایرج] برنگشته بود و پری را همین ده سال پیش دید که فقط برای دیدن او به آلمان آمده بود (همان: ۴۸).

و در همین دیدار پری به ایرج می‌گوید که ده ـ دوازده سال از او هیچ خبری نبوده است و از او گله‌مند است که چرا هیچ نامه‌ای برای آن‌ها ننوشته است:

ده ـ دوازده سال از تو هیچ خبری نبود. برای ما هیچ نامه‌ای نفرستادی، برای هیچ‌کس نفرستادی... لابد لابد می‌خواستی فراموشت کنیم (همان‌جا).

اگر پری ده سال پیش ایرج را در آلمان دیده است و به او گفته است که ده ـ دوازده سال از او خبری نبوده است، جمع این دو می‌شود بیست تا بیست‌و‌دو سال و این مدّت زمان با دوری بیست‌وهشت‌سالۀ ایرج از وطن نمی‌خواند. ایرج بیست‌وهشت سال از وطن دور بوده است و اگر پری ده سال پیش برای دیدنش به آلمان رفته باشد، قاعدتاً چیزی نزدیک به هیجده سال از او بی‌خبر بوده است، نه ده ـ دوازده سال. مگر این‌که منظور پری از ده ‌ـ دوازده سال همان سال‌هایی باشد که ایرج در ماگادن بوده است و برای خانواده‌اش نامه نمی‌نوشته است. با این تفسیر باز هم روایت بی‌اشکال نیست، زیرا چه دورۀ محکومیّت ایرج در ماگادن را ده سال بدانیم و چه پانزده سال، مدّت بی‌خبری خانواده‌اش از او ده ـ دوازده سال نیست، بلکه یا ده سال است یا پانزده سال. البتّه در جای دیگری از رمان گفته می‌شود که ارتباط این‌ها بعد از دوازده سال برقرار شده است و پری توانسته تعدادی از عکس‌های فرزاد را برای ایرج بفرستد، امّا چرایی و چگونگی این قضیه توضیح داده نمی‌شود:

بعد از دوازده سال وقتی تماس به‌هرحال برقرار شد، پری یک دسته عکس برایش فرستاد؛ عکس‌هایی در زمان‌ها و مکان‌های مختلف: کنار نرده‌های ایوان، وقتی که آفتاب چشمان شاد و بچّگانه‌اش را می‌زد و او با سماجت تمام به دوربین نگاه می‌کرد، پشت میز وقتی که شمع‌هایی را که فقط نیمی‌شان در عکس دیده می‌شد، فوت می‌کرد، در صف در میان بقیّۀ بچّه‌های مدرسه (همان: ۱۰۴).

اگر ایرج ده سال در ماگادن بوده باشد و بعد به آلمان رفته باشد، چرا این دو سال که در آلمان بوده است، نامه‌ای برای خانواده‌اش ننوشته است؟ دلیل نامه ننوشتن او در ماگادن روشن است، امّا دلیلی برای نامه ننوشتنش در آلمان در داستان ذکر نشده است.

ایرج در پاسخ به پری دربارۀ این‌که چرا برای خانواده‌اش نامه ننوشته است می‌گوید:

ایرج منگ و گیج گفت: نمی‌شد. چه‌جوری بگویم نمی‌شد. هر بار می‌خواستم... امّا مهم‌تر این‌که من چهار سال تمام توی آن اردوگاه جهنّمی واقعاً از همه چیز محروم بودم. گمان نمی‌کردم این نامه‌ها به مقصد برسد. به‌علاوه می‌ترسیدم ارسال نامه از آن‌جا برایتان دردسر درست کند [...] بعد هم تا چند سال مسئولین حزبی نامه‌های مرا پیش خودشان نگه می‌داشتند و من این را بعداً فهمیدم... می‌نوشتم. هفته‌ای یک‌بار دست‌کم برایتان نامه می‌نوشتم (همان: ۴۹).

پرسش این است که ایرج چرا در این‌جا می‌گوید چهار سال؟ آیا منظورش محدودیّت‌هایی است که در اردوگاه ماگادن برای نامه‌نگاری و مکاتبه وجود داشته است؟ این مسئله که در بخش‌های آغازین رمان منتفی شده است، زیرا آن‌جا گفته می‌شود که «چند ماه» بعد از ورود به ماگادن این محدودیّت برداشته می‌شود:

چند ماه بعد از ورودشان به اردوگاه ناگهان خبر رسید آن‌ها می‌توانند برای خانواده‌هایشان نامه‌ای بنویسند. هرکه هرچه دستش بود به هوا پرتاب کرد. غریو شادی به آسمان می‌رسید. کاغذ و قلم آوردند و صداها خوابید. کلمات، کلمات زیبا، عاشقانه، پرمعنا، کلمات دیریاب (همان: ۲۵).

و اگر محدودیّت دیگری در کار بوده، چرا در رمان ذکری از آن نشده است؟ البتّه بعد از برداشتن محدودیّتِ مکاتبه، ایرج هرگز برای خانواده‌اش نامه‌ای نمی‌نویسد:

روزهای بعد هر بار که مداد را بر کاغذ گذاشت و نام میهن را بر آن می‌نوشت، همان بو فضا را سنگین می‌کرد و شبح چشم زاغ مثل طلسمی شوم ناگهان ظاهر می‌شد. نامه‌های ناتمام هرگز پست نشد. حضور آن غریبۀ متجاوز، معصومیّت این رابطه را زایل کرده بود. بعدها دیگر ننوشت لذا منتظر نامه‌ای هم نبود. رسیدن ماشین پست حادثه‌ای نبود که دل او را بلرزاند (همان: ۲۵).

اگر ایرج ده سال در ماگادن بوده و در این مدّت هرگز برای خانواده‌اش نامه‌ای ننوشته است، پس چرا در گفت‌وگو با پری می‌گوید تا چهار سال نمی‌توانسته نامه‌ای برای آن‌ها بنویسد و اگر می‌نوشته، مسئولان حزب آن را پیش خودشان نگه می‌داشته‌اند؟ یا او به پری دروغ می‌گوید ـ که البتّه برای همین دروغ‌گویی هم در رمان هیچ دلیلی نیست ـ یا این‌که نویسنده دچار خطا شده است و محدودیّت چندماهه در آغاز رمان را فراموش کرده و در میانۀ رمان آن را محدودیّتی چهارساله ذکر کرده است؟ متأسّفانه رمان آن‌قدر در ذکر زمان‌ها و رویدادها آشفته است که پاسخِ این پرسش‌ها بر من روشن نشد.

اشتباه دیگری که در رمان از نظر زمانی رخ داده‌است سنّ فرزاد، فرزند ایرج، است. در چند جای رمان اشاره می‌شود که هنگام فرار ایرج از ایران و دستگیری‌اش در شوروی (۱۳۲۹)، فرزاد دوساله است:

وقتی آن‌ها را ترک می‌کرد فرزاد طفلی دوساله بود (همان: ۱۰۳).

ایرج می‌رفت و برمی‌گشت. دنیای ذهنی‌اش اگر نبود فشار این چندروزه او را از پا درآورده بود. میهن، پسر دوساله‌اش، پری و حتّیٰ پدرش بازیگران ثابت این سفرهای ذهنی بودند (همان: ۱۶).

امّا در بخشی از رمان راوی دچار خطا می‌شود و چنین روایت می‌کند:

بعد انگار [میهن] به فکر فرورفت. کودتا بر همه‌چیز نقطۀ پایان گذاشت، بر تئاتر هم و بر رؤیای زن جوانی که در هفده‌سالگی پا به صحنۀ تئاتر گذاشته بود و بعد مجبور شد در بیست‌وشش‌سالگی آن را برای همیشه کنار بگذارد. آن موقع چیزی که او را به دنیا وصل می‌کرد فقط یک پسر چهارساله بود (همان: ۶۹).

اگر فرزاد، فرزند ایرج و میهن، در سال ۱۳۲۹ دوساله بوده باشد، قاعدتاً نمی‌تواند بعد از کودتای ۱۳۳۲ چهارساله باشد، بلکه باید پنج‌ساله باشد.

در همین زمینه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات